از صبح روز بعد، رضا شاهد جنبوجوش غریبی در بیمارستان بود. نقاشها روی دیوارها بتونهگیری میکردند و خراشها و سوراخها را پر میکردند تا کارشان را شروع کنند. چند بسیجی سرگرم تعمیر لولهکشی بیمارستان بودند. پرستاران جدید روتختیها و لباس بیماران را عوض میکردند، بر زمین تی میکشیدند، پنجرهها را دستمال میکشیدند. رضا، اعظم را دید که پروندهها را تنظیم میکند و پرستاران را برای انجام کارهای مختلف به این طرف و آن طرف میفرستد.
بعدازظهر، احمد به همراه جوانی که ریشی نرم و بور داشت آمد و به اعظم گفت: «آمدم به همراه علی آقا برق اینجا را تعمیر کنم. مجبوریم برق را قطع کنیم.»
اعظم با لبخندی که مایهای از تعجب داشت گفت: «جالبه. نمیدانستم که شما با برق هم سر و کار دارید.»
احمد رو به علی گفت: «ناهیدی، برو فیوز کنتور رو بزن.»
رضا از گوشه چشم به اعظم نگاه کرد. اعظم که معلوم بود از بیاعتنایی احمد به سؤالش ناراحت شده، گره به ابرو انداخت و گفت: «یک ساعت دیگه عمل داریم. زود تمامش کنید.» و رفت. ناهیدی رو به رضا گفت: «این بنده خدا کیه؟ انگاری داره به زیردستاش دستور میده.»
احمد گفت: «سرت به کار خودت باشه.»
#مرد
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
روز بیستم فروردین از زیر قرآن رد شدم. مادرم خودش را حفظ کرده بود و با خود میجنگید تا جلوی من اشکش سرازیر نشود. در محوطۀ پایگاه جنب اتاق فرماندهی جمع شدیم. اسم تک تک افراد را خواندند و دست هر کدام ورقهای دادند تا با آن لباس و جیره تحویل بگیرند. اسم مرا که خواندند، سریع برگه را گرفتم و به انبار پوشاک رفتم. انبار، یک کانکس قهوهای رنگ بود که عدهای دور آن جمع شده بودند. یک دست لباس نظامی، فانسقه، لباس زیر و پوتین تحویل گرفتم. همان موقع رفتم پشت یک ماشین و سریع لباسهایم را عوض کردم. لباس گشاد بود و به تنم گریه میکرد. پوتینها هم انگار قبر بچه بود. رفتم انبار و آن قدر گفتم تا لباس و پوتین را عوض کردند. با لباسهای جدید شدم یک نظامی!
ساعت چهار بعد از ظهر با اتوبوس به امامزاده حسن رفتیم. جمعیت زیادی به استقبال آمده بودند. بعد از آن رفتیم پادگان امام حسین (ع). روی در ورودی پادگان تابلویی جلب نظر میکرد: «درود به روان پاک شهید میثم.»
شهید میثم فرمانده آموزش پادگان بود. به خاطر سختگیریهایش در آموزش و اخلاص و تقوایش معروف بود. یکی از بچهها که زیر نظر او آموزش دیده بود تعریف میکرد: «شهید میثم به قدری بچهها رو میدوند و خسته میکرد که شب از فرط خستگی با پوتین به خواب میرفتن. شهید میثم موقع سرکشی پوتین اونها رو درمیآورد و کف پای بچهها رو میبوسید.»
#خداحافظ_کرخه
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
با خودم یک کُلت و یک تفنگ «ژ سه» داشتم. با جوان راه افتادم. وارد نخلستانی شدیم. مسافت زیادی پیاده رفتیم. جوان جلو بود و من هم پشت سرش. کمی که جلوتر رفتیم، به جوان مشکوک شدم. گفتم: مرا داری کجا میبری؟ نکند میخواهی ببری بدهی دست عراقیها!
جوان از این حرفم جا خورد. گفت: نه جناب ناخدا! من جایی که بچهها هستند را بلد هستم. شما بیایید! من...
هنوز صحبتش تمام نشده بود که یک دیوار آجری قرمز رنگی جلو خودم دیدم. با دیوار حدود بیست متر فاصله داشتیم. یکدفعه دیدم یک دسته کله از پشت دیوار بالا آمدند! همه کلاهآهن عراقی سرشان بود. جا خوردم. ما را به رگبار بستند. تا کله عراقیها را دیدم، خودم را پشت تنه یکی از نخلها انداختم. چنان محکم خودم را زمین زدم که به زانوی شلوارم گل چسبید. دست جوان را گرفتم کنار کشیدم و گفتم: بیا اینجا پشت این نخل موضع بگیر و مواظب باش تیر نخوری.
عراقیها جایی را که ما بودیم، تیرباران کردند. من با «ژ سه» به آتش آنها پاسخ دادم. کنار ما یک نهر خشک بود. به جوان گفتم: داخل همین نهر دولادولا سی، چهل متر عقب برو، سپس به طرف عراقیها شروع کن به تیراندازی تا من به تو برسم.
حرفم به او برخورد. گفت: نه! اول تو برو!
گفتم: نه اول تو باید بروی!
حاضر نشد. با تحکم به او توپیدم: گفتم برو!
رفت عقب و تیراندازی کرد. از فرصت استفاده کردم و خودم را به جوان رساندم. کنارش خوابیدم. خشابم تمام شده بود.
#تکاوران_خرمشهر
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
مینیبوس، در حالی که سقف و بدنه و حتی شیشههایش گِلمالی شده است، با چراغهای خاموش، آهسته آهسته، خیابانها را پشت سر میگذارد و به طرف خارج شهر پیش میرود. در بعضی از قسمتهای راه، خیابان، بند است. ماشینهای نیمسوخته، ساختمانهای خراب شده و گودالهایی که بر اثر برخورد گلولۀ توپ و خمپاره به وجود آمدهاند، راه را بند آوردهاند. گاهی مینیبوس مجبور میشود نگه دارد. آن وقت چند نفر پیاده میشوند و راه را باز میکنند؛ و بعد ماشین دوباره به حرکتش ادامه میدهد. بعضی جاها که راه بازشدنی نیست، ماشین مجبور است سر و ته کند و برگردد و از راه دیگری برود.
به هر سنگری که میرسند، رانندۀ مینیبوس برگ عبور را نشان میدهد و مأمور بسیجِ همراه، جلو میرود و، آهسته، اسم شب را میگوید. صدای تیراندازی که لحظهای قطع نمیشود، گویی از یک خیابان آن طرفتر است.
مسافران مینیبوس توی هم چپیدهاند. دیگر صدای ترسناک گلولهها، حتی بچهها را هم به گریه نمیاندازد. از چند روز پیش، آنقدر این صداها را شنیدهاند که برایشان عادی شده است. اگر هم بچهای گریه کند، از تشنگی یا گرسنگی یا ناراحتیهای دیگر است.
#مهاجر_کوچک
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
آسمان پاییزی آنقدر پایین است که انگار به زمین چسبیده. باران ریز تندی میبارد. باد تو درختهای محوطه دانشگاه، لای تبریزیها و سپیدارها ولوله میکند و آنها را مثل پردهای تکان میدهد. هر جا که چشم میگردانی، ازدحام عجیبی از دانشجویان را میبینی، یکی از دانشجویان چنانل میدود که انگار عزرائیل دنبالش کرده. چند نفر هم نفسزنان و هوارکشان از عقبش میآیند.
سر و کله چند آژان نیز در اطراف دانشگاه دیده میشود.
مصطفی چنان دمغ است که اگر کاردش بزنی خونش درنمیآید. خبر رسیده که «ریچارد نیکسون» رئیس جمهور آمریکا برای اعلام حمایت از حکومت شاه به ایران میآید. حالا دانشجویان مخالف شاه دست به تظاهرات زدهاند.
بعد از کودتای ۲۸ مرداد که حکومت مصدق سقوط کرد، اوضاع روز به روز بدتر شده.
آژانها چنان چپ چپ به دانشجویان نگاه میکنند که انگار اجنبی دیدهاند.
سؤالی دارد لبهایم را به آتش میکشد. نمیتوانم جلو خودم را بگیرم.
فکر میکنی چه کلکی خیال دارند سوار کنند که این همه آژان ریختند تو دانشگاه؟
معلوم است دیگر، میخواهند صداها را خفه کنند.
صدای مصطفی پر از بغض است و چشمهایش پر از غم. آن هم چه غمی! او مثل بقیه نیست. خیلی تودار است. انگار یک قفل گنده به دلش زدهاند.
با آنکه خیلی به او نزدیک بودم، بهطور اتفاقی فهمیدم که در کلاسهای تفسیر قرآن آیتالله طالقانی، که در مسجد هدایت برگزار میشد شرکت میکرده، آنهم از سالهای ورودش به دارالفنون.
یکهو صدای قدمهای سنگینی تو ساختمان دانشکده شنیده میشود.
#پاوه_سرخ
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
از بدو بدو های پرستار فهمیدم بیشتر مجروحان حال خوبی ندارند. از بالای سر یکی می رفت سراغ آندیگری. پای آن هم بند نمی شد با یکی دیگرشان حرف میزد. دلداریش میداد، سرم عوض میکرد،... دیدن این صحنه ها حالم را خراب کرده بود. بدن لرزه شدیدی داشتم. دستهایم جان نداشت فاطمه را که آنقدر سبک و بیبنیه شده بود، بغل کنم.
وقتی به فرودگاه تهران رسیدیم، اسماعیل با عصای زیر بغل، فاطمه را از من گرفت. من هم بی حال روی شانهاش افتادم. خلبان وضعیت ما را که دید جلو آمد کمکمان کرد تا به فضای داخلی فرودگاه رسیدیم.
مجروحان را تندتند جابجا می کردند. یک مرتبه دیدم برای جابجایی دوتا از مجروحان که حال بدی داشتن تلاشی نمیکنند. پرستار که ملافه را روی صورتشان کشید انگار قلبم از جا کنده شد.
روایت زهرا امینی
•⊰┅┅🔅🌹🔅┅┅⊰•
#بی_آرام
#گزیده_کتاب
🔸پاتوق کتاب / ارسال رایگان به سراسر کشور. 09168000353
🔹 لینک خرید آنلاین
https://idpay.ir/posti/shop/584177
__
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فرمانده نگاهی به سر تا پای من انداخت و یکهو زد زیر خنده. از خندههای تلخ فرمانده، داغ کردم و در دلم فحشش دادم.
ما را توی باد و زیر باران، سر پا نگاه داشتند. کف حیاط ساختمان ساواک مثل ذغال سیاه بود. رگبار شلاقی باران، موسیقی ترسناکی را در وجودم میریخت. برای آنکه ترس را از خودم دور کنم هر چند لحظه یکبار به محمد نگاه میکردم. مثل مجسمهای که از سنگ تراشیده باشند به نقطه نامعلومی خیره نگاه میکرد.
صدای ایست، خبرداری، ساختمان ساواک را لرزاند. چند نفر پشت سر هم پا چسباندند. صدای کوبیده شدن پوتینها به صدای انفجاری میماند.
باید رئیس ساواک آمده باشد.
با این حرف محمد بیاختیار پشتم لرزید. به محمد نگاه کردم. همان طور سیخ ایستاده بود. ناگهان چند مأمور دورهمان کردند. هیکلهایشان بلند و پهن بود. یکی از آنها، که کت چرمیای به تن داشت، زل زد به صورت محمد!
به خاطر این بچه هوار هوار راه انداخته بودید؟!
قدمی به جلو برداشت. کف دست گندهاش را بالا برد و با تمام قدرت به صورت محمد کوبید. با این کار مرد، انتظار فریادی دردآلود را از محمد داشتم. محمد همچنان ایستاده بود و به مرد نگاه میکرد. مرد نگاهی به اطرافش انداخت. سیگاری روشن کرد. صورت گنده و گوشت آلودش از سرخی کبود شده بود. یکی از مأمورها که به نی قلیان میماند، تتهپتهکنان گفت: «به... به جثهاش نگاه نکنید... خیلی سفته... مثل سنگ!»
مرد کت چرمی از حرکت ایستاد و فریاد زد: «خفه شو... از این سنگترش را هم به حرف آوردهام؛ اینکه جوجه است!»
#فرمانده_شهر
#محمد_جهانآرا
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
تا او را دید مهرش به دلش نشست. یحیی قدش کمی بلندتر بود و یک صف جلوتر از او ایستاده بود. مدیر مدرسه بالای پلهها، به این طرف و آن طرف میرفت و سرش را تکان میداد. همان موقع بود که عباس یادش افتاد ناخنهایش بلند است. اما وقتی به کت مندرس یحیی نگاه کرد، دید که او هم یقه سفید ندارد.
کلاس اولیها اول رفتند. کلاس پنجمیها باید آخر از همه میرفتند. این قانون مدرسه بود. معاون با خط کش به کف دست خودش میزد و گاهی پس گردنی را میگرفت و جلوی دفتر را نشان میداد.
عباس خیالش راحت بود. با این اوضاع فهمید معاون مدرسه از ناخنهای بلندش چشم پوشی نمیکند: «تو که بیانضباط نبودی کریمی، برو جلوی دفتر.»
جلوی دفتر شلوغ بود. کلاس اولیها مثل ابر بهار اشک میریختند. عباس با دیدن یحیی به طرفش رفت و یک جایی کنارش پیدا کرد. یحیی لبخند زد. عباس ناخنهای بلندش را نشان داد و شانه بالا انداخت.
معاون مدرسه با ابروهای گره کرده از ته سالن به طرف آنها آمد. بعضی از کلاس اولیها چنان ترسیده بودند که فریادشان گوش فلک را کر میکرد. معاون آنها را به توپ و تشر بست و گفت: «بروید سر کلاس، فردا نبینم که یقه نزده باشید». بعد آنها را که گیج و منگ بودند به بابای مدرسه سپرد تا کلاسها را نشانشان بدهد.
#گزیده_کتاب
#مردی_با_چفیه_سفید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
یک هفته از سفرمان به جنوب گذشته است. برایتان گفتم که در این مدت، به کجاها رفتهایم. اشاره کردم که سفری هم به آرامگاه شهدای هویزه داشتیم. آنجا، گرداگرد آرامگاههای عدهای از این عزیزان، بنای زیبا و باشکوهی ساختهاند: چیزی بین امامزاده و مسجد. نمای داخل، با کاشیهای نقشدار نیلی رنگ تزئین شده است. یک طرفش هم در شمال غربی حیاط در باغچهای نه چندان بزرگ، گندم کاشتهاند؛ که طلایی شده و رسیده است.
کف قسمت جنوبی آرامگاه، حدود نیم متر از زمین نیمه دیگر حیاط، بلندتر است. در این قسمت، آرامگاههای شهدا قرار دارد: همسطح، در یک ردیف، با قاب عکسهای منظمی که بالای هر قبر قرار دارد. در شرق و غرب آرامگاهها، قسمتی از حیاط را سقف زدهاند؛ و مثل مسجدهای قدیمی، به شکل ایوانهایی ضربی یک شکل در آوردهاند. در یکی از این ایوانها، مجموعه کوچک و غرورانگیزی قرار دارد: مجموعهای از سلاحها و پوتینها و کلاهخودهای شهدای هویزه، که از آنان باقی مانده است؛ مجموعهای از سادهترین سلاحها!
وقت اذان ظهر است. اذانگوی عرب زبان آرامگاه، بعد از آن که یکیک ما را در آغوش میکشد و خوشامد میگوید و جاهای مختلف آرامگاه را نشانمان میدهد، به اذان میایستد. صدای دلنشین، اما حزنانگیزی دارد؛ مثل حال و هوای ساکت و آرام آرامگاه. مثل عکسهایی که خاموش، در قابها به ما نگاه میکنند. مثل سلاحها و وسایل در هم پیچیده و له شده باقی مانده از شهدا.
#گزیده_کتاب
#سفر_به_جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
سرانجام جایی را که برای کار به دنبالش بودم، یافتم. واحد طرح و عملیات سپاه محل کار جدیدم شد. البته آن جا هنوز راه نیفتاده بود. طرحی به شورای عالی سپاه دادم مبنی بر اینکه حاضرم واحد طرح و عملیات را راهاندازی کنم. قرارم بر این بود که با آقای رحیم صفوی که در آن زمان در جبهه دارخوین بود، واحد را راهاندازی کنیم.
پس از قبول طرح، یک دوره یک ماهه برای حدود چهل نفر از نیروهای سپاه تشکیل دادیم. خودم سرپرستی دوره را بر عهده داشتم و چند استاد هم برای آموزش آورده بودم.
طرحی درباره عملیات در دارخوین و آبادان تهیه کردم و به شورای عالی سپاه دادم. آبادان در محاصره دشمن بود. دفاع مردم از آبادان در منطقهای بود که از سیصد و شصت درجه پیرامونش، سیصد و سی درجه آن تحت تسلط دشمن بود. تنها منطقه میان رودخانه بهمنشیر و اروند، در دست ما بود. حضرت امام فرموده بود: «محاصره آبادان باید شکسته شود.»
یک تیم مأمور شدیم به آبادان برویم و وضع دشمن را بررسی کنیم و ببینیم آیا راهی برای عملیات و آزادی شهر وجود دارد یا خیر. چون [به دستور بنی صدر] از نیروی زمینی ارتش اخراج شده بودم و روزهای شنبه باید میرفتم خودم را به ستاد مشترک معرفی میکردم، مخفیانه به این مأموریت رفتم. لباس بسیج پوشیده بودم تا کسی مرا نشناسد.
#گزیده_کتاب
#هرکسی_کار_خودش
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
علی به اکبر که زانوی غم بغل کرده و در فکر بود، گفت: «حالاچرا بُق کردی؟ خب دو سه سال صبر کن تا سن و سالت مناسباعزام بشود، بعد برو جبهه.»
اکبر به علی چشم غره رفت و گفت: «دو سه سال؟ تا آن موقعکی زنده است و کی مرده؟ من حالا میخواهم جبهه بروم.»
ـ باز شروع کردی. آخر داداش کوچولو، تو با این قد و قامترعنا و درب و داغان میخواهی جبهه چه کنی؟ میروی آن جا وبیشتر تو دست و پا میمانی و مانع از جنگیدن دیگران میشوی.
ـ ببینم، تو که فقط از من شش ماه بزرگتری، تو جبهه طیارهشکار میکنی و با فوت تانک منفجر میکنی؟!
ـ اولاً من یازده ماه و پنج روز از تو بزرگترم. در ثانی، من قدو قامت درست و حسابی دارم. به نظرم تو همین بسیج کههستی، باید خدایت را هم شکر کنی. بمان شاید فرجی شد وتوانستی به جبهه بیایی. خب، حالا اگر اشک و زاریت تمام شده، بنده با اجازه میخواهم برگردم منطقه. خدانگهدار.
اکبر بلند شد. علی را در آغوش گرفت و با بغض گفت: «دعاکن من هم هر چه زودتر بیایم.»
علی خندید و گفت: «ان شاءالله.»
#گزیده_کتاب
#آخرین_نگاه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
بعد از پیروزی انقلاب در سال ۱۳۵۷ ماه بعد که کردستان شلوغ شد، خود را به کردستان رساند و سه ماه و نیم در آنجا بود. او با کشیدن نقشههای نظامی دقیق، محور سردشت پیرانشهر را که پوشیده از جنگلهای انبوه آلواتان، کوههای سر به فلک کشیده و تنگههای پرپیچ و خم بود، از محاصره نیروهای شورشی درآورد. او معتقد بود که در جنگهای چریکی اگر حساب شده و دقیق عمل شود، با کمترین تلفات و ادوات جنگی میتوان دشمن را از درون متلاشی کرد.
جیپ آهو از جاده خاکی پرپیچ و خم وارد گودالی بزرگ شد که اطراف آن را با سیمخاردار پوشانده بودند و تابلوهای منطقه نظامی در لابهلای سیمهای خاردار به چشم میخورد. جلو در ورودی، چیپ آهو توقف کرد. راننده برگهای را که دست سرهنگ بود، گرفت و به دژبان نشان داد. دژبان احترام نظامی گذاشت و اجازه عبور داد.
ماشین از جاده باریک و گلآلود عبور میکرد. دو طرف جاده پر بود از ماشینهای اسقاطی، آهنپاره و تانک. سرهنگ از راننده خواست جلو در سولهای که انتهای جاده بود، نگه دارد. سربازی آن طرفتر تانک آسیب دیدهای را تعمیر میکرد. هوا به قدری سرد بود که نفسهایش به صورت بخار از دهان و بینیاش خارج میشد.
سرهنگ نگاهش را از سرباز گرفت و در فلزی سوله را باز کرد. در با سر و صدا باز شد و سرهنگ وارد سوله شد. از سربازی که دستهای چرب و سیاهش را با دستمال پاک میکرد، سراغ سرگرد خداپرست را گرفت. سرباز، سرهنگ را به انتهای سوله راهنمایی کرد.
#گزیده_کتاب
#اونگاهشرا_بهارث_گذاشت
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂