eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 سروصدای هلیکوپتر توی اتاقک پیچیده بود؛ اما من بیشتر ناله مجروحان را می شنیدم و دلم ریش می شد. یکی داد می زد: تشنمه ! یه چیکه آب بدید.» یکی ... از بدو بدوهای پرستار فهمیدم بیشتر مجروح ها حال خوبی ندارند... دیدن این صحنه ها حالم را خراب کرده بود. نه می توانستم روی پاهایم بایستم نه می توانستم بنشینم. از یک طرف ضعف کرده بودم و از طرف دیگر بدن لرزه شدیدی داشتم. دست هایم حتی جان نداشت فاطمه را، که آن قدر سبک و بی بنیه شده بود، بغل کنم. وقتی به فرودگاه تهران رسیدیم، اسماعیل، که خودش را با عصای زیر بغل سرپا نگه داشته بود، فاطمه را از من گرفت. من هم بی حال روی شانه اش افتادم. خلبان، وضعیت ما را که دید، جلو آمد و کمک کرد تا به فضای داخلی فرودگاه رسیدیم. وارد فرودگاه که شدم جنازه های خونین را دیدم که روی زمین افتاده بودند. تا آن روز درباره جنگ فقط شنیده بودم؛ چیزی ندیده بودم... دیدم برای جابه جایی دو تا از مجروح ها، که حال بدی داشتند، تلاشی نمی کنند. چشمم دنبال پرستار بود. فکر کردم حتما آن ها را از یاد برده است. وقتی پرستار ملافه را روی صورتشان کشید انگار قلبم از جا کنده شد. حالم آن قدر بد شد که همان جا روی زمین نشستم. دوباره اسماعیل کمکم کرد بلند شوم. راوی: زهرا امینی •⊰┅┅🔅🌹🔅┅┅⊰• 🔸پاتوق کتاب / ارسال رایگان به سراسر کشور. 09168000353 🔹 لینک خرید آنلاین https://idpay.ir/posti/shop/584177 __ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تیمسار عزاوی، برخلاف چند سال پیش که لاغراندام و تکیده بود، تنومند و چاق، سبیلی پرپشت و پوستی تیره، کلاهش را در پاگون لباس نظامی گذاشته بود، جلو می آمد. همه کسانی که در سالن بودند، از جمله ابووقاص و رئیس زندان که به استقبال جلوی در ایستاده بودند، با احترام جریان را برای او گفتند. او برگشت و با تعجب به سمت من که خونی و کتک خورده روی صندلی نشسته و سرم را به زیر انداخته بودم آمد. روبه رویم ایستاد. با دقت نگاهم کرد. چشمهایش را ریز کرد و با صدایی که تأثر و ناراحتی در آن موج میزد گفت: هذه انت صالح؟! (این تو هستی صالح؟) من را از جا بلند کرد و بدن زخمی و دردناکم را در آغوش گرفت و بوسید و ناگهان به گریه افتاد. من هم به گریه افتاده بودم. دلم پر از غم و غصه بود، اما این گریه خوشحالی بود که همه دردهایم را التیام بخشید. عزاوی من را فردی انقلابی برای کشورم می شناخت که هشت سال از عمرم را زیر شکنجه و در بدترین شرایط در زندانهای شاهنشاهی سپری کرده بودم، کنارم روی صندلی نشست. با دیدن وضعیت رقت بارم با چشمان اشکبار گفت: - اشجابك هنا؟ شنو صایر بیک؟  ( چیزی تو را به اینجا کشاند؟ چرا این شکلی شدی؟) احساس خوشحالی داشتم. به سختی حرف میزدم، چگونگی اسارتم را روی لنج برایش گفتم. عزاوی پس از شنیدن حرف هایم گفت: - شما آدم قابل احترامی هستی؛ چون ضد شاه بودی و من حاضرم به خاطر خدمتی که در آن روزها به من کردی، زحماتت را جبران کنم. می خواهی تو را بفرستم کویت تا از آنجا به ایران برگردی؟ •⊰┅┅🔅🌹🔅┅┅⊰• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 نظر یک خانم جوان در مورد کتاب "بی آرام" به نظرم کتاب خیلی روان و جذاب بود ادبیات خیلی خوبی داشت برای نسل جوان جذب کننده و روان بود صمیمیت و عشق رو میشد حس کرد خیلی خوب شهید رو توصیف کرده بود تواضع شهید در حالی که فرمانده ی خیلی محبوبی بود لبخند همیشگی مهربانی در کنار جذبه هوش خوب نظامی حالات معنوی و ... همرزم های شهید هم با تعریف از خاطرات خودشون ،باعث شده بودن کتاب اصلاااا حالت یکنواخت پیدا نکنه و این یه نقطه ی قوت بود که خیلی از کتابهای شهدایی این ضعف رو دارن من نمیدونم چه کسانی تیم تهیه این کتاب رو تشکیل دادن ولی مطمئنم که شهید نگاه ویژه ای بهشون داشته مطمئنم خود شهید فرجوانی خوشحاله از اینکه میبینه هنوز هم با گذشت ۳۰ سال و اندی باز هم جوان هایی هستن که به فکر زنده نگه داشتن یاد شهدا هستن من این شهید رو خیلی نمیشناختم گشتم و کتابی پیدا نکردم هیچی ازش نمیدونستم نزیک یک سال میرفتم مسجد جواد الائمه ، عکس ایشون رو میدیدم ، و یکجورایی انگار منو صدا میکرد ،انگار به اشتباهاتم میخندید ،احساس میکردم باهام حرف میزنه ، یه وقتهایی از اول اذان تا زمانی که جمعیت فوج فوج از مسجد بیرون بزنه، من نگاه خیره مو به عکس شهید میدوختم تا شاید بفهمم چی میخواد بهم بگه چیکارم داره این کتاب واقعا عالی بود ●●● 🔸پاتوق کتاب / ارسال رایگان به سراسر کشور. 09168000353 🔹 لینک خرید آنلاین https://idpay.ir/posti/shop/584177 __ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 با تمام مشخصات مهندسی و تمام مشکلات پیش رو جاده گرده‌رش در طول دفاع مقدس ویژه بود. هم طبیعت مشکلاتی ایجاد کرده بود و هم تمام منطقه پوششی از مین داشت. هر لحظه که بچه ها کمی بی حساب و کتاب تردد می کردند روی مین می رفتند. می دانستیم که در آنجا مین ضد تانک و سنگین کار نگذاشته اند. از این جهت وقتی زنجیر بلدوزر ها روی مین ها می رفت تق و توق صدا می کرد و عین خیالمان هم نبود. بلدوزر خودش زیر پایش را می‌کوبید و اینها را خنثی می کرد و زیر پایش باز می‌شد و متر به متر کار را جلو می بردیم. این تکه کار شاید معادل یک سوم کل عملیات هایمان انرژی برد و شهدای زیادی تقدیم کردیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
رفیقی داشتم که می‌گفت: «اینجا ـ جزیرۀ مجنون ـ جای دیوانه‌هاست. دیوانه‌هایی که عاشق‌اند. عاشقانی که می‌خواهند از راه میان‌بُر به خدا برسند.» تابستان سال ۱۳۶۵ بود و من با این رفیق راه، راه را گم کرده بودم. کجا؟ در جزیرۀ مجنون. همان دمدمای صبح. گرما بالای سی درجه بود و رطوبت هوا بالای هفتاد درصد و ما برای رهایی از گرما و شرجی، بالا‌پوشمان، فقط یک زیر‌پیراهن سفید و خیس بود. آنجا، کسی را دیدم که کلاه پشمی زمستانی را تا پایین ابرو پایین کشیده و کنار نی‌زارها دراز به دراز خوابیده بود. نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم و به رفیقم گفتم: «راست گفتی که مجنون جای دیوانه‌هاست.» رفیق راه ـ جلیل شرفی ـ گفت: «فعلاً چاره‌ای نیست جز اینکه مسیر و راه را از این عاقل دیوانه‌نما بپرسیم. از نیروهای اطلاعات عملیات است و بلدِ راه.» پرسیدم: «اخوی، ما راه را گم کرده‌ایم. سه‌راه همت کدام طرف است؟» دو کلمه بیشتر نگفت: «مستقیم برو، می‌رسی به همت.» آن ‌قدر بی‌خیال و بی‌محل این دو کلمه را ادا کرد که از او خوشم نیامد. در پاسخ خِسّت به خرج داده بود. ولی همین دو کلمۀ مختصر را با رفیق راهم ـ جلیل شرفی ـ عقب جلو کردیم و سه معنی ژرف از آن بیرون کشیدیم؛ اول اینکه، راه رسیدن به همت راه مستقیم است. دوم اینکه رسیدن به راه مستقیم، همت می‌خواهد. و سوم اینکه راه همت، راه مستقیم است و راه مستقیم راه همت. تمام این جملات به یک نتیجه و مقصد می‌رسید. یک ماه بعد، همان‌ جا، از جزیرۀ مجنون، رفیق راهم ـ جلیل شرفی ـ رفت پیش حاج همت و آسمانی شد.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
جمعه جشن تشرین بود. داخل چمن زردشدهٔ زمین فوتبال یک زمین والیبال درست کرده بودند و صندلی‌هایی که در چندین ردیف دورش چیده بودند، از افراد گروهان‌ها و گردان‌های تیپ ۱۵۵ و ۱۵۶ موشکی سوریه پر شده بود. جایگاه عریض و طویلی هم در قسمت بالای زمین برای سخنرانی درست کرده بودند که با گل‌های مصنوعی و عکس حافظ اسد و پرچم سوریه تزیین شده بود. پشت تریبون سخنران، یک ردیف مبل چیده شده بود که جایگاه فرماندهان بود. یک ردیف صندلی هم در پشت ردیف مبل گذاشته بودند که مخصوص مهمانان ویژه بود. حسن‌آقا بر روی یکی از مبل‌های ردیف اول مابین سرتیپ ترکی و سرلشکر عبدالقادر نشسته بود. بچه‌ها هم روی صندلی‌های ردیف دوم بودند. فرمانده یکی از گردان‌های موشکی پشت تریبون گزارش می‌داد. حسن‌آقا کم‌وبیش بعضی کلمه‌ها و موضوع صحبتش را می‌فهمید، ولی بیشتر حواسش به جمعیت دورتادور زمین و مخصوصاً روس‌ها بود. فقط هفت‌هشت نفر از روس‌ها در جشن شرکت کرده بودند که در ضلع بالا و گوشهٔ سمت راست زمین نشسته بودند. همگی لباس ارتش سوریه را پوشیده بودند. بدون درجه بودن لباسشان آن‌ها را از بقیهٔ جمعیت متمایز می‌کرد. رّد نگاهشان هم بیشتر از آنکه به سخنران برسد، روی ردیف دوم صندلی‌ها و بچه‌های ایرانی بود. هر کسی می‌توانست کنجکاوی را توی چهره‌شان ببیند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
در محل کار معمولاً موبایل را استفاده نمی‌کنم. این را بیشتر فامیل و دوستانم می‌دانند. آن روز چند ساعتی توی محوطه بودم. عصر وقتی برگشتم به دفتر، گوشی خودم را از توی کمد برداشتم. با تعجب دیدم که هفده تا تماس بی‌پاسخ داشتم! تماس‌ها از سوی یکی دو تا از بچه‌های مسجد و دوست‌ هادی بود. سریع زنگ زدم و گفتم: سلام، چی شده؟ گفت: هیچی،‌ هادی مجروح شده، اگه می‌تونی سریع بیا میدان آیت‌الله سعیدی باهات کار داریم. گوشی قطع شد. سریع با موتور حرکت کردم. توی راه کمی فکر کردم. شک نداشتم که‌ هادی شهید شده؛ چون به خاطر مجروحیت هفده بار زنگ نمی‌زدند؟ در ثانی کار عجله‌ای فقط برای شهادت می‌تواند باشد و... به محض اینکه به میدان آیت‌الله سعیدی رسیدم، آقا صادق و چند نفر از بچه‌های مسجد را دیدم. موتور را پارک کردم و رفتم به سمت آن‌ها. بعد از سلام و احوال‌پرسی، خیلی بی‌مقدمه گفتند: می‌خواستیم بگیم‌ هادی شهید شده و... دیگه چیزی از حرف‌های آن‌ها یادم نیست! انگار همهٔ دنیا روی سرم من خراب شد. با اینکه این سال‌ها زیاد او را نمی‌دیدم اما تازه داشتم طعم برادر بودن را حس می‌کردم. یک‌دفعه از آن‌ها جدا شدم و آرام‌آرام دور میدان قدم زدم. می‌خواستم به حال عادی برگردم. نیم ساعت بعد دوباره با دوستان صحبت کردیم و به مادرم خبر دادیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
ابراهیم در آن زمان که پیش ما ورزش می‌کرد، در حد و اندازه‌های قهرمان کشوری نبود، اما بسیار پرتلاش بود و خوب تمرین می‌کرد. روحیات جالب و عجیبی داشت. بارها دیده بودم که در مسابقات، اجازه می‌داد که حریف او را خاک کند! به او اعتراض می‌کردم که چرا فلان فن رو نزدی و... می‌گفت: خُب این بنده خدا هم تمرین کرده و سختی کشیده. او هم آرزو داره که حریفش رو خاک کنه. من واقعاً نمی‌فهمیدم که ابراهیم چی می‌گه؟! مگه می‌شه آدم این همه تمرین کنه و توی مسابقه برای حریفش دلسوزی کنه؟! روحیه پهلوانی خاصی داشت. یادم هست مرحوم گودرزی در ضمن آموزش فنون کشتی، در وقت استراحت، برای بچه‌ها از مرحوم تختی و طیب و پهلوان‌های نامی این سرزمین می‌گفت. ابراهیم بیش از بقیه به این حرف‌ها گوش کرده و عمل می‌کرد. او راه و رسم پهلوانی را خوب یاد گرفت. یک بار در حین انجام مسابقات تمرینی، ابراهیم مشغول کشتی گرفتن با هم وزن خودش بود. حریف ابراهیم ناخواسته با سر، به صورت ابراهیم کوبید. زیر چشم ابراهیم باد کرد و سیاه شد. اما ابراهیم با آن روحیهٔ پهلوانی که داشت جلو رفت و صورت حریفش را بوسید. عجیب بود که او به حریفش روحیه می‌داد و می‌گفت: چیزی نشده، توی ورزش پیش می‌یاد. این‌ها چیز کمی نیست. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
چون در هنگامه‌ عملیات بود، به هیچ‌وجه به کسی مرخصی نمی‌دادند. غروب، مصطفی را شیر کردم تا پیش فرمانده گردان برود و برای هردو‌مان مرخصی بگیرد. هر‌طور که بود، کسائیان قبول کرد. قرار شد ساعت ۴ صبح روز بعد به کرمانشاه برویم و تا عصر خودمان را برسانیم اردوگاه. بهانه‌ام زدن تلفن به تهران بود، ولی بی‌آن‌که به مصطفی بگویم، قصد داشتم او را به تهران بفرستم؛ به هرزحمتی که بود. خیلی می‌ترسیدم که برایش اتفاقی بیفتد، آن هم درحالی که عقب خط بودیم، چه برسد به خط و عملیات. قصد داشتم او را به کرمانشاه ببرم و تحویل «جلال مهدی‌آبادی» بدهم تا هر‌طوری شده نگهش دارد یا بفرستدش تهران. این‌طوری خیالم راحت‌تر می‌شد و با روحیه‌ای آرام‌تر می‌توانستم به جبهه برگردم. مدام به خودم لعنت می‌کردم که چرا پذیرفتم با او بیایم جبهه. درحالی که خودمان را آماده رفتن به شهر کرده بودیم، برای خواب دراز کشیدیم. خوابم نمی‌برد. همه‌اش فکر این بودم که چه‌طور او را راضی‌ کنم برگردد تهران. میان خواب و بیداری بودم که با فریاد فرماندهان بلند شدیم. ساعت ۲ صبح بود که به‌خط شدیم و آماده رفتن به خط مقدم. خیلی حالم گرفته شد، اما مصطفی بی‌خیال بود و خیلی خوشحال از رفتن خط. سریع رفتم پهلوی برادر کسائیان و گفتم: برادر، شما قول دادید بذاری ما امروز بریم کرمانشاه... خندید و گفت: بله قول دادم، ولی وقتی قراره گردان رو ببرند خط، می‌تونم بگم نه، همین‌جا بمونید تا اینا برن شهر و برگردن؟ حالا بیا بریم، ایشاالله زود برمی‌گردیم و می‌رید مرخصی پهلوی خونواده‌تون. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
آن روز صبح وقتی تیمسار شعیبی، معاون مرکز آموزش توپخانه اصفهان، حکم بازداشت سروان علی صیاد شیرازی را صادر کرد، هیچ تصور نمی‌کرد روزی نه چندان دور همین جوان باریک اندام، فرشته نجاتش خواهد شد و او را از پای چوبهدار دوباره به آغوش زندگی باز خواهد گرداند! آن روز صبح وقتی دو دژبان بلندقد با حکم بازداشت وارد دفتر سروان شدند، او گویی آماده این لحظه بود، بی‌هیچ درنگی گفت: من آماده‌ام، برویم! و هنگامی‌که در میان آن دو، پا به بیرون گذاشت و به طرف بازداشتگاه خود روانه شد، هیچ یک از نظامیانی که آن‌ها را دیدند، در چهره سروان اثری از دلهره یا نگرانی نیافتند. آرامش او و گام‌های استوارش همه را شگفت‌زده کرده بود؛ بخصوص دژبان‌ها را! اما سروان می‌دانست این بار نیز آن دست پنهان تقدیر برایش سرنوشت دیگری رقم خواهد زد و فصل دیگری در زندگیش خواهد گشود و آن سرنوشت هر چه باشد، تلخ یا شیرین؛ سرانجام برایش گوارا خواهد بود. زیرا این را سی و چهار سال زندگی به او آموخته بود. پس روزهای تنهایی در بازداشتگاه فرصت خوبی بود برای او که به این سالیان رفته بیندیشد و به آن دست پنهانی که همواره در لغزشگاه‌های زندگی، او را به راه درست هدایت کرده بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
آماده عملیاتی در رأس البیشه بودیم مصادف بود با تولد صدام ؛ و عدنان خیرالله (وزیر جنگ صدام) گفته بود: «به چادر زنان بغداد قسم! تا ۴۸ ساعت آینده فاو را از ایرانی ها پس می گیریم». آن‌شب علی‌آقا سخنرانی حماسی ایراد کرد و در ضمن سخنرانی گفت: « عدنان خیرالله می‌خواهد برای صدام خوش رقصی کند اما شما برای آبروی امام زمان (عج) می‌جنگید» با آن سخنرانی شور و شوق عجیبی بچه‌ها را فرا گرفت و خط کارخانه نمک، کُنج جاده فاو بصره شکسته شد. اسم عملیات هم شد : عملیات صاحب الزمان (عج) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
پدرم توی بهداری سپاه بود، یعنی در اصل کارمند سپاه بود. فکر کنم قسمت حمل مجروح. من زمان جنگ رو یادمه، قبلش اصلاً یادم نیست. اون موقع‌ها من هر وقت می‌دیدمش با آمبولانس در رفت و آمد بود، حالا یا راننده بود یا تو اورژانس، نمی‌دونم. چند دفعه هم باهاش رفته بودم بهداری فرودگاه. این صحنه هیچ‌وقت یادم نمی‌ره که یک روز از صبح رفتیم سر کارش و من تو فضای فرودگاه واسه خودم می‌چرخیدم و بازی می‌کردم و خوش بودم. یک‌بار دیگه، فکر کنم تهران بودیم، از جنوب مجروح آورده بود که ببره شمال پیش خانوادش؛ من و برادر کوچیکم و یکی از دوستاش باهاش رفتیم و اون مجروح رو بردیم پیش خانواده‌اش. فکر کنم اون دوستش هم شهید شد. (خندید) ازش یک خاطرهٔ خیلی بد هم دارم. همیشه برای بچه‌ام و بچه‌های برادر و خواهرام تعریف می‌کنم. دوم یا سوم دبستان بودم، دقیق یادم نیست. سطح علمی خانواده‌مون خیلی خوب نبود، در حد ۱۰-۱۱ می‌گرفتیم، کفایت می‌کرد. من بین اون‌ها کمی بهتر بودم، ۱۲/۵– ۱۳ می‌گرفتم، به همین دلیل پدرم من رو تو درس از بقیه بیشتر قبول داشت. مدرسه‌ام بعدازظهری بود. اون‌روز بابام ساعت یازده اومد خونه؛ نمی‌دونم برای چی، من هم تکلیف‌های مدرسه‌ام مونده بود. صبح دیر از خواب بیدار شده بودم و تازه یازده شروع کرده بودم به نوشتن مشق‌هام. بهم گفت «برو نون بخر»، گفتم من مشق دارم، تموم که شد می‌رم. یهو یک سیلی به من زد که هیچ‌وقت یادم نمی‌ره. گفت «من الآن گشنمه، باید مشق‌هات رو از قبل می‌نوشتی، نباید می‌گذاشتی تا الآن بمونه». http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂