eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
همه چشم به راه آمدن صلیب سرخی ها دوخته بودیم. هربارکه در سالن باز و بسته می‌شد، سرها به سمت در می چرخید. مأموران بعثی دورتادور بچه ها را گرفته بودند. پی در پی نگاهشان می کردند و حرکاتشان را زیر نظر داشتند. به فکر فرورفتم: یاربی! اینها چه نقشه ای دارند؟! اینها من را به عنوان جاسوس دستگیر کردند و اگر تیمسار عزاوی نجاتم نمی‌داد، اعدامم کرده بودند. این ها از من ناراحت هستند و منتظرند گیرم بیندازند. آن هم به جرم اینکه باهاشان همکاری نکردم، ولابد می خواهند این طوری از من انتقام بگیرند. می خواهند من را از تلویزیون نشان بدهند تا در ایران به عنوان خائن اعدامم قطعی شود. برای همین من را با این بچه ها فرستادند. وگرنه چه لزومی داشت من با این بچه ها بیایم. آنقدر در فکر فرو رفته بودم که اگر طناب می انداختند، نمی توانستند از وادی افکارم بالا بکشند. نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و زمزمه کردم: - افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد. دخیلک یا ربی! در همین افکار بودم که ابووقاص به سرعت خودش را به من رساند و در گوشی گفت: - آقای سید رئيس الان می آیند. بگو همه بلند شوند؟ حرف ابووقاص تمام نشده بود که ناگهان با صدایی بلند همه متوجه در سالن شدیم. مأموران خبردار ایستادند و یکی فریاد زد: بلند شوید! همه بلند شدیم و ایستادیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
خواب نبود. خوابش نمی‌برد. غلت که می‌زد، مقوای زیر پتو خش و خش صدا می‌کرد. کلافه بود. فکرهای جورواجور رهایش نمی‌کرد. ماندگار شده بودند. ماندگار شده بود. هر چه از روزهای تکراری زندگی در آن ساختمان‌ها می‌گذشت، بیش‌تر احساس بیهودگی و دلتنگی می‌کرد. تنها شده بود. هیچ دوستی نداشت. نه کار، نه مدرسه، نه سرگرمی. تهران هم که مثل خواب به نظر می‌رسید. اما تصمیمی گرفته بود. نمی‌خواست بخوابد. نمی‌خواست آرزوهایش را فقط در خواب ببیند. آرام بلند شد. همه خواب بودند. رحمان در خواب ناله می‌کرد. قدم‌خیر کنار طاهر خوابیده بود و آن طرف تر، نزدیک تاوه آتش، زحل کنار دفترچه‌اش آرام گرفته بود. دفترچه‌ای که هیچ کس جرئت دست زدن به آن را نداشت. وسوسه شد آن را بردارد. وقتش نبود. اتاق تاریک بود. جوراب و شلوارش را برداشت و بی صدا از اتاق بیرون آمد. چراغ راهرو روشن بود. شلوارش را پوشید. پول نداشت. پول برای بلیت اتوبوس می‌خواست و خرج چند روز، تا کاری پیدا کند. به اتاق برگشت. با ترس رفت سراغ جیب رحمان. چند اسکناس برداشت. نمی‌دانست از کجا پول آورده. «بووا که می‌گفت پولامون ته کشیده.» پول‌ها را تا کرد و در جیب گذاشت. جوراب و کفش هایش را پوشید. کفش‌هایی که برایش تنگ شده بود. در روشنایی کم جان اتاق نگاهی دیگر به خانواده‌اش کرد. سه نفر از هشت نفر کم بود و او چهارمی بود که خیال رفتن داشت. به این فکر می‌کرد که اگر بدانند کجا رفته و برای چه رفته، بهتر است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
من فرزند پنجم خانواده و پسر دوم بودم. وقتی به سن رفتن به مدرسه رسیدم جمعیت خانواده‌ ما با پدر و مادرم ده نفر شده بودند. دبستان ما هم، توسط آگاه با همکاری اداره‌ فرهنگ ساخته شده بود. آن را چندین سال قبل از اینکه من به دبستان بروم ساخته بودند. دبستانی قدیمی ولی تر و تمیز. نام دبستان فرهنگ نوق۳ بود. این دبستان، اولین و تنها دبستانی بود که در منطقه‌ نوق، ساخته شده بود. همه‌ دانش‌آموزان چه از روستای ما و چه از روستاهای اطراف، برای تحصیل به این دبستان می‌آمدند. وضع اقتصادی همه‌ مردم، خراب بود. همه کارگر و فقیر بودند. حتی خانواده‌هایی که فرزندانشان کمک‌خرج و کمک‌حالشان بودند و به مدرسه نمی‌رفتند. بچه‌ها با لباس‌های کهنه و پاره پوره و کفش‌هایی که از پاهایشان بزرگ‌تر بودند، یا با دمپایی به مدرسه می‌آمدند. من هم مانند آن‌ها بودم. هیچ‌کدام از ما کیف نداشت. کتاب‌های خود را در کیسه‌های مشمایی و یا گونی‌های پلاستیکی که در آن‌ها کود شیمیایی بود و کودش در باغ‌های آگاه مصرف شده بود می‌گذاشتیم و به مدرسه می‌رفتیم. کسانی که خیاطی بلد بودند، کیف می‌دوختند و دو تا دسته هم از همان جنس به آن نصب می‌کردند. روی بعضی از کیف‌های دختران هم گلدوزی می‌کردند. با نخ‌های رنگی گل‌های زیبایی روی آن‌ها می‌دوختند. کیف‌های دوخته شده، همه یک‌رنگ و یک‌اندازه بودند. هیچ‌کس بر دیگری برتری نداشت. پدرم به مرور زمان، خانه‌ای برای خودمان ساخت. خانه‌ پدری‌ام یک باغچه بزرگ و خیلی گود داشت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
از صبح‌ دشمن‌ مثل‌ مار زخمی‌ کمین‌ کرده‌ است‌. سکوت‌سنگینی‌ بر منطقه‌ حکمفرما است‌. سکوتی‌ که‌ بوی‌ باروت‌ و آتش‌می‌دهد. بچه‌ها طاقت‌شان‌ تمام‌ شده‌ است‌ حاج‌رمضان‌ گفته‌ به‌هر قیمتی‌ که‌ هست‌، این‌ ارتفاعات‌ باید حفظ‌ شوند. هیچ‌ کس‌نمی‌داند چقدر طول‌ می‌کشد تا این‌ سکوت‌ سنگین‌ منفجر شود.اما همه‌ می‌دانند که‌ دشمن‌ به‌ این‌ راحتی‌ دست‌بردار نیست‌. دیریا زود این‌ اتفاق‌ می‌افتد. از اولین‌ شب‌ عملیات‌، فشارهای‌ سنگین‌ دشمن‌ برای‌ پس‌گرفتن‌ کله‌ قندی‌ شروع‌ شده‌ است‌ اما هر بار مجبور به‌عقب‌نشینی‌ شده‌اند. حاج‌رمضان‌ به‌ روی‌ خودش‌ نمی‌آورد اماخستگی‌ را می‌شود از خطوط‌ چهره‌اش‌ خواند. او خیلی‌ تلاش‌کرده‌ بود که‌ ادوات‌ را به‌ بالای‌ ارتفاعات‌ منتقل‌ کند. مسؤل‌ پدافندگفته‌ بود: «انتقال‌ هر گونه‌ ادوات‌ سنگین‌ به‌ ارتفاعات‌، مساوی‌ بانابودی‌ و انهدام‌ آن‌ها است‌.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
در خانواده ما چندتا بچه هم‌سن بودیم. من و خاله و دخترخاله‌ام هم‌سن بودیم. خاله‌ام با چند ماه فاصله، ولی دخترخاله‌ام یک روز از من بزرگ‌تر بود. ما به‌شدّت به هم نزدیک بودیم؛ مثل دوقلو. تا قبل‌از یازده‌سالگی هرسه بارها دست هم را می‌گرفتیم و به هم قول می‌دادیم که هیچ‌جا بدون هم نمی‌رویم، باید همه‌جا باهم باشیم. رابطه‌مان خیلی تنگاتنگ بود. دور هم می‌نشستیم و باهم از آرزوهای معنوی‌مان حرف می‌زدیم. مثلاً می‌گفتیم امام‌زمان (عج) کِی می‌آید؛ زمان ظهور چه‌شکلی است و از این حرف‌هایی که آن زمان معمول بود. من اوّل راهنمایی بودم؛ یازدهم بهمن‌ماه بود. آن‌موقع دهه فجر هر شب یک فیلم سینمایی از تلویزیون پخش می‌شد. مثل الان نبود که هر کانالی بزنی برنامه داشته باشد. این فیلم‌های سینمایی خیلی خاص بود و ما باعلاقه تماشا می‌کردیم. فیلم سینمایی که تمام شد، آژیر قرمز زدند و برق رفت. مثل همیشه گوشه اتاق نشستیم و منتظر اصابت بمب که آیا این‌دفعه نوبت ماست؟ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
روز بیستم فروردین از زیر قرآن رد شدم. مادرم خودش را حفظ کرده بود و با خود می‌جنگید تا جلوی من اشکش سرازیر نشود. در محوطۀ پایگاه جنب اتاق فرماندهی جمع شدیم. اسم تک تک افراد را خواندند و دست هر کدام ورقه‌ای دادند تا با آن لباس و جیره تحویل بگیرند. اسم مرا که خواندند، سریع برگه را گرفتم و به انبار پوشاک رفتم. انبار، یک کانکس قهوه‌ای ‌رنگ بود که عده‌ای دور آن جمع شده بودند. یک دست لباس نظامی، فانسقه، لباس زیر و پوتین تحویل گرفتم. همان موقع رفتم پشت یک ماشین و سریع لباس‌هایم را عوض کردم. لباس گشاد بود و به تنم گریه می‌کرد. پوتین‌ها هم انگار قبر بچه بود. رفتم انبار و آن قدر گفتم تا لباس و پوتین را عوض کردند. با لباس‌های جدید شدم یک نظامی! ساعت چهار بعد از ظهر با اتوبوس به امامزاده حسن رفتیم. جمعیت زیادی به استقبال آمده بودند. بعد از آن رفتیم پادگان امام حسین (ع). روی در ورودی پادگان تابلویی جلب نظر می‌کرد: «درود به روان پاک شهید میثم.» شهید میثم فرمانده آموزش پادگان بود. به خاطر سختگیری‌هایش در آموزش و اخلاص و تقوایش معروف بود. یکی از بچه‌ها که زیر نظر او آموزش دیده بود تعریف می‌کرد: «شهید میثم به قدری بچه‌ها رو می‌دوند و خسته می‌کرد که شب از فرط خستگی با پوتین به خواب می‌رفتن. شهید میثم موقع سرکشی پوتین اون‌ها رو درمی‌آورد و کف پای بچه‌ها رو می‌بوسید.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
کیومرث به عدنان: ما امروز سه تانک زدیم. ببینم الیاس و نامدار چند تانک زدن. به نظرت اونها بیشتر تانک زدن یا ما؟ عدنان: نمیدونم، ولی الیاس و نامدار از ما با تجربه‌ترن. احتمالاً اونها سه تا پنج تانک زده باشن. با اینکه تانک‌های عراقی عقب نشسته بودن ولی حجم آتش، توپ و گلوله آنقدر زیاد بود، که تعدادی زیادی از رزمندگان خط شهید یا مجروح شده بودن، بقیه رزمندگان و گروه‌های امدادی در جنب و جوش و کمک به آسیب دیدگان و مجروحان هستن. کیومرث: نگاه کن، نامردها چقدر آتیش سر بچه‌ها ریختن، تموم خط رو با گلوله توپ و تانک زدن. هر کسی زنده مونده باشه، بیشتر شبیهه معجزه‌ست. عدنان که بیشتر رزمندگان خط را می‌شناخت، از آن‌ها سراغ الیاس و نامدار را می‌گرفت. یکی از بچه‌های امدادی به عدنان می‌گه: چند ده متر جلوتر سمت راست. عنان به کیومرث: سریع برو ببینیم، اوضاع الیاس و نامدار و بقیه بچه‌ها در چه وضعیتی‌ست. بعد از طی مسافتی، نامدار را می‌بینن که کنار موتور (بیشتر جاهای موتور خونی و سوراخ سوراخ شده) نشسته. عدنان سریع از موتور پیاده می‌شه و به طرف نامدار میاد. عدنان: نامدار خوبی، سلامتی؟ الیاس رو نمی‌بینم. اتفاقی براش افتاده؟ ولی نامدار بدون واکنش داره، به دور دستها نگاه می‌کنه. کیومرث از موتور پیاده می‌شه و به طرف نامدار میره و می‌گه: یه چیزی بگو: اسیر شده، یا زخمی؟ ولی چیزی نمی‌شنوه... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
سکینه قابله، با قدم‌های کوتاه و آرام خود در حالی که پای چپش را بر روی زمین خاکی کوچه می‌کشید، وارد محله امام‌زاده یحیی شد و به طرف خانه‌ای که در میان کوچه بود، به راه افتاد. هوا گرم شده بود و درختان باغچه درون خانه‌ها، شکوفه‌های خود را به زمین ریخته و برگ‌های سبزشان باطراوت و تازگی خود، فصل بهار را بیشتر نشان می‌دادند. سکینه، چادر گل‌دارش را زیر بغل جمع کرد و بدون هیچ مکثی، خود را تا پشت در رساند و در حالی که نفس نفس می‌زد، خود را مرتّب کرد و کلون چوبی در را میان دستانش که از زور کار به دست مردان می‌مانست، گرفت و آن را محکم کوبید. چند لحظه بعد، درِ خانه توسط دخترکی که هشت، نه سال بیشتر نداشت و دامن پرچین قرمز رنگی به همراه بلوز سفید با گل‌های قرمزی به تن کرده بود، باز شد. سکینه به دنبال دخترک به طرف اطاق پنجدری که آن طرف حیاط قرار داشت، همان جا که زائو به همراه نوزاد خوابیده بود، به راه افتاد. صدای صحبت چند زن از داخل اطاق می‌آمد. سکینه با خود زمزمه کرد: «حتماً خبری شده که این زن‌ها، این وقت روز این‌جا هستند، خدا خودش به خیر بگذرونه!» پس با مقصّر دانستن خود به این که بند ناف نوزاد را چند روز پیش با بی‌مبالاتی بریده و حالا این خونابه و چرک از آن بیرون زده و او سعی کرده با گذاشتن چند پنبه‌ تمیز و تنزیب و بستن به دور شکم نوزاد با پارچه‌های تمیز تب او را درمان کند، دچار دلهره شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
انبوه توپ‌های پدافند، سام و رولاند به هیچ کار دشمن نیامد و ظرف شش ثانیه ۱۲ بمب قدرتمند بر روی نیروگاه فرود آمد. فانتوم‌ها در کسری از ثانیه با گردش به سمت جنوب و سپس شرق خود را به مرز شرق رساندند. کمی شمالی‌تر فانتوم‌های دسته دیگر نیز بغداد را برای دو روز در خاموشی فروبردند. دقایقی بعد چهار فانتوم و هشت خلبان مأموریت خود را با نشستن در پایگاه همدان به پایان رساندند. بلافاصله فانتوم شناسایی به هوا برخاست و ساعتی بعد عکس‌ها در دفتر معاونت عملیات بود. نتیجه رضایت‌بخش بود. بیشتر بخش‌های نیروگاه به آتش کشیده شده و سقف نیروگاه تکه‌تکه شد و نیروگاه‌ها صدمه دیده بودند. راکتور ۲۷۵ میلیون دلاری عزیز صدام دیگر قابل راه‌اندازی نبود. اگرچه به عقیده کارشناسان غربی هنوز قابل‌ترمیم بود، اما دیگر به بهره‌برداری رسمی چند ماه دیگر نمی‌رسید و شاید تا چند سال دیگر نیز تکمیل نمی‌شد. اتفاق جالب، اخراج سه خبرنگار فرانسوی از بغداد بود که حمله بمب‌افکن‌های ایرانی را با دقت تشریح کرده بودند. صدام حتی نمی‌خواست این خبر را باور کند او از فرماندهان خود می‌پرسید، پس کجای این کشور از دست خلبانان ایرانی در امان است؟ رادارها چه‌کاره‌اند؟ موشک‌ها به چه کار می‌آیند؟ هواپیماهای رهگیر من کجا هستند؟ آیا حتی رولاند فرانسوی نیز از پس فانتوم ایرانی برنمی‌آید؟ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
«صبح روز چهارشنبه ۲۶آذر۱۳۹۹، خداوند مهربان توفیق زیارتِ رهبر معظم انقلاب را که جانم فدایشان باد، روزی‌مان فرمود. دیدار معظمٌ‌لَه با اعضای ستاد بزرگداشت شهید قاسم سلیمانی و ما افراد خانواده‌اش بود. من، به‌نمایندگی از پدرم، برای ایشان هدیه‌ای برده بودم. این هدیه، زندگی‌نامه‌ای بود به‌قلم حاج‌قاسم که قصد داشتیم به‌مناسبت سالروز شهادتش، در قالب کتابی منتشر کنیم.آنچه همراهم بود، در واقع ماکِت یا نمونهٔ اولیه‌ای از کتاب بود.در پایان دیدار، متن را تقدیمِ آقا کردم. ایشان پرسش‌هایی دربارهٔ آن پرسیدند و این هدیه را با مِهر پذیرفتند. چند روز بعد از آن دیدار و در دقایق پایانیِ نهایی‌شدن کتاب، متنی از دفتر رهبر معظم انقلاب به دستم رسید. ایشان منّت گذاشته و قبل از مطالعه، یادداشتی به‌یاد «سرباز وفادار» خود نوشته بودند. متنی بود پُر از عطوفت و بزرگواری که چون روح بر کالبدِ این کتاب نشست.» متن این یادداشت به شرح زیر است: «بسمه‌تعالی هر چیزی که یاد شهید عزیز ما را برجسته کند، چشم‌نواز و دلنواز است. یاد او را اگرچه خداوند در اوج برجستگی قرار داد و بدین گونه پاداش دنیایی اخلاص و عمل صالح او را بدو هدیه کرد ولی ما هم هرکدام وظیفه‌ای داریم. کتاب حاضر را هنوز نخوانده‌ام اما ظاهراً میتواند گامی در این راه باشد. رزقناالله ما رزقه من فضله سیّدعلی خامنه‌ای ۹۹/۱۰/۷» زینب سلیمانی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
در یکی از اتاق های داخل راهرو، انواع ابزار شکنجه به چشم می خورد. دیدن وسایل مخوف شکنجه، چنان ترسی به تک تک سلول های انسان می ریخت که تا _مدت ها با یادآوری اش دلم میلرزید و بیمار می شدم. اتاقی که بر سردرش جمله ای وحشتناک نوشته شده بود که مو را بر تن بیننده سیخ میکرد: «لا يدخل فيه انسانا حتى يخرج انسانة جديدة». (هیچ انسانی وارد این اتاق نمی شود، مگر این که انسان جدیدی خارج میشود!) یعنی آن قدر شکنجه اش می کردند که یا می مرد یا دیوانه می شد یا همه چیز را می فروخت. من توی همان اتاق افتاده بودم. آن قدر شکنجه ام کردند که نای فریاد زدن نداشتم. در عجب بودم که چطور زیر آن همه شکنجه های مختلف مأموران استخبارات دوام آورده ام. دندانهایم خرد شده بود. صدای داد و فریاد بازجوها در راهرو می پیچید. عصبانیتشان از این بود که خودم را به نامی دیگر معرفی کرده بودم. بی رحمانه کتک می زدند و من بين هوشیاری و بیهوشی خدا را صدا می زدم و فقط یک جمله می گفتم: - انا صالح البحار! انا صالح البحار! http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
رهبـری فرمودنـد: چـه کسـی هسـت کـه بتوانـد بـا بالگـرد وارد شـهری کـه در محاصـره ی ۳۶۰ درجـه دشـمن اسـت بشـود ) یعنـی محاصـره کامـل و بـدون راه فـرار( و بـا سـازماندهی جوانـان آن شـهر ، محاصـره را بشـکند؟) ایـن حـرف رهبـری اشـاره بـه کاری بـود کـه سـردار سـلیمانی در زمـان محاصـره شـهر "آمرلـی" توسـط داعـش در عـراق انجـام داد... زمانـی کـه داعـش در اوج قـدرت بـود و هیچکـس در سـوریه و عـراق حریـف شـان نبـود )چـه ارتـش هـای سـوریه و عـراق و چـه سـایر گـروه هـای تکفیـری قدرتمنـد مثـل جبهـه النصـره یـا همـان القاعـده و یـا جیـش الفتـح و ...( وقتـی داعـش بـه عـراق حملـه کـرد و مثـل آب خـوردن موصـل و تمـام شـمال عـراق را گرفـت و بـه نزدیکـی بغـداد و کربـا و اربیـل رسـید و کل عـراق در آسـتانه اشـغال و سـقوط بـه دسـت داعـش قـرار گرفـت، یـک شـهر بـه اسـم "آمرلـی" کـه سـاکنان آن اقلیـت ترکمـن شـیعه عـراق هسـتند در محاصـره کامـل و ۳۶۰ درجـه داعـش قـرار گرفـت... سـردار سـلیمانی در حالـی کـه شـهر در محاصـره ی کامـل داعـش بـود، شـبانه و بـا بالگـرد در یـک اقـدام بسـیار خطرنـاک از بـاالی سـر نیروهـای داعـش گذشـت و وارد شـهر شـد و بـه سـازماندهی نیروهـای مدافـع شـهر پرداخـت و باعـث مقاومـت شـهر و جلوگیـری از سـقوط و قتـل عـام فجیـع مـردم و شـیعیان شـهر شـد... اقدامـی کـه در آن شـرایط پـر خـوف و خطـر یـک کار عجیـب و بسـیار متهورانـه بـود و کمتـر کسـی جـرات انجـام ایـن کار را داشـت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂