تانکهای پولادین وحشتناک، که از بدو پیروزی انقلاباسلامی، با احساس خطر رهبران "حزب بعث عراق" استارت خورده و روشن شدهاند، بر سرعت خود میافزایند؛ سیمهای خاردار و میلههای مرزی را زیر شنی خود له کرده، بهطرف روستاها و شهرها هجوم میآورند. هواپیماها که از ماهها پیش حریم هوایی حکومت نوپای جمهوری اسلامی ایران را آلوده کردهاند، اینبار درحالی که بمبها و راکتهای مرگ با خود حمل میکنند، به تهران و دیگر شهرها حمله میکنند. مردم که باور جنگ را ندارند، هراسان میگریزند. در ذهن عشایر عربزبان جنوب نمیگنجد که حکومت عراق، به بهانهی الحاق خوزستان به خاک عراق، دست به چنین حملهای جنایتکارانه زده باشد. گلولههای تانک، خمپاره و "خمسه خمسه" عرب و عجم نمیشناسند؛ سقف خانهها را بر سر ساکنان ویران میکنند. سربازان جنایتپیشه میآیند تا بر روی تلی از کشتگان، "سوسنگرد" را "خفّاجیه"، "اهواز" را "الاحواز"، "آبادان" را "عَبّادان"، "خرمشهر" را "مُحَمّره" و "خوزستان" را "عربستان" بنامند. دشمن که نیروی آنچنانی دربرابر خود نمیبیند، برخلاف رویای تصرّف سه روزهی تهران، بیش از چهل روز پشت دیوار شهرها میماند. سرانجام تصاویر نحس صدام عفلقی، بر دیوارهای سرخ از خون خرمشهر، سوسنگرد، بستان، هویزه، قصرشیرین، سومار، نفتشهر و مهران نقش میبندد. سردار قادسیه شادمان میخندد.
#تفحص
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
خانوم نعمتاللهی، شما با روسری اومدی؟
نگاه معاون آموزشگاه پرستاری نمازی روی روسری سادهٔ کرمیرنگم بود که ادامه داد: «میدونی که اینجا یه آموزشگاه بینالمللیه. تو همه جای دنیا تمام استادها همین درسهایی رو تدریس میکنن که ما توی آموزشگاه به دانشجوها یاد میدیم.» سرم را مدام بالا و پایین میبردم تا نشان دهم به حرفهایش توجه دارم. هنوز نگاهش روی روسری من بود. من هم به موهای مجعد مشکی و کوتاه معاون نگاه میکردم. با آن کرمپودر ماسیدهٔ روی صورتش و رُژِ لب سرخابی که توی ذوق میزد ادامه داد: «با این پوشیدگی که اومدی، باید اهل نماز و روزه هم باشی.»
ــ بله خانوم.
ــ حالا اگه اینجا نذارن نماز بخونی، چی کار میکنی؟
بدون اینکه فکری کنم صاف توی چشمهای بادامی و قهوهایاش خیره شدم و گفتم: «نماز یه امر شخصیه و آزاری به کسی نمیرسونه!» انگار با جوابی که دادم قانع شد. بعد از پشت صندلیاش بلند شد و تمامقامت جلوام ایستاد و گفت: «ببین دختر جون! فرم لباس پرستاری همینه که تن من میبینی و اینجا باید همینجوری لباس بپوشی!» بلوز چهارخانهٔ آستینکوتاه و دامن بلند سفیدی که شبیه پیشبند۳ تنش بود و کلاه کوچکی که روی سرش قرار داشت را از نظر گذراندم. ادامه داد: «تا شیش ماه اول که درسهات تئوریه اشکالی نداره حجاب داشته باشی؛ ولی شیش ماه بعد که باید بری بیمارستان، موظف هستی این لباسها رو بپوشی.»
مصاحبه که تمام شد از اتاق خانم معاون بیرون آمدم. درحالیکه توی ذهنم با خودم درگیر بودم .
• خاطرات رفعتالسادات نعمتاللهی، از پرستاران دفاع مقدس
#زندگی_ما
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
پس از یک دوره طولانی مبارزه سیاسی از سال ۱۳۳۷ تا ۱۳۴۲ چمران مبارزه صرف سیاسی را کافی نمیبیند و در این مرحله وی به همراه چند تن از دوستانش وارد مصر میشود و در آنجا آموزشهای نظامی میبیند زیرا او و دوستانش به این نتیجه رسیده بودند که دیگر باید دست به مبارزه مسلحانه زد. وی در این مورد چنین میگوید:
«بعد از سال ۴۲ نوعی تحول کیفی در شکل مبارزه ما ایجاد شد به این معنا که دیگر مبارزه پارلمانی برای ما اقناع کننده نبود و به این نتیجه رسیدیم که باید دست به مبارزه مسلحانه زد. بخاطر همین فعالیت گستردهای از ناحیه دوستان ما آغاز شد که قطب زاده و دکتر یزدی نیز شرکت داشتند. دکتر شریعتی هم در آن زمان در اروپا بود و شیوه جدید مبارزه از ناحیه گروه کثیری دیگر چه در خارج و چه در داخل کشور حمایت و تشویق میشد به همین جهت در سال ۱۳۴۲ (۱۹۶۳ میلادی) به همراه قطب زاده و یزدی و عدهای دیگر از دوستانمان عازم مصر شدیم و دو سال در آنجا تعلیم عمیقاً چریکی و سازماندهی مخفی دیدیم.»
چمران پس از دو سال سختترین دورههای چریکی و جنگهای پارتیزانی را میآموزد و چندی بعد خود به عنوان مدرس، این آموزشها را به مبارزین لبنانی و ایرانی تعلیم میدهد.»
#مردی_برای_تمامی_فصول
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
... آن روز، من و چند تا از دوستانم ناهار مهمان کاکرسول بودیم. کاکرسول در همان دره لمنج، یک خانهٔ کاهگلی ساخته بود و با خانم و بچههایش آنجا زندگی میکرد. من قبل از فعالیت حزبیام، او و همسرش را میشناختم و روابط خانوادگی داشتیم. خانمش از عشایر منگور بود و من هم از همان عشیره هستم. آن روز خانم کاکرسول آبگوشت پخته بود. سفره را پهن کرده و غذا را کشیده بود. قبل از اینکه ناهار را شروع کنیم، یکدفعه صدای انفجار مهیبی به گوش رسید. ما پریدیم بیرون. آسمان را نگاه کردیم و دیدیم یک هواپیمای جنگی در هوا منفجر شده و در حال سقوط است. چند لحظه بعد، یک چیزی مثل یک چمدان، از هواپیما بیرون پرید. کمی که آمد پایین و چترش باز شد، فهمیدیم خلبان است. اولینبار بود که میدیدم یک خلبان با چتر از هواپیما بیرون میپرد.»
#تابستان_۱۳۶۹
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
یک ساعت بعد دوباره آتش بعثیها خاموش شد. ما از چندین موقعیت میتوانستیم خاکریز دشمن را نگاه کنیم. لحظاتی بعد بچهها دیدند تعدادی بعثی با برانکارد برای انتقال مجروحان خودشان از خاکریزهای ب شکل جلو آمدند. یکی از بچهها که تیراندازی خوبی داشت نشانهگیری کرد و ... بنکدار فریاد زد: نزنید، کسی حق تیراندازی ندارد، مگر ما مثل آنها خبیث هستیم. هر وقت برای جنگ جلو آمدند مردانه با آنها میجنگیم. بچهها در عین جوانمردی، گذاشتند تا بعثیها مجروحانشان را جمع کنند و به عقب ببرند و خشم خود را از اینکه چند ساعت قبل، آنها مجروحان ما را تیر خلاص زدند، به دستور فرمانده در خودشان فرو بردند. اما در پشت میدان نبرد، فرمانده گردان کمیل در تاریکی سحرگاه، به سختی خودش را به فرمانده تیپ رساند، او با اشک و التماس از اکبر حاجیپور درخواست نیروی کمکی کرد. اما در جواب خواهش و تمنایش، برادر حاجی پور فقط سکوت کرد و آرامآرام اشک ریخت. از سوی قرارگاه، دستور توقف عملیات صادر شده بود. این یعنی اینکه از دست حاجیپور هم کاری ساخته نبود. حالا باید تا دستور بعدی و اعزام گردانها برای انجام عملیات صبر کرد. از آنسو، بیش از صد نفر از نیروهای کمیل، به همراه معاون گردان در کانال سوم بودند. حدود ۱۲۰ نفر هم در کانال دوم زمینگیر شده بودند. حالا کانال، زیر آتش شدید نیروهای دشمن بود. اگرچه آتش از زمین و هوا میبارید اما شیربچههای گردان کمیل تصمیم گرفته بودند هر طور شده تا رسیدن فرمانده مقاومت کنند...
#راز_کانال_کمیل
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
تازه رفته بودم سقّز. چیزهایی دربارۀ آن جا شنیده بودم که: «بدون اسلحهکسی حق نداره تو شهر رفت و آمد بکنه، شهر پر از ضدانقلابه، تا فرصتدستشون بیاد به صغیر و کبیر رحم نمیکنن و از این حرف ها.»
یک شب توی اتاق نشسته بودم که صدای تیراندازی بلند شد، ممتد بهصورت پی در پی، قطع هم نمیشد. ناگهان یکی دوید تو محوطه و داد زد: «همه بیاین بیرون، سریع! سریع!»
ریختیم تو میدان صبحگاه و به خط شدیم. مسئول مخابرات که صحبتمیکرد، فهمیدیم به ژاندارمری حمله کردهاند، درخواست فوری داشتند برای کمک. میگفت: «تو ژاندارمری اسلحه و مهمات زیادی هست، اگرسقوط کنه، همهاش دست ضدانقلاب میافته.»
کاوه خودش با فرمانده ژاندارمری صحبت کرد. میخواست موقعیتدقیق آن ها و ضدانقلاب را بداند. وقتی صحبتش تمام شد رو کرد به ما و گفت: «این طور که من فهمیدم احتمال خطر زیاده، اگر کسی هست که احساسترس میکنه از همین جا برگرده.
لحن صحبتش کاملاً جدی و مصمّم بود. ادامه داد: «من این برگشتن را ترس نمیدونم، عین شجاعته، بهتر از اینه که وسط درگیری مشکلی براموندرست کنه.»
همه به هم نگاه میکردیم، کسی از صف خارج نشد، چند لحظه بعد کاوه دستور حرکت داد. تو مدت کمی خودمان را به محل درگیری رساندیم. نیروها چند گروه شدند، زیر نظر محمود با یک حرکت حساب شده، دشمنرا دور زدیم و پشت سرش موضع گرفتیم. شروع کردیم به ریختن آتششدید و مداوم. وقتی دیدند از پشت بهشان تیراندازی میشود، تازه فهمیدندکه محاصره شدهاند. فکرش را هم نمیکردند که به این سرعت غافلگیرشوند.
#حماسه_کاوه
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
«سرباز عراقی تفنگش را به سمت من و حسن، که اکبر را با خود میبردیم، گرفت. دستور داد اکبر را روی زمین بنشانیم. نشاندیم. سرباز خیره شده بود به من و داشت قد و قامتم را نگاه میکرد. از نگاهش معلوم بود دیدن من برایش غیر منتظره است. لابد او از ایرانیها تصویر دیگری در ذهن داشت و دیدن من، که نوجوانی بودم لاغر و استخوانی، با تصویر خیالی او همخوانی نداشت. نزدیکتر شد. چشمش افتاد به سربند سبز «یا زهرا» که بسته بودم روی کلاه آهنیام. غیظش گرفت. به تلخی خواست بازش کنم، کردم. سرباز نزدیکتر شد. نگاهش پر بود از ترحم. داشت به عربی چیزهایی میگفت. فقط معنای «طفل صغیر» را از همه حرفهایش فهمیدم. او دلش به حال من سوخته بود. به همین دلیل نزدیک آمد و صورتم را بوسید و گفت: «الله کریم!» این لفظ امیدوارکننده را سرباز عراقی درست همانجایی به من گفت که شب قبل من به اسیر عراقی گفته بودم «لا تخف» و او به زنده ماندن امیدوار شده بود. روزگار چقدر زود کار من را جبران کرده بود!»
#آن_بیست_و_سهنفر
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
توی جاده آبادان به طرف فاو، تانکر آب بلندی بود. نیروهای اطلاعات ما تانکر را خالی کرده و در آن دوربینی رو به شهر فاو گذاشته بودند. پایم را روی پله زنگزده نردبان تانکر گذاشتم و بالا رفتم. نگاهم را به حاج اسماعیل چرخاندم و گفتم: من میرم موقعیت رو میبینم و میام بهت میگم. میله را گرفت و پشت سر من راه افتاد و گفت: تو واسه خودت میبینی. دارم میام بالا.
فاصله پلهها زیاد بود و باید از دو دست کمک می گرفتیم. حاج اسماعیل بی توجه به دستی که نداشت تن را جلو داد و آرنجش را به دیوار نردبان بند کرد و بالا آمد. چشمهایش دودو میزد که خودش منطقه را ببیند. در اغلب ماموریتهای شناسایی خودش به منطقه می رفت و سعی می کرد شخصا به نتیجه برسد تا در جلسات با فرمانده لشکر، با ذهن باز صحبت کند و اگر نظر مخالفی داشت با او به صحبت می نشست و قانعاش می میکرد.
وقتی دستش قطع شد فکر میکردیم نمی تواند از پس فرماندهی بر بیاید اما نه فقط برای ما، برای فرمانده لشکر هم جا انداخت که میتواند مثل گذشته و حتی بهتر از قبل هر ماموریت سختی را انجام دهد و حتی می تواند خطشکن باشد.
••••
#بی_آرام
#گزیده_کتاب
🔸پاتوق کتاب / ارسال رایگان به سراسر کشور. 09168000353
🔹 لینک خرید آنلاین
https://idpay.ir/posti/shop/584177
__
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
احمد کاظمی را در جنگ بیشتر به اسم میشناختم ولی احساس عجیبی به او داشتم. البته احساس من با عقل امتزاجی داشت که خود حکایت دیگری دارد. اسم او را چندبار در قرارگاه و از زبان فرماندهان میشنیدم. دوست داشتم روزی ببینمش ولی نشد. عاقبت روزها، ماهها و عملیاتها سپری شدند و جنگ با پذیرش جام زهر به پایان رسید ولی خبری نشد. با فرماندهان زیادی حشرونشر داشتم. چشم من از احمد کاظمی محروم بود؛ علیرغم این که احمدهای زیادی را میشناختم.
احمد را به نام فرمانده لشکر نجف اشرف وفرماندهی نیروی هوایی و زمینی و اصلاً او را بهعنوان فرمانده نمیشناختم؛ چون فرماندهی شأنی برای او نبود، بلکه این او بود که به فرماندهی شأن میداد.
احمد قهرمان ملی نظام جمهوری اسلامی بود که اختصاصی به مجموعه سپاه پاسداران نداشت.
••••
#پرواز_آخر
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
بدجوری ترسیده بودم. پاهایم سست شده بود. بدنم را سرمای عجیبی گرفته بود. در عین حال غرورم اجازه نمیداد کسی متوجه حالات روحیام بشود. نمیدانستم چه کار کنم تا بتوانم هم اوضاع و احوال خرابم را پنهان کنم و هم روحیهام را حفظ کنم. یک آن به یاد آیةالکرسی افتادم. آیةالکرسی جلد شدهی کوچک را که در اردوگاه کارون از «مصطفی خرسندی» پس از خواندن عقد اخوت با او به یادگار گرفته بودم، از جیبم درآوردم و در انعکاس نور منورها شروع کردم به خواندن. شاید تا آن لحظه هیچگاه خود را آنقدر محتاجش ندیده بودم. قبل از آن اصلا اهل این چیزها نبودم، ولی از وقتی وارد شلمچه شدم، آیةالکرسی و کلی ادعیهی قرآنی را از حفظ شدم.
••••
#از_معراج_برگشتگان
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
ابومیثم که بزرگترشان به حساب میآمد و فارسی را با لهجهٔ غلیظ عربی حرف میزد روبرویم نشسته بود. از او پرسیدم: سید حسن نصرالله را چقدر قبول دارید؟ چشمهایش را به علامت اینکه چه سوالی است که میپرسی گرد کرد و گفت: وقتی میگوید جلوی تیر بایست میایستیم، میبینی که. - لحظاتی سکوت کردم و پرسیدم: نظرتان دربارهٔ رهبر ما، سید علی خامنهای (مدظله العالی) چیست؟ گویی به او برخورده باشد که گفتهام رهبر ما، ابروهایش را گره زد، پیچی به حنجرهاش داد تا تن صدایش از آن که بود هم کلفتتر شود و گفت: اگر بگوید سر سید حسن نصرالله را برایم بیاورید بیدرنگ میبریم. حالا بگو ببینم ایشان امام شماست یا ما؟! - از ابهت و صلابتی که در کلامش بود بر خودم لرزیدم. دستم را به علامت تسلیم بالا بردم و گفتم: من تسلیم، یک وقت سر مرا نبری هر کاری دلت میخواهد بکن.
میمْ؛ مثلِ مَنْ
••••
#از_حاجهمت_تاخانطومان
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
شهبازی معطّل نکرد. سریع رو به جمع بچّههای سپاه فریاد زد: «نگهبانها سریع برن اسلحهخانه و تیربار «ژ-۳» بگیرن. بقیه هم داخل سپاه مسلّح شن. اعضای شورای فرماندهی با من جلو در سپاه صف بشن، واسه خیر مقدم.» - خیر مقدم، چی بگیم؟ - وقتی بنیصدر جلو در رسید و پیاده شد، همه با هم سهمرتبه میگیم مرگ بر ضد ولایت فقیه! شهبازی که حرف میزد، بچّهها احساس غرور میکردند. همه دل پُری از بیمهریهای بنیصدر داشتند. حبیب گفت: «حاجی، اگر بعد از شعار ما، محافظانش دست بردن به سلاح چی؟» اونوقت نگهبانای برجکها اجازهٔ تیراندازی دارن. همه رو بزنن؛ حتّی بنیصدر رو!
مهدی بخشی
#راز_نگین_سرخ
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂