توی شیار بین دو خاکریز، دراز میکشم روی زمین. صدای دومی هم به گوش میرسد و بعد، دودش را میبینم و بعد سومی نزدیکتر، درست به فاصله سه متری، منتها در آن سوی خاکریز.
و هر خمپارهای مرا میبرد تا دنیایی دیگر، دنیایی ناشناخته. برخی بعد از انفجار و بیشترشان قبل از آن وقتی که صدای سوتشان به گوش میرسد و صداها، چه دلهرهآور!
دلم میخواهد زودتر بنشیند؛ هر کجا که میخواهد. که در هوا بودنش عذابی است غیر قابل تحمل و من در آسودگی و ترس: لحظه به لحظه. آسودگی نشستن خمپارهای و ترس خمپارهای که میآید تا بنشیند. و اینکه کجا خواهد نشست؟ و نکند بر سر من؟
خمپارهها که بیشتر میشوند، گیج میشوم. هیچ جانپناهی نیست و نمیدانم که چه باید کرد. نه راه پس مانده و نه راه پیش. فقط یک کار میتوانم بکنم. اینکه از بالای خاکریز به آنطرف بپرم. بی پروای دیده شدن و بعد توی یکی از سنگرهای بچههای ۱۴۰ پناه بگیرم. چنین میکنم و در سنگر، همه گیج خواباند. فقط یک نفر سرش را بالا میآورد. نگاه به من میکند و دوباره میخوابد و من میافتم در کنار او؛ تا جا آمدن نفس. و خمپارهها هنوز مینشینند و من میبینم که چنین عالمی را دوست دارم و دوست داشتهام. شاید به خاطر آن احساس آسودگی و راحتیای که بعد از آن به آدم دست میدهد. آن شادی پایانه. انگار که تازه به دنیا آمدهای. انسانی بدون هیچ غم و غصه و لاجرم رها، شاد، آزاد و سبکبال.
#دشت_شقایقها
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂