eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍂🌺🍂؛ 🌺؛ 🍂 ‍ رمان « زمین سوخته » نویسنده: احمد محمود ⊰•┈┈📚┈┈⊰• ئی جنگ، ئی جنگ لعنتی مثه یه جانور خونخوار داره جوانها رو می‌خوره - بار سنگینش رو دوش آدمای یه لا قباس - حرف مفت می زنی برادر. جنگ جنگ امپریالیستیه - ضد امپریالیستیه. ما داریم با آمریکا می جنگیم! - با آمریکا می جنگیم اما ئی جوانهای عراقی هستن که جسداشون تو بیابانها خوراک جانورا میشه - دلت برای عراق می‌سوزه؟ - دلم برای همه اونایی می‌سوزه که ناخواسته طعمه جنگ شدن. فرق نمیکنه... ما میتونیم کنار همدیگر زندگی کنیم. همدیگر را دوست داشته باشیم. اما حالا؟ زندگی داغون شده... تکه پاره شده... هر خانواده خوزستانی سه چهار تکه شده تو سه چار تا شهر... تو سه چار تا اردوگاه... پدر اونجا، پسر تو جبهه، دختر تو بیمارستان، مادر تو اردوگاه... تف! ⊰•┈┈📚┈┈⊰• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍂🌺🍂؛ 🌺؛ 🍂 ‍ « رنگ، رنگ‌ جنگ » نویسنده: محسن حسام مظاهری  ⊰•┈┈📚┈┈⊰• "جنگ‌بازی اصلی‌ترین بازی‌مان بود. خیلی از اسباب‌بازی‌هامان هم مخصوص بازی جنگی بودند؛ از انواع تفنگ و مسلسل و نارنجک و دست‌بند و باتوم گرفته تا انواع تانک و ماشین جنگی و بولدوزر و کامیون. آن‌هم هم پلاستیکی. شاید بی‌ربط‌ترین اسباب‌بازی من به جنگ، یک هواپیمای مسافربری فلزی بود که تازه آن هم هرازگاه حین بازی، هدف موشک ناو جنگی آمریکایی قرار می‌گرفت و روی فرش سرنگون می‌شد. توی کوچه هم، در کنار گرگی و هفت‌سنگ و گل‌کوچک، جنگ‌بازی از انتخاب‌های اول‌مان بود. همه جمع می‌شدیم و مثل فوتبال برای دو دسته، یارکشی می‌کردیم. بعد، هر گروه یک قسمت از کوچه را به عنوان مقر و قلمرو خود انتخاب می‌کرد. هرکس سرجایش قرار می‌گرفت. یک، دو، سه که می‌گفتیم جنگ شروع می‌شد ..." ⊰•┈┈📚┈┈⊰• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍂🌺🍂؛ 🌺؛ 🍂 ‍ « دختری کنار شط» زندگی و خاطرات شهید مریم فرهانیان نویسنده: عبدالرضا سالمی نژاد ⊰•┈┈📚┈┈⊰• ارتباطات مهدی با انقلابیون شهر روز به روز بیشتر و بیشتر می شد و او هر روز اعلامیه های جدید از حضرت امام خمینی که در عراق تبعید بود را به خانه می آورد. مهدی چیزهای زیادی در باره حضرت امام به مریم گفته بود. مهدی هر بار اعلامیه ها را به مریم می داد و از او می خواست که او آن ها را به خانم جوشی که از خواهران انقلابی آبادان بود برساند. مریم آموخته بود که این کار را باید با کمال احتیاط انجام دهد و اگر نیروهای اطلاعاتی رژیم (ساواک) متوجه حرکت او شوند، علاوه بر خود، مهدی، خانم جوشی و دیگر انقلابیون دستگیر می شوند. با ورود مریم به شبکه پخش اعلامیه از عراق تا شهرها و کوچه ها و حتی روستاهای کشور، مریم نیز عملا وارد فعالیت های انقلابی شده بود و این چیزی بود که مهدی تعمداً به آن دست زده بود. مهدی با شناخت کاملی که از روحیات، جسارت و توانمندی های مریم داشت، تصمیم گرفته بود که او را نیز وارد فعالیت های انقلابی نماید. مریم مهدی را یک انقلابی به تمام معنا می دانست. نه اینکه چون او برادرش بود بخواهد بزرگنمایی کند، اما هر چه در احوال یک انقلابی سیر می کرد و مطالعه می نمود به این مسئله بیشتر واقف می شد. مهدی هم با سواد و نجیب بود و هم شجاع و معتقد. ⊰•┈┈📚┈┈⊰• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍂🌺🍂؛ 🌺؛ 🍂 ‍ « فرنگیس» خاطرات فرنگیس حیدرپور نویسنده: مهناز فتاحی ⊰•┈┈📚┈┈⊰• آوه‌زین دست عراقی‌ها بود و زن‌ها مرتب از هم می‌پرسیدند چه کنیم؟ برویم عقب یا بمانیم؟ یک بار که حرف و حدیث‌ها بالا گرفت، با تندی گفتم: «عقب نمی‌رویم. همین‌جا می‌مانیم. نیروهای خودی بالاخره روستا را آزاد می‌کنند و به روستا برمی‌گردیم. باید تحمل کنیم. زیاد طول نمی‌کشد، فوقش دو سه روز.» اما آن دو سه روز، شد دوازده روز! دوازده شب در کوه‌ها بودیم؛ در کوه‌های آوه‌زین و چغالوند. یک بار داشتم روی سنگ صافی نان می‌پختم که چند نظامی ‌از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردستۀ نظامی‌ها پرسید: «شماها اینجا چه ‌کار می‌کنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلان‌غرب، یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید، کشته می‌شوید. ما خودمان هم به سختی اینجا می‌مانیم، شما چطور مانده‌اید؟» نظامی ها از شهرهای شمالی و تهران بودند. با خنده به آن‌ها گفتم: «نکند می‌ترسید؟!» یکی‌شان با تمسخر گفت: «یعنی می‌خواهی بگویی تو نمی‌ترسی؟» مستقیم نگاهش کردم؛ چشم دوختم توی تخم چشم‌هایش و گفتم: «نه، نمی‌ترسم. آن‌جا را که می‌بینی، خانۀ من است.» ⊰•┈┈📚┈┈⊰• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍂🌺🍂؛ 🌺؛ 🍂 ‍ « عباس دست طلا» خاطراتی از حاج عباسعلی باقری نویسنده: محبوبه معراجی ⊰•┈┈📚┈┈⊰• گزارشگر با تعجب می‌گوید: - این‌طور که شما تعریف کردید، کار چندان مهمی نیست؛ در حالی که به نظر ما دارید کار مشقت‌باری را انجام می‌دهید! لبخند می‌زنم: - بله به حرف ساده است. بیایید از تعمیرگاه بیرون تا کارهایی را که در طول ۱۰ روز قبل انجام داده‌ایم و آماده‌ی حرکت برای جبهه است را نشان‌تان بدهم. ۴۰ تا ماشینی را که درست کرده‌ایم و پشت سر هم گذاشته‌ایم تا راننده‌ها بیایند و آن‌ها را ببرند، نشان‌شان می‌دهم: - این هم کار شبانه‌روزی ما در عرض ۱۰ روز! می‌پرسد: - اگر قرار بود این ۴۰ تا ماشین را در تهران انجام دهید، چقدر وقت‌تان را می‌گرفت؟ پاسخ می‌دهم: - شش ماه؛ اما این‌جا با تهران فرق دارد. باید شلاقی کار کرد. 🔅طاق آمبولانس را چند بار دید می‌زنم. مجتبی لجش گرفته: - بس نیست؟! چقدر طاق را دید می‌زنی؟ همه‌ی صافکارها یک بار رو‌به‌روی ماشین می‌ایستند و نگاه می‌کنند، بعد هم درستش می‌کنند و دیگر کاری ندارند که چه می‌شود. تو هم از بالا می‌بینی، هم از پایین، هم از چپ، هم از راست، بغل، روبه‌رو، زیر و رو ... بابا! چه خبرت است؟! حس می‌کنم کمی خسته شده. لبخندی حواله‌اش می‌کنم: - طاق آمبولانس باید محکم باشد و سفت بشود تا وقتی که می‌رود توی دست‌انداز و بالا و پایین می‌افتد، صدا ندهد. آمبولانس همه‌اش می‌رود خط مقدم، ⊰•┈┈📚┈┈⊰• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍂🌺🍂؛ 🌺؛ 🍂 ‍ «قطعه‌ای از آسمان بستان» نویسنده: احمد دهقان ⊰•┈┈📚┈┈⊰• آمبولانس آژیرکشان سکوت شهر را در هم شکست. چادرم را سر کردم و رفتم روی بام: شهری کوچک در پهنه‌ی دشت. نگاهم از نخل‌ها گذشت و رودخانه را رد کرد. آمبولانس به سرعت از شهر فاصله می‌گرفت و در طول جاده‌ی خاکی که به مرز ختم می‌شد، پیش می‌رفت. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده؟ چند آمبولانس دیگر، مسیر آمبولانس قبلی را طی کردند». نگران شدم. با حبیب، شوهرم، تماس گرفتم. تازه عقد کرده بودیم و عشق‌مان را جای آن‌که نسبت به هم ابراز کنیم، به پای انقلاب ریخته بودیم. تمام وقتِ من در کلاس یا جلساتی می‌گذشت که با دختران و زنان شهر برگزار می‌کردیم. حبیب هیج جا بند نمی‌شد. کار او و دوستانش، جمع‌آوری سلاح و مهماتی بود که از طرف عراق به طور پنهان و آشکار بین مرزنشینان و عشایر منطقه پخش شده بود و همین امر باعث می‌شد مراسم عروسی من و حبیب عقب بیفتد. ⊰•┈┈📚┈┈⊰• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍂🌺🍂؛ 🌺؛ 🍂 ‍ « شام برفی» سردار عابدین خرم استانداری که سیلی خورد ⊰•┈┈📚┈┈⊰• 🔴 سردار عابدین خرم را از سال ۹۲ می شناسم. از همان وقتی که مشغول تحقیق و مصاحبه برای کتاب «شام برفی» بودم. سردار هم یکی از شخصیت های شام برفی بود که باید مصاحبه می شد. یکی از همان ۴۹ ایرانی که مرداد ۱۳۹۱ در مسیر فرودگاه دمشق به هتل فرادیس توسط نیروهای تکفیری(عوامل موساد) ربوده شدند و ۱۵۹ شبانه روز در چهارده منزل در ریف دمشق شکنجه شدند. اتفاقا خرم از لحاظ جایگاه سازمانی ارشد ترین فرد آن کاروان بود. در واقع فرمانده سپاه استان آذربایجان غربی اسیر شده بود که البته در بازجویی های همراه با شکنجه با شوکر و شلاق، خود را معلم جغرافیا و زائر معرفی کرده بود و تا آخر هم پای حرفش ماند. او بارها تحت شدید ترین شکنجه ها قرار گرفت. در منزل ششم دیگر نایی برایش نمانده بود. اما وقتی لب به اعتراف نگشود، *نقیب عبدالناصر شامیر، فرمانده هنگ تکفیری البرا* همه چیز را به شب بعد موکول کرد. ....تا شب بعد، جماعت اسیر راهی جز دعا و توسل نداشتند. آنها در زیر زمینی که پیشتر باشگاه ورزشی بود، به حضرت زهرا سلام الله علیها متوسل شدند و آنقدر توسل و دعا را ادامه دادند تا شب به نیمه رسید و نقیب هم راه رسید. صدای گوش خراش موتور برق مانع از شنیده شدن صدای پاهای نقیب و جلادهای همراهش می شد. اما اسرا او و سمیر و بقیه را می دیدند که با شوکر و کابل از پله ها پایین می آمدند. هنوز پای نقیب شامیر به آخرین پله نرسیده بود که موتور برق خاموش شد و زیر زمین در تاریکی فرو رفت. فریاد نقیب شامیر بلند بود. همراهانش را ملامت کرد و همزمان چند پله را به عقب برگشت. نور موبایل سمیر اردنی بود که به دادش رسید. نقیب سرش داد کشید و دلیل خاموش شدن موتور برق را جویا شد. سمیر هم مثل او بی اطلاع بود. پشت سر نور ضعیف موبایل، سراغ موتور برق رفتند. سمیر چند بار طناب هندل را کشید اما موتور نفس نکشید. او مهندس کهربا را به کمک طلبید. مهندس کهربا *صادق ادیبی اهل سیمکان جهرم و فرمانده آماد تیپ ۳۳ المهدی* که حالا خود را مهندس کهربا معرفی کرده بود. صادق پاورچین و در حالی که ذکر یا زهرا بر لب داشت، خود را به جمع و موتور برق رساند. خونسرد به چند قطعه ی موتور برق دست کشید و سپس سراغ طناب هندل رفت. خدا خدا می کرد که روشن نشود. کشید و باز موتور نفس نکشید. نقیب عصبی و نگران به سمیر گفت: همه ی برنامه ها به هم ریخت. جمله ی عربی او را سید طاهر افغانی، مترجمی که از قضا با جمع اسیر شده بود، برای دور و بری ها ترجمه کرد. نقیب همه چیز را به شب بعد موکول کرد. از این ستون تا آن ستون فرج بود. تا شب بعد بیست و چهار ساعت فرصت بود. آن هم اگر نقیب شامیر گرفتار عملیات و درگیری نمی شد و می توانست خودش را به زیر زمین برساند... سردار عابدین خرم در جلسه معارفه‌اش سیلی خورد. سیلی نه از دست تکفیری بی شرم که از دست یک خودی. انگیزه هرچه که بوده باشد، خرم او را بخشید و گفت: در سوریه روزی ده ها شلاق می خوردم و حالا تحمل یک سیلی چندان دشوار نیست. ✍نویسنده کتاب شام برفی والعاقبه للمتقین یکم آبان ۱۴۰۰ ⊰•┈┈📚┈┈⊰• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 نیروهای سودانی •┈••✾🔘✾••┈• سودان در اواسط دی ماه ۱۳۶۱ صدها تن از سربازان ارتش خود را به جبهه های جنگ علیه ایران اعزام نمود. همچنین به دستور جعفر نمیری رئیس جمهور سودان در شهر خارطوم پایتخت این کشور و پاره ای از شهرهای دیگر دفاتری جهت ثبت نام برای اعزام به جبهه های جنگ علیه ایران دائر گردیده است. جعفر نمیری در مصاحبه با مجله الیوسف چاپ قاهره اذعان میدارد که اعزام نیرو به عراق طبق تصمیمات کنفرانس سران عرب صورت گرفته است.            👈  کتاب جنگ از نگاه دیگر @http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 برایشان غذا می پختم و می بردم. هر کم و کسری داشتند برایشان جور می کردم. شب ها خوراک لوبیا، باقالی، حلیم، یا آش بار می گذاشتم. آفتاب که می زد و صدای ترمز وانتی غلام علی کلاهدوز، از اصناف و عضو انجمن اسلامی بازار، را می شنیدم پا تند می کردم. کلاهدوز دیگ های غذا را بار ماشین می کرد. یک وقت هایی خودم دست به کار می شدم و پختنی ها را پشت ماشین می گذاشتم و به جبهه می بردم. وقت هایی که برادران مروج پست بازرسی بودند من را رد می کردند. باقی پست ها به اعتبار اسماعیلم می رفتم و کسی جلودارم نبود. پایم را که توی مقر اسماعیل می‌گذاشتم جوانها دورم جمع می شدند و «مادر ... مادر ...» می گفتند. لذت می بردم از اینکه مادر صدایم می کردند. قند توی دلم می سابیدند از اینکه اسماعیل را وسط آنها می دیدم. بچه های گردان اسماعیلم دور ماشین جمع می شدند و می گفتند چه خوب که برایمان غذا آورده اید. از کره و مربای هر روزه خسته بودند. وقتی چیزی را اسباب خنده می‌کردند و صدای قهقهه شان بالا می رفت، انگار صدای خنده و شادی پسرهای خودم را می شنیدم. آنها همین که وسط جنگ می دیدند زنی، هرچند برای ساعتی، به جبهه می رود دل خوش می شدند. •⊰┅┅🔅🌹🔅┅┅⊰• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 روحانیِ سیدی بود که گردن خمانده و از معینیان خواهش میکرد اجازه بدهد به خط برود. معینیان کوتاه نمی آمد و می گفت: «الان تکلیف اینه که عقب بایستید. وقتی نیرو خواستیم، شما اولین نفر بیایید.» سید اصرار می کرد: «خود حاج اسماعیل گفته که بیام جلو!». سر و روی او را می بوسید و قسمش می داد. معینیان کم آورده بود. یک دفعه عصبانیتش را سر من خالی کرد و گفت: «عادلیان، تو برای چی هنوز وایسادی اینجا؟ تا حالا باید با حاجی رفته باشی!» تازه به خودم آمدم که لندکروزها بیرون ایستاده اند. از مسجد بیرون زدم. یک مرتبه دیدم سید خوش خوشان به طرف لندکروزها می رود. فهمیدم قسم به جدش کارساز شده و قفل به دهان معینیان زده و راهی اش کرده است. ساعت حدود چهار و نیم بعدازظهر سوم دی ماه ۱۳۶۵ بود که لندکروزها به جاده افتادند. من رفتم جزیره مینو، پی حاجی، در جزیره ، گردان ها برای رفتن به نقطه رهایی آماده می شدند. از آنجا به طرف منطقه دیری فارم ، کنار نهر جروف، رفتیم. نارنجی به خون افتاده خورشید روی آبی اروند می شکست و شاخه های نخل در پهنای غروب گم می شد که به ساختمان بتونی تصفیه خانه آبادان رسیدیم. نیروهای غواص ما در زیرزمین سازه ای یک طبقه مستقر شدند. کمی بعد، نوای اذان در زیرزمین پیچید. کوله های تلنبارمان فضا را تنگ کرده بود و جا نبود نماز جماعت بخوانیم. دو سه نفری به هم اقتدا کردیم به نماز که عراق منور می‌ریخت. •⊰┅┅🔅🌹🔅┅┅⊰• به روایت مهدی عادلیان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 دهم آذرماه ۱۳۶۳ به پادگان کرخه اعزام شدیم. فصل سرسبزی آن منطقه بود. از تپه که به پایین سرازیر شدم دشتی سرسبز دیدم. چادرهای گردان در دامنه تپه برپا بود. نم بارانی زده و هوا بی نظیر بود. مدت زیادی از حضورم در آنجا نمی گذشت که یک روز در حال رفتن به طرف چادرمان موتور تریل قرمزی دورم زد. کمی بالاتر ایستاد و جوانی، عینک دودی به چشم، پیاده شد. نگاهم سُر خورد روی لباس اتوکشیده فرم سپاهش. گتر کرده بود. پوتین های واکس زده و موهای شانه کرده اش در آن خاک وخل به چشم می آمد. توی دلم گفتم این پانکی توی جبهه چه کار می‌کند! آن وقت ها به کسانی که به خودشان می رسیدند و لباس های شیک می پوشیدند «پانکی» می گفتند. پانکی از کنارم گذشت و پیش علی رفت و گرم صحبت با او شد. فهمیدم اسماعیل فرجوانی، فرمانده گردان کربلا، است که نیروها برای همکاری با او سر و دست می شکستند. عینک دودی زدن وسط جبهه مرسوم نبود. تا اینکه از بچه ها شنیدم در عملیات خیبر شیمیایی شده و چشم هایش آسیب دیده اند و به تجویز پزشک عینک دودی می زند. در آن موقعیت جنگی توی نخ تیپش بودم. لباسش مرتب و تمیز بود. پایین پیراهنش را توی شلوارش گذاشته و فانسقه هم رنگ لباس سپاهش را محکم بسته بود. از همه جالب تر پوتین های واکس زده اش بود! از همان روز می شود گفت مریدش شدم. روایت حاج حسن موسوی کربلایی •⊰┅┅🔅🌹🔅┅┅⊰• 🔸پاتوق کتاب / ارسال رایگان به سراسر کشور. 09168000353 🔹 لینک خرید آنلاین https://idpay.ir/posti/shop/584177 ______ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 رفتم توی رخت شویی و نزدیک فاطمه نشستم. بقچه ها را آوردند داخل حاج خانمی گفت: «این ها رو از خط آوردن. برا بردنشون هم عجله دارن.» چند نفر دست به کار شدند تا آنها را بشویند ملافه ای برداشتم بگذارم توی تشت. وقتی بازش کردم چند تکه پوست و گوشت کبود و سوخته چسبیده بود به ش. بوی سوختگی پیچید توی سرم، آن قدر تخس بودم که از چیزی نمیترسیدم. ولی این بار خیلی فرق داشت؛ پرتش کردم روی زمین، خانمی آن را برداشت، حواسش بهم نبود. با صلوات تکه ها را جمع کرد و ملافه را چنگ زد. هرچه با خودم کلنجار رفتم فایده نداشت. دیگر جرئت نمیکردم ملافه ای باز کنم. ملافهای خیس کنار تشت فاطمه بود. با ترس آن را برداشتم. تاید ریختم رویش و لکه هایش را توی دست ساییدم. خانم ها سعی میکردند روی ملافه ها و لباس ها اثری از لکه نماند. آن ملافه هم سبز بود و نمی شد وایتکس بریزم رویش. با تمام توانم لکه ها را ساییدم تا محو شدند. هرچه میشستم یکی نگاهش میکرد و خودش باز آن را می شست. فضا پر بود از بوی خون و وایتکس و صدای مداحی و ذکر صلوات خانم ها از دیدن آن تکه گوشتها حالم گرفته بود. فضولی و کنجکاوی را گذاشتم کنار، ساکت پشت تشت ماندم و پابه پای خانم ها رخت شستم. روایت فرشته غافلی •⊰┅┅🔅🌹🔅┅┅⊰• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂