صدای صلوات مهمانان در مجلس عقد پیچید. عاقد با صدای رساتری پرسید: «سرکار خانم فاطمه خداداد مطلق، برای بار سوم میپرسم، آیا وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید، یک جام آیینه و شمعدان و مبلغ هفتادهزار تومان وجه رایج جمهوری اسلامی ایران به عنوان مهریه، به عقد دائم آقای یدالله خدادادمطلق درآورم؟»
عروس خانم بهآرامی گفت: «بله.»
صدای هلهله و شادی مهمانان در حیاط خانه خالهام به هوا رفت. با پخش شیرینی، پذیرایی هم شروع شد. همه تبریک میگفتند و آرزوی خوشبختیمان را داشتند. جشنی مختصر و سنتی بود. اقوام و خویشان بودند. با فاطمه خانم به عقد هم درآمدیم.
پدربزرگم، اکبر آقا، به خاطر داشتن روحیه آزادگی و مبارزاتی علیه حکام منطقه، قبل از جنگ جهانی اول از شهر ابرکوه استان یزد به قم تبعید شده بود. به دنبال او بقیه اقوام و فامیل هم به قم مهاجرت کرده و ساکن شده بودند. ولی در جنگ جهانی دوم به دلیل مخالفت با اشغال و ظلم و ستم و غارت آذوقه مردم به دست انگلیسیها در شهر قم، مردم را به شورش علیه انگلیسیها دعوت کرده و آنها هم پدربزرگم را دستگیر کرده و حین انتقال به زندان از روی رکاب کامیون پرتش کرده بودند پایین روی آسفالت جاده و به دست سربازان انگلیسی به شهادت رسیده بود. پدرم آقا مرتضی در نوجوانی یتیم و تحت سرپرستی عمویم بزرگ شده و به کار بنّایی و بعد موزاییکسازی مشغول بود.
#برده_سور
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
نماز را خواندم و راه پست فرماندهی را در پیش گرفتم. اشتیاق حمله به دشمن سرتاسر وجودم را فرا گرفته بود. آن روز (۱۳۵۹/۷/۲) قرار بود در یک دسته چهار فروندی به «کرکوک» حمله کرده و به تلافی پایگاه هوایی این شهر را بمباران کنیم. دوستان هم پروازی ام میدانستند که کرکوک از چه پدافند هوایی قوی برخوردار است. عراق انواع ضدهوایی را در اطراف این شهر، برای محافظت از منابع اقتصادی و نظامیاش گسترش داده بود و عبور از سد آتش آنها کار آسانی نبود. دوستانم از خطر احتمالی این پرواز به خوبی آگاه بودند و در حالی که پست فرماندهی را به سوی آشیانه ترک میکردیم، چنان خداحافظی میکردند که گویی دیگر بازگشتی در کار نیست.
درون آشیانه، مرکبهای آهنین بال ما که به انواع بمب و گلوله مسلح شده بودند، آماده برای پرواز بودند. یکی پس از دیگری درون کابین جا گرفتیم و با توکل به خدا باند فرودگاه را به سوی هدف ترک کردیم. قصد داشتیم پس از رسیدن روی هدف دو فروند از جنوب و دو فروند از شمال به پایگاه کرکوک حمله ببریم. همه چیز به خوبی پیش رفت. طبق نقشه، بمبهایمان را روی باند کرکوک زدیم. حملهٔ بسیار جالبی بود و برای من که نخستین عملیات جنگی ام را انجام میدادم، جالبتر.
#اعجوبههای_قرن
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
چتر منور توپ را که بزرگ و سفید بود، برداشت و با سرنیزه کابل هایش را قیچی کرد و چتر را جمع کرد. حالا دیگر رویش طرف ما بود. هنوز ما را ندیده بود کمی بالا را نگاه کرد و بعد یکدفعه چشمش به شیار افتاد. آمد جلو. همین طور که داشت داخل شیار میشد خیال کرد نیروهای خودشان است و گفت «السلام. هله... هله...»
حرف توی دهانش خشکید. دست به کلاشینکف برد که زدم به کتفش و او پرت شد آن طرف.
دیگر نمی شد آن جا ماند، بلند شدیم و شروع کردیم به دویدن. از شیار که بیرون آمدیم، از روی ارتفاع ما را به رگبار بستند. به شیار بعدی که رسیدیم، توانستم سرم را بلند کنم و آنها را .ببینم. پانزده کماندو بودند که دنبال ما می گشتند. فرمانده شان هم داشت داد میزد. بدجوری هول شده بودند. انتظار درگیری به این شکل را نداشتند. یکی از سربازان عراقی می دوید و یک بیسیم راکال هم روی کولش بود. گفتم این نامرد بی سیم ما را برداشته. یک رگبار گرفتم رویش. نمی توانستم با یک چشم هدف بگیرم تیر به پایش خورد و با سر افتاد زمین.
فرمانده کماندوها روبه رویمان بود هنوز داشت فریاد میزد. عباس جلوتر از من میدوید. کلاش را گرفت روی صورت فرمانده و خشاب را خالی کرد. دیدم که صورت فرمانده باز شد و از هم پاشید، افتاد زمین. بقیه یک لحظه ایستادند و بعد شروع کردن به دویدن، نفر بعدی را من زدم. رگبار گرفتم توی شکمش.
توی شیار به دو راهی رسیدیم..
#حکایت_سالهای_بارانی
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
در یکی از شبها که اکیپ برای شناسایی رفت، صبح موقع
برگشتن به میدان مین دشمن برخورد کرد. دو نفر از بچه ها روی مین رفتند و مجروح شدند یکی از بچههای تخریب که جلو بود به شدت مجروح شد. پشت سر او آقای فریمانی که از بچه های اطلاعات بود از ناحیه شکم و پا مجروح شد. نفر سوم سالم ماند که خودش را بـه خط تماس لشکر رساند و کمک گرفت.
زخمیها را از میدان مین خارج کردند و به پشت خط بردند. به ما اطلاع دادند که حال آنها وخیم است و باید از هلی کوپتر استفاده شود. من با کیانی جانشین مسؤول قرارگاه نجف تماس گرفتم. بین من و او بگومگوی شدیدی رخ داد چون قادر نبود که یک هلی کوپتر در اختیار ما بگذارد. ابتدا میگفت این مجروح رده اش چیست و دارای مسؤولیتی هست؟ گفتم: این بچه ها از یک فرمانده گردان هم برای ما بالاتر هستند. چرا که حامل مجموعه ای از اطلاعات هستند و این اطلاعات برای ما اهمیت زیادی دارد. غیر ممکن است که بتوانیم این اطلاعات را دوباره
جمع آوری کنیم.
خلاصه تا ساعت هشت با هم بگومگو داشتیم. به ایشان گفتم: اگــر بیایم آنجا و این بچه ها شهید بشوند مطمئن باش که تو را میکشم.
مجبور شدم با آقای قاآنی در تهران تماس بگیرم. در جلسه بود. آقای محسن رضایی، اکثر فرماندهان قرارگاه ها و لشکرها آنجا بودند...
#بابانظر
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
ابتدای آبراه تنگ و تاریک بود اما نیم ساعتی که رفتیم، بهتر شد.
قاسم گفت: «امشب تا صبح برویم، میرسیم به خشکی نه؟» گفتم: «برویم ببینیم چه می شود.»
قاسم گفت: «زود راه و چاه هور رو یاد گرفتی ها!»
گفتم: «هر کاری داخلش شوی یاد میگیری. آدم باید نترسد و برود طرف کار.»
قاسم گفت: «آخر هر وقت اسم این هور می آمد، آن قدر ازش بد می گفتند و آدم را می ترساندند که من همیشه فکر میکردم چطور جایی است. حالا میبینم نه خیلی هم ترس ندارد. اگر این پشه های لعنتی نبودند، صدای قورباغه هایش را میشود تحمل کرد.»
ما حرف زدیم و آهسته آهسته جلو رفتیم. کم کم ماه بالا آمد. اما گاهی روشن میشد و گاه ابری می آمد و جلو ماه را می گرفت، امــا نــه آن قدر تاریک که نشود جایی را دید. ما رفتیم و رفتیم، تا ماه تقریباً رسید به وسط آسمان.
قاسم گفت: عجب آبراهی چقدر طولانی است. آن آبراههایی که رئوف می رفت این قدر طولانی نبودند.»
گفتم: «نمی دانم ما داریم میرویم هنوز هم که به جایی نرسیده ایم ممکن است از آن آبراههایی باشد که یکسره آدم را می برد به نزدیک خشکی.»
قاسم گفت: «یعنی تو این قدر وارد شدی»
گفتم: «نه، من که شانسکی دارم میروم، خود آبراه ممکن است این طوری باشد.»
ابری آمد و جلو ماه را گرفت و هوا تاریک شد. ولی آبراه مشخص بود و ما جلو می رفتیم رسیدیم به جایی که دوباره آبراه تنگ و تاریک شد.
#پسران_جزیره
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
اینک زمین در سفر آسمانی خویش به عصر تاسوعا رسیده است و خورشید از امام اذن گرفته که غروب کند. دیگر تا آن نبأ عظیم ، اندک فاصله ای بیش نمانده است و زمین و آسمان در انتظارند . فرات تشنه است و بیابان از فرات تشنه تر و امام از هر دو تشنه تر. فرات تشنه مشکهای اهل حرم است و بیابان تشنه خون امام و امام از هر دو تشته تر است؛ اما نه آن تشنگی که با آب سیراب شود. او سرچشمه تشنگی است ، و می دانی، رازها را همه در خزانه مکتومی نهاده اند که جز با مفتاح تشنگی گشوده نمی شود. امام سرچشمه راز است و بیابان طف، عرصه ای که مکنونات حجاب تکوین را بی پرده مینماید. مگر نه اینکه اینجا را عالم شهادت می نامند؟ و مگر از این فاش تر هم می توان گفت؟
غروب تاسوعا نزدیک استو امام بر مدخل سراپرده راز تکیه بر شمشیر زده و در ملکوت می نگرد. عمرسعد فرمان داده است : یاخیل الله بر مرکبها سوار شوید؛ بشارت باد شما را به بهشت !...» و آن گمگشتگان برهوت و هم سپاه شیطان ، بر اسبها نشسته اند تا به اردوی آل الله حمله برند و هیاهوی آنان بادیه را سراسر از هول آکنده است. زینب کبری خود را به خیمه امام رساند و او را دید بر در خیمه تکیه بر شمشیر
زده ، چشم بر هم نهاده است رسول الله آمده بود تا او را بشارت دیدار دهد.
امام سربرداشت و به گنجینه
دار عالم رنج نگریست. رسول الله (ص) را به خواب دیدم که می گفت : زود است که به ما الحاق خواهی یافت .» ... و طور قلب زینب از این تجلی در خود فرو ریخت.
#فتح_خون
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
آخرین دستنوشته های غلامرضا بسیار خواندنی است:
شهیدان!، عزیزان!، چابک سواران!، شما رفتید و ما، کوله بار سنگین مسئولیت
را، چه سان و با چه قدرتی تحمل توانیم. الا به قدرت خدای شما.
ای عزیزان، از خدا بخواهید در درگاه ربوبی قدمهایمان نلرزد، دستانمان،
افکارمان، انحراف را حتی لحظه ای در پیش پایمان به استقبال ننهد.
شما میدانید اگر تنها مسئولیت خونتان و تنها مسئولیت انقلابتان، انقلابمان انقلاب امام زمانی ملت بزرگمان میبود آهنین اراده ی مردان را به زانو می نشاند.
حال چه گویم این سنگین امانت پربها را با غم رفتنتان، غم تنها شدنمان، سوز دلمان اشک دیدگانمان به باید کشاننده باشیم.
من با شما چه بگویم، چه دارم که بگویم، جز بر خاک تربت گلگونتان و یا بر غبار هجرت بی بازگشتتان سرشک غم ایثار کنم. خاطراتتان را چطور به فراموشی بسپارم! غم سنگین داغتان را به چه دارویی التیام بخشم؟ آوای قرآنتان درسم بود به رفتار و کردارتان معلم بودید. با چه روی در حضورتان سر بر گیرم.
شرم و خجلت از سیمای منورتان را چه سان پنهان دارم که لحظه ای در ادای دینتان استوار نبودم؟ داستان شیوای مهرتان و قصه غمبار هجرتتان را با که گویم که بزرگی و شرافت شما را و دل شکسته و افسرده مرا التیام بخشد.
#پنجاه_سال_عبادت
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
سپاه نقده برخلاف روزهای اولی كه تأسيس شده بود و برخی، بر اثر تبليغات مسموم نظر مساعدی نسبت به آن نداشتند ، كم كم جای خود را در ميان مردم باز می كرد و به همين دليل در شورای تأمين استان تصميم گرفته می شود كه سپاه وارد اشنويه شده و مقری در آن جا بزند، ولی به دلايل مصلحتی اين مأموريت لغو می شود. نيرو ها در اطراف و ارتفاعات مشرف به شهر اشنويه مستقر می شوند.
اواخر خرداد بود. شهيد علمی به همراه عده ای از نيروهای سپاه برای پاكسازی اشنويه به آن جا منتقل میشوند. بعد از گذشت چند روز پيامی به ايشان مخابره
می شود و طی آن ايشان مأمور می شود به سپاه نقده برگشته و گزارشی از كار خود به رئيس جمهور وقت(بنی صدر) ارسال كند. پس از انجام كار و تعويض نفرات ، با مقداری مهمات به منطقه برمی گردد.
پاكسازی از طرف اروميه تا دره قاسملو كه بعد ها به علت شهادت بسياری از نيرو ها به نام "دره شهدا" معروف شد انجام گرفته بود و از طرف نقده نيز شهيد علمی و يارانش تا نزديكی شهر پاكسازی خود را انجام داده بودند .
روز چهارم تير ماه بود كه شهيد علمی به همراه تعدادی از يارانش برای صحبت با روستائيان ، سوار يك دستگاه لندرور شده و به منطقه می روند، تا با آن ها در باره اهدافشان صحبت كنند و بگويند كه برای چه منظوری به اين جا آمده اند و از جنايت هاي احزاب حاضر درآن جا و
ضد انقالب بگويند .
#مشق_بیداری
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
مسأله فعالیت جاسوسی مراکز عراقی در خرمشهر و نیز نقش آنان در انفجارات، از سـوی مسـؤولین منطقه بارها به مسـؤولین امر گزارش شد تـا فکری اساسی صورت گیرد. دراین مورد میتوان به نامه مورخه ۵۸/۷/۱۷ استانداری خوزستان به وزارت کشوراشاره کرد:
«اینک مسـلم شده است که کنسول عراق در خرمشهر، یکی از فعالان دستگاه جاسوسی است و در خرابکاریها دست دارد. نامبرده اخیرا سفارش کرده تا ده خانه در نقاط مختلف خرمشهر برای وی
اجاره کننـد. خانـهها مهیا شدهاسـت، ولی این استانداری به طور غیر مستقیم چگونگی امر را زیر نظر دارد. مدرسـه عراقیها در خرمشهر نیز کانون جاسوسی دیگری است. دفتر مشارکت شطالعرب هم مکان دیگری است که به زودی به بصره منتقل خواهد شد.»
در نامه مزبور، پیشنهاداتی در مـورد اخراج برخی عناصر شناخته شده مراکز فوق داده شده است.
در نامه مورخه ۵۸/۸/۶ استانداری خوزستان به وزارت کشــور، پیرو نامه قبلی، مجددا نگرانیهایی ابراز شدهاست:
«تاکنون اقدام قاطعانهای که تکلیف کنسولگری عراق و مدرسه عراقیها را روشن کند و از فعالیت جاسوسی و گسترش چنان مناسـبتی جلوگیری کند، انجام نپذیرفته است. گفته میشود که
کارمندان حسـاس کنسـولگری عراق، از سه نفر به چهارده نفر که همه یا غالب آنان افسر هستند، افزایش یافته اسـت. در مدرسـه عراقیها نیز افسران تعلیـم دیـده، به جای آموزگار و دبـیر بــه کار میپردازند.
#خرمشهر_در_جنگ_طولانی
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
درسهای زیادی آموختم. تواضع و برخوردهای کریمانه او را احساس کردم و فضای دفتر را با حضور عباس پر از شادابی و نشاط یافتم. شب عاشورا، بعد از خواندن زیارت مخصوص حضرت علی بن موسیالرضا (ع) تصمیم گرفتم به سمت مسجد گوهرشاد بروم. خواستم داخل مسجد یک جای خلوت و مناسبتری پیدا کنم و قرآن و دعا بخوانم. کنار منبری جا پیدا کردم و نشستم. از دور دیدم عباس در کنار ستون، یک جای خلوتی نشسته و مشغول دعا خواندن است. با محبتی که از او در دل داشتم، طاقت نیاوردم و گفتم بروم و حالش را بپرسم. وقتی نزدیک شدم، دیدم کتاب مفاتیحالجنان دستش است. بالای صفحه، زیارت حضرت زهرا (س) نوشته شده بود. با آرامی دستی به سرش زدم و گفتم: «عباس! امشب شب عاشوراست؛ چرا زیارت عاشورا نمیخوانی؟» با آرامی سرش را بلند کرد و گفت: «التماس دعا!» قدری سر به سرش گذاشتم. گفتم: «عباس جان! ولمان کن! تو شورش را در آوردی! تو هم شغل داری و همه کارات هم ردیفه، دیگه چه دعایی میکنی؟ این زیارت برای قبل از استخدامی است!» دوباره سرش را بلند کرد و گفت: «التماس دعا!» همین رفتار او باعث شد که شماره او را در گوشی همراهم ذخیره کنم. گاهگاهی با او تماس میگرفتم و با او گپ و گفتی داشتم.
#تاثیر_نگاه_شهید
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
با پررویی وارد خانه شد. کلت سعید را گذاشته بودم لای متکای بچه. همین که وارد خانه شد متکا را از پنجره اتاق انداختم توی حیاط پدرشوهرم و او متوجه نشد. تمام اثاثیه منزل را بهم ریخت و آلبوم عکس شوهرم را ورق زد. عکس سعید و بچههای سپاه را درآورد و خواست با خودش ببرد که جلویش را گرفتم و نگذاشتم. گفتم: «اگه تو نظامی هستی چطور بدون مجوز وارد منزل من شدی؟ لعنت به اون دولت و نظامی که مأمورانش بدون مجوز وارد خونه مردم بشن. الان زنگ میزنم سپاه تا ببینم با چه مجوزی وارد خونه یه زن نامحرم شدی.»
کلی به نظام و سپاه و ارتش و مملکت بد و بیراه گفتم. باورش شد طرفدار نظام نیستم. خندهاش گرفت و گفت: «بابا شما که از خودمانین. ضد انقلابین!»
در این موقع سفره پهن بود و مختصر نان و ماستی داشتیم. سقف خانه چکه میکرد و سطل و کاسه و بشقاب روی فرشها چیده بودم تا آبها جمع شود. شُرشُر روی فرشها آب میچکید. همین که اوضاع آشفته ما را دید، خندید و گفت: «بابا شما اگه طرفدار دولت بودین که این وضعتان نبود.»
پشیمان شد و رفت. از طرف حزب دموکرات آمده بود وضع ما را بررسی کند و ببیند چه امکاناتی داریم و آیا عکس مسئولین نظام را به دیوار خانهمان نصب کردهایم یا اسلحه و وسایل دولتی در خانهمان پیدا میشود، وابسته به نظام هستیم یا نه. چون سعید در طول اسارت زیر بار نرفته بود که طرفدار نظام جمهوری اسلامی بوده و با سپاه همکاری داشته است، دائم جاسوسان دور و برمان میپلکیدند.
#عصرهای_کریسکان
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
در ماشین را قفل کرد نگذاشت پیاده شوم. گفت:"تا همه حرفهای من رو گوش نکنی نمیگذارم بروی ".
گفتم:"حرف باید از دل باشد که من با همه وجود بشنوم".
منوچهر شروع کرد به حرف زدن. گفت"اگر قرار باشد انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم. بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم".
گفت"من مانع درس خواندن و کار کردن وفعالیت هاتان نمی شوم به شرطی که شما هم مانع من نباشدی ".
گفتم"اول بگذارید من تاییدتان کنم، بعد شما شرط بگذاردی ".
تا گوشهاش قرمز شد.
چشمم افتاد به آیینه ماشین. چشم هاش پر اشک بود.طاقت نیاوردم. گفتم"اگر جوابتان را بدهم نمی گویی این دختر چقدر چشم انتظار بود؟"
تو آینه نگاه کرد.گفتم"من که خلیی وقت است منتظرم شما این حرف را بزنی ".
باورش نمی شد. قفل ماشین را باز کرد ومن پیاده شدم.سرش را آورد جلو و پرسید:"از کی؟"
گفتم :"از بیست دو بهمن تا حالا".
منوچهر گل از گلش شکفت. پاش را گذاشت روی گاز و رفت.
#اینک_شوکران
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂