✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍂🌺🍂؛
🌺؛
🍂 #گزیده_کتاب
«خرمشهر پایتخت جنگ»
روزنوشت های شهید
بهروز مرادی
به کوشش: قاسم یاحسینی
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
۲۴ فروردین ۱۳۶۱: دیروزکه از راه اهواز به آبادان می آمدیم، تعدادی تانک و خدمه های آنها در حال حرکت به طرف آبادان بودند. نیروهای جدیدی هم از دارخوین در بیابان ها پیاده شده بودند. در ایستگاه ۱۲ هم چند واحد ارتش دیده می شد که به تازگی به منطقه آمده بودند. همه چیز گواهی بر یک حمله می دهد.
بیشترین صحبت بچه ها در مورد حمله خرمشهر است. عبدالله ورانی چند تابلو برای خرمشهر خواست. بالاخره بعد از یک سال و هفت ماه کم کم داریم به روز موعود نزدیک می شویم؛ شاید عده ای از این بچه ها آخرین روزهای عمرشان باشد. کسی چه می داند؟ اما خوش به حال کسی که خرمشهر را زیارت می کند و بعد شهید می شود. [...]
۲۶ فروردین ۱۳۶۱: صبح، مشغول تهیه تابلوهای خرمشهر بودیم؛ بعدازظهر، به تمرین تیراندازی هجومی گذشت. [...]
۳۰ فروردین ۱۳۶۱: دیشب در جاده اهواز – شادگان، نیروهایی را دیدم که برای فتح خرمشهر آمده بودند. مثل اینکه به یاری خدا، حمله نزدیک است. داشتم تابلوهای فتح خرمشهر را می نوشتم که بچه های صدا و سیمای رشت در مورد اینکه چرا نوشته ای جمعیت: 36 میلیون نفر، با من صحبت کردند. بعد هم چند عکس در زیر تابلوها با هم گرفتیم.
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf1
🍂
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍂🌺🍂؛
🌺؛
🍂 #گزیده_کتاب
«سه دختر گل فروش»
نویسنده :مجید قیصری
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
غریق را که از آب گرفتیم، زنده بود. ولی ای کاش مرده بود. انگار آمده بود تنی به آب بزند، ولی آب امانش نداده و لخت اسیر ما شده بود. بیست و چند سالی داشت. به نظر از آن سربازانی بود که یکیشان را هم ما داشتیم؛
سالک، کلهشق و احساساتی و بینهایت عاشق آب و آبتنی و هرچه ما صحبت از شرایط و موقعیت منطقه میکردیم، به گوشش نمیرفت.
منطقه حالا آرام بود. ولی روزگاری در اینجا آتش به پا بوده و آنها که آن طرف شط، پشت خاکریزها و نخلها ایستادهاند، روزگاری دشمن.
الان روزگار صلح است و هیچ تیری درنمیرود. پس حضور ما نشانه چیست؟ این نیست که اگر میخواستند دوباره سر بجنبانند... برای چه کسی این حرفها را میزدیم؟ سالک بود و آبتنی هر روزش. از بس در شط شنا کرده بود، مثل عراقیها سیاه شده بود. درست رنگ پوست غریق را پیدا کرده بود. بهش میگفتیم ماهیدودی. میگفتیم: «یه روز از آب میگیرنت!»
سالک میگفت: «من یه کوسهام.» و دندانهایش را نشان ما میداد و میگفت: «من توی تور جا نمیشم. اگر هم گیر بیفتم، تور تحمل من رو نداره.»
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf1
🍂
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍂🌺🍂؛
🌺؛
🍂 #گزیده_کتاب
«خاکهای نرم کوشک»
خاطرات شهید عبدالحسین برونسی
نویسنده :سعید عاکف
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
..کم کم اصرار من کار خودش را کرد. یک دفعه چشم هاش خیس اشک شد. به ناله گفت: باشه، برات می گم.
خیره صورت نورانی اش شده بودم.با لحن غمناکی گفت: موقعی که عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم . شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید. مثل همیشه، تنها راه امیدی که باقی مانده بود، توسل به واسطه های فیض الهی بود. توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها).
چشم هام را بستم و چند دقیقه ای با حضرت راز و نیاز کردم. حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم. حس می کردم که اشک هام تند و تند دارند می ریزند. با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی، که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان بدهند.
یک دفعه صدای خانمی به گوشم رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمودند: فرمانده!
به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: این طور وقت ها که به ما متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم، ناراحت نباش.
چشم هاش باز پر از اشک شد. ادامه داد: چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود..
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍂🌺🍂؛
🌺؛
🍂 #گزیده_کتاب
«یکشنبه آخر»
خاطرات معصومه رامهرمزی
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
.. نزدیک غروب بود و ما هنوز در قبرستان بودیم. به مادرم گفتم آرام باش و نگذار روحیه دیگران تضعیف شود. مادرم فریاد زد من کاری به دیگران ندارم، من بچهام را از دست دادهام، لعنت به صدام، لعنت به آمریکا. گاهی مادرم به زبان لری شروع به مرثیه سرایی میکرد. گاهی از خاطرات زمان کودکی اسماعیل میگفت و اصلا حالت عادی نداشت. آنقدر خاک قبرستان را بر سر و چادرش ریخت که زیر خاک پیدا نبود و مرتب از خدا طلب صبر میکرد، زبان به خاک میزد و از خاک طلب صبر و تحمل میکرد. مادرم اسحق را صدا میکرد: اسحق، شهربانو، خدیجه، ابراهیم، فرحناز کجایید! برادرتان شهید شد. امشب آرام نخوابید اسماعیل در قبرستان تنهاست. اسحق کمرت شکست برادرت رفت.
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf1
🍂
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍂🌺🍂؛
🌺؛
🍂 #گزیده_کتاب
« راز عاشقی »
خاطرات سیدتراب ذاکری
نویسنده: علیرضا اسفندیاری
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
روایت زندگی امیر سرتیپ دوم، سید تراب ذاکری، از فرماندهان و افسران اطلاعات ارتش است.
او در سال ۱۳۲۲ در ازناوه (کاشان) به دنیا آمد. بعداز اتمام دبیرستان نظام، وارد دانشگاه افسری شد. امیر سیدتراب ذاکری در بخشهایی از این کتاب، به تاریخچهای از اختلافات ایران و عراق، وقایع اول جنگ، تحرکات ایران و عراق و بازدید مقامهای سیاسی و نظامی از منطقه اشاره میکند و آنها را شرح میدهد.
امیر در تشریح عملیات طریقالقدس و بیتالمقدس، به مشکلات انسانی، روحیهی دو طرف و درنهایت تغییراتی که در اجرای آن صورت گرفت هم اشاره میکند. آزادسازی خرمشهر از دیگر وقایعی است که در این کتاب بررسی شده است.
نمونه متن این کتاب بصورت فایل صوتی در ادامه 👇
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍂🌺🍂؛
🌺؛
🍂 #گزیده_کتاب
« راز عاشقی »
داستان طنز
نویسنده: اکبر صحرایی
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
خروسخوان صبح، وسط اروندرود، توی جزیره مینو، مشرجب عین پرنده دُمجنبانک اینور و آنور میپرد و با دمُش گردو میشکند.
- سلاح مافوق سرّی داریم!
- اینی که میگی، کجاس؟
- فُضولی قدغن. ظهر تو جزیره صلبوخ پردهبرداری میشه.
- صلبوخ کجان قربون؟
چکوچیل درهم میکشد و میگوید: «اسم قدیم جزیره مینوه!»
کله ظهر، مشرجب، خمپاره شصت سفیدی را از سنگر تدارکات بیرون میکشد! «اینم سلاح مافوق سرّی.»
حیران از رنگ سفید خمپاره، جفت گوش مشرجب غُرغُر میکنم: «رنگ خودش عیبی داشت!»
- به وختش میفهمی قندعلی.
- مشتی ! به گوسفند و الاغ رنگ میزنن، گم نشه.
کله تکان میدهد: «پس چرا به تو رنگ نزدن خارخاسک!»
- از کجا آوردی قربون؟
- غنیمتیه قندعلی!
توی هوای شرجی و داغ جزیره، با افراد سنگر علافها، با گونی شنی، سنگر نعلشکلی برای تنها خمپارهانداز سفید دنیا میسازیم. مشرجب تا میخواهد گلوله خمپاره توی حلق خمپارهانداز فرو کند، گروهبان تنومندی با کلاهخود آهنی و لباس فرمِ تر و تمیز، همراه دو سرباز ارتش، روی سرمان خراب میشود.
- سلام برادرا... دنبال خمپارهاندازمون میگردیم... ندیدین؟
روی پاشنه پا میچرخم، جا تر است و مشرجب غیبش زده!
- دیروز یکی از خمپارهاندازای شصت ما توی محور اروند گم شده.
- به سلامتی... شاید دشمن برده!
- دشمن؟! ....
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍂🌺🍂؛
🌺؛
🍂 #گزیده_کتاب
« مقاومت در »
نویسنده: سیدقاسم یاحسینی
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
جنگ که شروع شد، من در بستان بودم. داشتم نیروهایمان را سازماندهی میکردم. از همان روز اول هجوم هواپیماهای دشمن به مواضع ما آغاز شد. فکر میکنم روز دوم یا سوم جنگ بود که یک هواپیمای عراقی توسط نیروهای خودمان هدف قرار گرفت. در حد فاصل بستان به طرف پل سابله سقوط کرد. بلافاصله خلبان هواپیما به اسارت درآمد و به اهواز منتقل شد. کمی بعد فرمان دادند قطعات متلاشیشدۀ میگ عراقی از منطقه به اهواز برد
با شروع جنگ ما عملاً مقرمان را در سپاه پاسداران سوسنگرد تخلیه کردیم. همۀ نیروها را در مناطق مرزی و بهخصوص پاسگاههای کنار مرز مستقر شدند. قرارگاه سپاه در منطقه سابله و در چند کیلومتری مرز ایران و عراق بود. عراق با صدها دستگاه تانک و نفربر و نیروی پیاده، شروع به پیشرَوی در منطقه مرزی کرد. اوضاع خیلی خراب بود. مرزداران ایرانی نمیتوانستند مقاومت زیادی از خود نشان دهند. بسیاری از سربازان و نیروهای ژاندارمری پاسگاههای مرزی را رها و عقبنشینی کردند.
چند روز به همین منوال گذشت. در این مدت، عراق برخی از مناطق مرزی را اشغال کرد. در همان روزهای اول یکی از پاسگاههای مرزی اطلاع داد که نیاز مبرمی به مهمات و آذوقه دارد. به اتفاق حبیب شریفی مقداری لوازم مورد نیاز پاسگاه را بار یک ماشین پیکاپ کردیم و به رانندگی رحیم شجاعی از مقرمان در سابله راه افتادیم.
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍂🌺🍂؛
🌺؛
🍂 #گزیده_کتاب
« دخترم شینا»
خاطرات قدم خیر محمدی
نویسنده: بهناز ضراب
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
با رفتن خانم ها دلهره عجیبی گرفتیم که البته بی مورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. این بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند.
هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت؛ تا اینکه دیدیم خانم ها از دور دارند می آیند. می دویدند و زیگزاکی می آمدند. بالاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچه ها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکی ها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد.
هر چه به عصر نزدیک تر می شدیم، نگرانی ما هم بیشتر می شد. نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانم ها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی می گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت.
دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمی دانستیم باید چه کار کنیم. به خانه برگردیم، یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، برگردیم. در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می کرد، صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند و این بار ختم «اَمّن یجیب» گرفته بود.
نزدیکی خانه های سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می زنند.
❣متن این کتاب را می توانید در کانال شهدا مطالعه نمایید 👇
@defae_moghadas2
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍂🌺🍂؛
🌺؛
🍂 #گزیده_کتاب
« کالکهای خاکی»
تاریخ شفاهی
محمدعلی (عزیز) جعفری
نویسنده: گلعلی بابایی
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
بعد از پیروزی در عملیات طریقالقدس و سرکوب تک دشمن در تنگۀ چزابه، تصورم این بود که مأموریت من در سِمَت مسئول عملیات در سپاه سوسنگرد تمام شده و ما دیگر مأموریتی در آنجا نداریم. البته این طرز تفکر شاید برمیگشت به کمتجربگی و احساساتی بودن من. چون من، بعد از طریقالقدس و تک دشمن، بهشدت دلنگرانِ شهید دادن نیروهای خودمان بودم. آنقدر نگران بودم که یک بار رفتم پیش برادر محسن و از ایشان خواستم اجازه بدهد از جبهه بروم و مدتی در حوزۀ علمیه درس بخوانم تا کمی بُعد معنوی من قویتر بشود.
آقا محسن گفت: «کجا بروی؟ حالاحالاها کار داریم.» گفتم: «ولی کار جبهۀ ما که تمام شده. یک خط پدافندی هست که خود بچههای سوسنگرد از پس ادارۀ آن برمیآیند.» آقا محسن این بار با تعجب گفت: «این حرفها چیست که داری میزنی؟ فعلاً برو سوسنگرد. چند روز دیگر بیا قرارگاه گلف که با تو کار مهمی دارم.» پرسیدم: «بیایم قرارگاه گلف که چه بشود؟» گفت: «لازم است با هم برویم سمت جبهۀ دزفول. میخواهم برای عملیات بعدی آماده بشوی. چون قرار است برای این عملیات فرماندهی یک قرارگاه را به تو بسپارم.» گفتم: «ولی من فقط توی همین یک عملیات فرمانده تیپ بودم.
حالا چطوری بروم فرماندهی یک قرارگاه را بپذیرم؟ نخیر، من قبول نمیکنم...
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍂🌺🍂؛
🌺؛
🍂 #گزیده_کتاب
« آن بیست و سه نفر »
خودنوشت: احمد یوسفزاده
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
- چند سالته؟
- پونزده سال
_کلاس چندمی؟
- دوم راهنمایی
_ پدرت چه کاره ست؟
- پدرم به رحمت خدا رفته.
- پس چرا امدی جبهه؟ به زور فرستادنت؟
- بله!
- یعنی چطور به زور فرستادنت؟
- یعنی می خواستم بیام جبهه؛ ولی فرمانده هامون نمی ذاشتن. من هم به زور اومدم.
خبرنگار عراقی وا رفت. هر چه بافته بود، پنبه شد. میکروفن را برد بالا و محکم کوبید بر سر محمد!
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍂🌺🍂؛
🌺؛
🍂 #گزیده_کتاب
« بچه های کارون »
نویسنده: احمد دهقان
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
توی کانال، کنارِ اولین سنگرِ اضطراری منتظر بودم. باران ریز ریز میبارید. زمین مثل سریش چسبناک شده بود و نمیشد قدم از قدم برداشت. توی آن هوا که شرجی بود و دم کرده، کلاه آهنی بیشتر از همیشه رو سرم سنگینی میکرد.
وقتی دیدم از آذرخش خبری نیست، رفتم تو سنگرِ اضطراریِ کناره کانال، یک گوشه قمبرک زدم و نشستم.
تا رسید، آمد تو. تکیه داد به دیواره سنگر و نشست. خیسِ آب بود و باران از دو ورِ صورت گوشتالودش شُره کرده بود تا توی یقه پیراهنش:
ـ چهطوری پسر؟ چرا مثل راهزنها، اینجا قایم شدهای؟!
سنش از بقیه بیشتر بود. توی جبهه ما، تنها کسی که حق داشت کلاه آهنی سر نگذارد، جنابِ ایشان بود. واقعیتش را بگویم، فرمانده خیلی زور زد تا کاری کند یدی هم عین ماها کلاه لگنی سر بگذارد ولی زورش نرسید. بهانهاش چه بود؟ میگفت وقتی کلاه آهنی سر میگذارم، موهام میریزد! وقتی فرمانده پیله کرد و گفت که الا و بلا باید مثل بقیه کلاه سرت بگذاری، چشم دوخت تو چشمهای او ـ این صحنه را خودم شاهدش بودم و در حالی که با عصبانیت تند تند میزد رو شکم گندهاش، گفت: «کله من احتیاج به محافظت ندارد، اگر خیلی دلواپس هستی، دستور بده یک کلاه آهنیِ گنده برای این بسازند، چون تنها چیزی از من که در تیررسِ دشمن است، شکمم است ولاغیر!»
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛
🍂🌺🍂؛
🌺؛
🍂 #گزیده_کتاب
« هفت روز آخر »
نویسنده: محمدرضا بایرامی
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
هوا روشن شده است که کار تمام میشود. آخرین ایفا، کنار دژبانی دستهمان پیادهام میکند. خرد و خمیر هستم. تمام بدنم درد میکند. وقتی کار میکردم هیچ چیز نمیفهمیدم، اما حالا که بدنم سرد شده است، به شدت درد میکشم. انگار دندههایم را خرد کردهاند. نگهبان دژبانی برای خودش بالای تپه وِل میگردد. اشارهوار سلام و علیکی میکنیم و میگذرم. با خودم میگویم: «عیبی نداره، عوضش حالا میگیرم و تا لنگ ظهر میخوابم.»
اما شانس نمیآورم. آمادهباش میدهند. فرماندۀ نیرو دارد میآید بازدید. میآید و کاش نمیآمد. ظاهراً دستور جابهجایی داده است. باید این همه وسایل و سنگرها را بار کنیم و برویم به یک جای دیگر. و چه مکافاتی است جابهجایی! خدا نصیب گرگ بیابان نکند. شب میشود. همه در تب عملیات هستند. هم نگهبانها را بیشتر کردهاند و هم ساعت نگهبانی را. چیز عجیبی در هوا موج میزند. چیزی که فقط حس کردنی است و بس. چیزی که به بیان نمیآید و نمیتوانیاش گفت.
⊰•┈┈📚┈┈⊰•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂