eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
تازه چشمانم گرم خواب شده بود که ناگهان یک نفر با داد و فریاد، مثل گلوله پرید داخل سنگر و گفت: «ای وای، بدبخت شدیم! دایناسور! اژدها!...» و افتاد روی شکمم. از درد به خود پیچیدم. ایرج بود که هوار می‌زد و سرخ شده بود. تمام سر و صورتش خیس عرق بود و با چشم‌هایی گشاد و موهایی سیخ سیخ نگاهمان می‌کرد. همه بچه‌ها از خواب پریدند و با حیرت، به او که می‌لرزید و هوار می‌کشید: «اژدها... اژدها!» خیره شدند. هوای سنگر دم کرده بود و همین جوری عرق می‌ریختیم. ایرج دستم را گرفت و بریده بریده گفت: «رجب جان! بدبخت شدیم. یک غول بیابانی بیرون است... یک اژدها آنجاست! بچه‌ها را بردار فرار کنیم.» بلند شد و بنا کرد به دویدن در داخل سنگر. آه و ناله بچه‌ها بلند شد که «وای سرم»، «شکمم»، «مردم وای...». گیج و منگ نشستم. اصلاً نمی‌دانستم چه شده و منظور ایرج از اژدها چیست. رستمی با سر و صدای ایرج بلند شد. ایرج تا او را دید، دوید طرفمان. هنوز دو قدم نیامده پایش پیچ خورد و با سر فرود آمد روی کمرم. نفسم بند آمد. ایرج مهلت نداد و دوباره نفس‌زنان فریاد زد: «برادر رستمی! اژدها... بلند شو بچه‌ها را بردار فرار کنیم، بدبخت شدیم، خودم دیدمش، مطمئنم که عراقی‌ها را خورده و حالا دارد می‌آید سروقت ما...» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لِنگ ظهر، صدای بوق‌دار مش‌رجب از سنگرِ گرم و دَم‌گرفتۀ شلمچه بیرونم می‌کشاند. پشت‌بندش، بقیۀ بر و بچه‌های دسته یکم هم از سنگرهایشان بیرون می‌خزند. سر سه‌سوت، کوچک و بزرگ، دور مش‌رجب و دیگ بزرگ دوغ حلقه می‌زنند. گوش شیطان کر، مش‌رجب، مسئول تدارکات گردان، دست به خیرات زده است. خودم را می‌رسانم به دیگ. مش‌رجب، پشت دیگ بزرگ رویی قیافه برای خلق الله گرفته و پارچ قرمزرنگ پلاستیکی را توی دست می‌چرخاند. پارچ را هی توی دیگ می‌کند و دوغ را به هم می‌زند. گاه پارچ را بالا می‌آورد و دوباره می‌ریزد توی دیگ.  اوهووی خارخاسک‌ها بیاین دوغ خنک! داوود می‌زند روی ران مش‌رجب و می‌گوید: «بابابزرگ، چشم بصیرت داشته باشی من رو زیر پات می‌بینی!» مش‌رجب چپ‌چپکی داوود را نگاه می‌کند و می‌گوید: «فسقلی... شب بود ندیدم.»  پس دقت کن بابابزرگ توی شب هم ببینی.  خارخاسک، انگار خدا جای قد و بالا، شصت متر زبون بهت داده. ان‌شاءالله توی جبهه هم بالغ بشی و هم عاقل! می‌روم کنار مش‌رجب و می‌گویم: «آفتاب از کدوم طرف دراومده؟!!» برمی‌گردد و زُل می‌زند توی صورتم.  قندعلی، می‌دونی آدمِ فضول زود پیر می‌شه؟ خُردخُرد بقیهٔ بچه‌های دسته یکم هم با ظرف و ظروف می‌آیند و دیگ بزرگ دوغ را محاصره می‌کنند.  مشتی آبِ گچ نباشه؟! http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf1 🍂
پانزده خرداد سال ۱۳۴۲، ما دانشجوی سال اول بودیم. ورامین و تهران شلوغ شد. آماده باش دادند. به ما هم گفتند: "دانشجویان بروند تفنگ تحویل بگیرند و آماده باشند." عرض کردم که من بچه هیئتی و مذهبی بودم. گفتم: "تفنگ بگیریم، برویم سینه‌زن امام حسین (ع) را بکشیم؟! " سر همین حرف مرا گرفتند و پیش تیمسار خزایی فرمانده دانشکده بردند. پدر من با تیمسار خزایی از زمانی که توپخانه بود آشنایی داشت. آن‌جا پدر من در مرکز توپخانه سخنرانی کرده بود. تیمسار خزایی به ایشان گفته بود: "تو هم پیرو امام‌علی (ع) بودی و من نمی‌دانستم؟!" چون تیمسار خزایی، خودش هم آدم مؤمنی بود. تا مرا خدمت ایشان بردند، خودم را معرفی کردم. ایشان فوراً مرا شناخت و پس از چند لحظه (که برای من خیلی طولانی بود) گفت: "این دانشجو اصلاً لیاقت اسلحه دست گرفتن ندارد. بفرستید برود و به او کاغذ بدهید که منشی و رابط شود." همان روز هم آماده باش تمام شد و تفنگ‌ها را تحویل دادند. ده روز بعد تیمسار خزایی مرا صدا کرد و گفت: "پسر! تو چطور این حرف‌ها را این‌جا می‌زنی؟ این‌جا دانشکده‌ افسری است، یا اخراج می‌شوی یا دستگیرت می‌کنند." خاطره‌ این فرمانده بردبار دانشکده افسری را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. ببینید! خیلی مهم است. فرمانده دانشکده افسری زمان شاه، این قضیه را چنان با لیاقت، درایت و تعهد مدیریت کرد که هم برای من پاپوش و دردسر درست نشد، هم مسئولیت‌پذیر بودن خودش را نشان داد و زیر سؤال هم نرفت. 🔹 مجموعه خاطرات سرتیپ دوم خلبان سید محمود آذین http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
روزهای بلند ماه رمضان خودم رو با شستن لباس و خواندن قرآن مشغول می‌کردم تا ساعت چهار در محوطه اردوگاه قدم می‌زدیم و ذکر می‌گفتیم. بعد از آمار می‌رفتیم داخل آسایشگاه، برنامه دعا و قرآن‌خوانی بین بچه‌های زنجان ترتیب داده بودیم. دور از چشم عراقی‌ها و با کشیک دادن، به نوبت قرآن می‌خوندیم و بقیه با صدای آهسته تکرار می‌کردیم. سربازها شلنگ به دست طول و عرض محوطه رو راه می‌رفتن. می‌آمدند و گاه سیگار می‌کشیدند. جلوی آسایشگاه‌ها باغچه‌های کوچک بود. گل‌های قرمز کوچولو، زرد و صورتی زیبایی باغچه رو صد چندان می‌کرد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
خدا را شکر. توانستم مرخصى بگیرم. آماده‌باش لغو نشده؛ ولى براى مرخصى شهرى سخت نمى‌گیرند. نمى‌دانم وضع شما چه‌طورى است؛ ولى این‌جا ما خیلى نگران مردم عراق و شهرهاى مرزى خودمان هستیم. دوباره یک جنگ دیگر. خدا نکند. با هر عِز و التماسى که بود توانستم دو ساعت مرخصى بگیرم. خانه را به‌راحتى پیدا کردم. نمى‌دانید چه احساس عجیبى داشتم. حمیرا خودش در را به‌رویم باز کرد. منتظرم بودند. گفتم اوضاع و احوال ارتش چگونه است. گفتم سرباز اختیارش دست خودش نیست. تعارف کرد بروم توى خانه. توى ایوان خانه‌شان نشستیم. هر چه گفتند برویم تو اتاق، قبول نکردم. تختى زده بودند کنار حوض. همان‌جا روى تخت نشستیم. فلاسک چایى آوردند و خرماى تازه. مى‌خواستند رسم مهمان‌نوازى را به‌جا بیاورند؛ ولى آن اخمى که در نگاه مادره بود اجازه نمى‌داد که صحبت ما گل بیندازد. نمى‌دانم به‌خاطر این بود که مردى توى خانه نداشتند یا از عمد با من این‌قدر سرد برخورد مى‌کردند. اگر علت دیگرى داشت من نفهمیدم. احساسم به من مى‌گفت دارند چیزى را از من پنهان مى‌کنند. توى حیاط چند دقیقه‌اى درباره شما حرف زدیم. مادره اصرار داشت که عکسى از شما براى‌شان ببرم. حمیرا هر چند لحظه یک‌بار مى‌گفت لازم نکرده. ولى مادره اصرار مى‌کرد که حتماً دفعه بعد با عکس بروم دیدن‌شان. وقتى مى‌خواستم از خانه‌شان بیرون بیایم، مادره گفت براى آقاصابر هدیه‌اى داریم. گفتم شما که هدیه او را قبول نکردید، او چه‌طور هدیه شما را قبول کند؟ مادره گفت اگر آقاصابر هدیه ما را ببیند حتماً قبول مى‌کند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
ساعت ۱۰ شب به مشهد رسیدیم. اکیپی ایستاده بودند و مجروحین هر بیمارستان را با نصب اتیکت روی پرونده‌هایشان دسته‌بندی می‌کردند. ما بیمارستان امام‌رضا(ع) را انتخاب کردیم. ۳روز بعد نوبت عمل بود. رفتم جلو و یقه دکتر را گرفتم. ـ دکتر! تو دانی و شب اول قبر. فکر کن این برادر خودته و من مادرت. دوتا انگشتشو براش نگهدار. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و ناامیدانه نگاهم کرد. ـ چون قسمم دادی می‌گم؛ این دست دست نمیشه. بذار همشو قطع کنم بره. ـ نع... ..من کافرم اسماعیل. گبرم که پیش چشمم دستت را با اره بریدند و چیزی نگفتم. این همان دستی بود که وقتی بچه بودی شکست. روزی که عمه‌هاجر بغلت کرد و تا بیمارستان دوید. او گریه می‌کرد و ناله می‌زد اما من ساکت بودم. دکتر به پرستارها گفت اول مادرش را از اتاق بیرون کنید. آنها هم عمه را بردند. رو کرد به من که تو چه نسبتی با بچه داری؟ گفتم زن پدرش هستم. از من خواست تو را روی پایم بنشانم و محکم نگهت دارم تا استخوان را جا بیندازد. صدای فریادت را که شنیدم بیهوش شدم. چشم که باز کردم روی تخت بودم و دکتر بالای سرم می‌پرسید تو مگر نگفتی زن پدرش هستی؟ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
بیشتر از یک ماه بود که از آذربایجان به جبهه آمده بودم. همه در انتظار شروع عملیات بودیم. همه‌ی وظایف و تکالیف و امر و نهی‌ها را به جان می‌خریدیم ولی هنوز در عملیات شرکت نکرده بودیم. من با کلاش و ژ3 تیر‌اندازی کرده و نارجک نیز پرتاب کرده بودم. آموزش‌های رزمی را نیز گذرانده بودم. اسلحه را به پیشنهاد فرمانده گردان زمین گذاشتم؛ جعبه‌ی کمک‌های اولیه را برداشته و کمک به مجروحان را نیز یاد گرفتم. از تحرک هم چیزی کم نگذاشته بودم. نشاط و شور و حال کمتر از سن وسالم را نیز به روز داده بودم. از منطقه‌ی اجاقلو در آبادان سوار می‌شدیم تا جلوتر برویم. ازتحرکات و جابجایی‌ها و آهنگ فرماندهان براحتی حدث زدم در چند قدمی عملیات هستیم! اتوبوس اولی پر شد. کنار اتوبوس دوم صف گرفتم. جلوی در اتوبوس نام ومشخصات را می‌نوشتند. پلاک‌ها را هم قبلاً گرفته بودیم و روی سینه‌هایمان بود. فرمانده مقدمه‌ی کوتاهی چیده و گفت: حاجی صادقی اینجا هم خارج ازعملیات نیست این تجهیزات ومهمات نیز محافظت می‌خواهد شما اینجا بمانید. باسکوتی که نشانه باختن بود برای لحظاتی سرم را پایین انداختم! چندبارحرفش را تکرارکرد. فرصت برای چون وچرا نبود! باید فورا مسئله را حل می‌کردم! این محرومیت چیز کوچکی نبود!!! http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🔹 «خاطرات عزت شاهی» محسن کاظمی، انتشارات سوره مهر کتاب ۱۳ فصل دارد که عناوین آن به ترتیب عبارتند از: «سوی سور»، «مشق مسلحانه»، «مجاهد خلق»، «در زندان زنان»، «یادهای قصر»، «شب‌های کمیته مشترک»، «در اوین»، «سره ناسره»، «مرزبندی‌های ایدئولوژیک»، «شام آخر»، «لب تنور»، «مروری و تحلیلی بر مجاهدین» و «پیوست‌ها». عزت شاهی که بعدها نام خانوادگی خود را به مطهری تغییر داد، یکی از انقلابیونی است که تحملش زیر شکنجه‌های ساواک شهرتی مثال زدنی یافت و او به عنوان نماد مقاومت در زیر شکنجه مطرح شد. مخاطب در این کتاب با هولناکی شکنجه‌های ساواک بطور بی‌واسطه‌ای آشنا می‌شود. حجم عمده‌ای از مطالب کتاب نیز به روایت حضور عزت شاهی در زندان و بازداشتگاه‌های رژیم گذشته و شکنجه‌های آنها اختصاص دارد. 🍂
🍂 برش‌های کوتاهی از کتاب خاطرات عزت‌شاهی ┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈ 🔸 مادرم فقط‌ سواد خواندن داشت‌ ولی نمی‌توانست‌ بنویسد. چرا كه‌ در آن‌ زمان‌ها به‌ دختر‌ها نوشتن‌ نمی‌آموختند و فقط‌ خواندن‌ را یاد می‌دادند. 🔸 ـ شمر، یزید، معاویه‌ و عبیدالله‌ بن‌ زیاد دشمنان‌ آنها بودند و آنها را كشتند. ـ این‌ آدمهای‌ بد چه‌ شكلی‌ بودند؟ ـ شبیه‌ شاه‌ بودند، مثل‌ ژاندارم‌ها و سربازهای‌ شاه‌ بودند. 🔸 در شهرستان‌ها چون برق نبود، مردم سرشب می‌خوابیدند. اما‌ من‌ و مادرم‌ نمی‌خوابیدیم‌ و منتظر می‌ماندیم‌. در این‌ فرصت‌ مادرم‌ با حال‌ ناخوشش،‌ از كتابهای‌ «خزائن‌ الاشعار»، «امام‌ حسین‌» و «حضرت‌ عباس‌» می‌خواند و گریه‌ می‌كرد. مادرم فقط‌ سواد خواندن داشت‌ ولی نمی‌توانست‌ بنویسد 🔸 سال‌ ۱۳۲۵، در اوج‌ فقر و تنگ‌دستی‌ خانواده،‌ به‌ دنیا آمدم‌. شاخص‌ترین‌ تصویری كه از دوران نوجوانی و جوانی در ذهنم مانده،‌ سایه‌ سنگین‌ فقر و بیچارگی‌ مردم‌ شهر خوانسار است‌. 🔸 هر چند وقت‌ یك‌ بار هم‌ اسم‌ یكی‌ از بچه‌ پولدار‌ها را می‌نوشتم‌ و كسی‌ را به‌ عنوان‌ واسطه‌ نزد او می‌فرستادم‌ تا بگوید فلانی‌ اسمت‌ را نوشته‌ تا به‌ ناظم‌ بدهد، اگر می‌خواهی‌ كتك‌ نخوری‌ یك‌ دفترچه‌ چهل‌ برگ‌ بده‌ تا اسمت‌ را خط‌ بزنم‌. آنها هم‌ غالباً بزدل‌ و ترسو بودند و تهدیدم‌ را جدی‌ می‌گرفتند و دفترچه‌ای‌ برایم‌ می‌فرستادند من‌ هم‌ آنها را به‌ بچه‌هایی‌ كه‌ مستمند بودند می‌دادم‌. 🔸پدر‌ و مادرم‌ هر دو مریض‌ احوال‌ بودند و شرایط‌ بد اقتصادی،‌ امكان‌ درمان‌ و معالجه‌ مؤثر به‌ آنها نمی‌داد. من‌ هم‌ كه‌ شاهد این‌ وضع‌ بودم‌، شانه‌های‌ كوچكم‌ را به‌ زیربار مسئولیت‌ می‌دادم‌ و از جاروكردن‌ خانه‌ تا نظافت‌ طویله‌ را بر‌ عهده‌ می‌گرفتم. 🔸 حدود نیم ساعت با هم قدم زدیم. او می‌گفت: پسر جان كی دست‌از این كارهایت برمی‌داری؟ آخر كار دست خودت می‌دهی. گفتم: به هر حال عمر دست خداست، شاید دیگر همدیگر را نبینیم، می‌خواهم مرا حلال كنی! گفت: به هرحال كاری نكن كه خدا و پیغمبر (ص) از دستت ناراضی باشند، 🔸این‌ مشاهدات‌ نفرتی‌ عمیق‌ در من‌ نسبت‌ به‌ آنها ایجاد می‌كرد و مرا به‌ این‌ نتیجه‌ می‌رساند كه‌ دریابم‌ اگر رئیس‌ ژاندارمری دزد نباشد، ژاندارم‌ دزد نمی‌شود و اگر صاحب‌ و پادشاه‌ مملكتی‌ دزد نباشد عواملش‌ در سلسله‌ مراتب‌ بعدی‌ دزد نمی‌شوند و اینها چون‌ دانه‌های‌ یك‌ زنجیر به‌ هم‌ وصل‌ و وابسته‌ هستند. 🔸یزدانیان در زمان فعالیت در این گروه با مهری محمدی ازدواج كرد. پس از چندی به دلیل ضدیت و تقابل مسلحانه با نظام اسلامی ایران دستگیر و در مرداد ۱۳۶۲ اعدام گردید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
نمی دانم چطور شد که من و برادرم عباس، پایمان به انجمن حجتیه کشیده شد. انجمن حجتیه صبح‌های جمعه جلسه داشتند، از طرف بهایی‌ها هم جلسه شأن همان روز بود. اعضای انجمن با علم به این موضوع، بعد از تمام شدن جلسه می‌رفتند نزدیک خانه‌ای که بهایی‌ها جلسه تشکیل می‌دادند و موقع بیرون آمدن، به آنها توهین یا سنگ پرانی می‌کردند. من مخالفتم را بارها به آنها گوشزد کردم ولی آخرش به این نتیجه رسیدم همان طور که بهائیت را انگلستان به وجود آورده است. انجمن را هم خود انگلستان راه می‌برد. یکی دیگر از معایب انجمن این بود که خیلی تشریفاتی عمل می‌کرد. در سال‌های دهه ۴۰ جلساتشان خیلی تشریفاتی و تجملاتشان زیاد بود. گاهی هم در روزهای جمعه اردوهایی برای گردش و تفریح می‌گذاشتند. هیچ وقت از انقلاب و مسائل انقلاب کلامی به میان نمی‌آوردند. همیشه می‌گفتند نه، این حرف‌ها به درد نمی‌خورد، فقط دین، نه هیچ چیز دیگر! دین را هم فقط در احکام و روضه خوانی خلاصه کرده بودند. در انجمن خیلی به خواندن زیارت عاشورا سفارش می‌کردند. من یک بار در مقام مقابله، برای بچه‌های انجمن مثالی از مفاتیح الجنان زدم که سید رشتی به محضر آقا امام زمان می‌رسد و آقا آنجا چند توصیه می‌کنند. یکی از توصیه‌ها نافله است که می‌فرمایند نافله، نافله، نافله یکی هم زیارت جامعه کبیره که شناسنامه اهل بیت ماست و سوم عاشورا، عاشورا، عاشورا. آیا زیارت عاشورا فقط به خواندن است یا اینکه باید برای زندگی و راه‌مان از عاشورا عبرت و سرفصل بگیریم؟» اما متاسفانه قبول نکردند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
چشم تان روز بد نبیند، با یک جیغ بنفش توالت از دست مان رها شد و هرچهار نفر از ترس نیم متر پریدیم هوا! یک بنده خدا روی چال توالت چندک زده و در عالم خودش بود! خودتان را جای آن بنده خدا بگذارید. رفته اید توالت و در سکوت و تاریکی مشغول قضای حاجت هستید که ناگهان توالت بالا می رود و دورتان چهار گردن کلفت را می بینید که در چهار طرفتان قرار گرفته اند! اگر رستم هم باشد آن جیغ بنفش را می کشد؛ چه برسد به معاون فرمانده لشکر! معاون فرمانده لشکر که توسط ما غافلگیر شده بود (یا ما توسط معاون فرمانده لشکر غافلگیر شده بودیم!) در تاریکی ما را نشناخت، اما ما شناختیمش! ذوالفقار فریاد زد: «الفرار!» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حدود ده دوازده نفری همراه حسین علم الهدی به روستایی خالی از سکنه در شرق هویزه و نزدیک رودخانه کرخه رفتند . آنجا نماز مغرب و عشا را به امامت حسین خواندند و در اتاقکهای حصیری روستایی استراحت کردند . در طول تمام شب تا صبح چراغهای خودروهای دشمن روشن و در حال تردد بودند. مشهود بود که در حال جا به جایی نیرو و تانک و مهمات زیادی هستند اما در جبهه خودی همه در حال استراحت شب را می گذراندند و بلاتکلیفی حکم فرما بود. نه دستور و اقدامی مبنی بر قصد حمله مشاهده می شد و نه دفاع و نه عقب نشینی. اگر قصد حمله بود، باید مهمات و پشتیبانی آتش و یگان مورد نیاز در طول شب فراهم می شد و فرماندهان ارشد طرح و نقشه را به فرماندهان پایین‌تر ابلاغ می کردند. اگر قصد دفاع بود باید در طول شب سنگرهای تانک ایجاد می‌شد و نیروها، مواضع دفاعی قابل دفاع ایجاد می کردند. اگر قصد عقب نشینی بود باید خطوط دفاعی عقب تر مشخص می شد و در آن مواضع دفاعی ایجاد می شد و به فرماندهان پایین‌تر ابلاغ می شد و عاقلانه تر، اجرای عقب نشینی در تاریکی ۱۵ ساعته آن شب بود ولی هیچکدام از این کارها تا صبح و حتی تا ظهر روز بعد مشاهده نشد. در طول همان شب لشکر ده زرهی دشمن به جفیر انتقال داده شد و یک پاتک با پشتیبانی آتش هوایی و زمینی کامل طراحی و جابه جایی های لازم آن در طول شب انجام شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂