eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 رفتم توی رخت شویی و نزدیک فاطمه نشستم. بقچه ها را آوردند داخل حاج خانمی گفت: «این ها رو از خط آوردن. برا بردنشون هم عجله دارن.» چند نفر دست به کار شدند تا آنها را بشویند ملافه ای برداشتم بگذارم توی تشت. وقتی بازش کردم چند تکه پوست و گوشت کبود و سوخته چسبیده بود به ش. بوی سوختگی پیچید توی سرم، آن قدر تخس بودم که از چیزی نمیترسیدم. ولی این بار خیلی فرق داشت؛ پرتش کردم روی زمین، خانمی آن را برداشت، حواسش بهم نبود. با صلوات تکه ها را جمع کرد و ملافه را چنگ زد. هرچه با خودم کلنجار رفتم فایده نداشت. دیگر جرئت نمیکردم ملافه ای باز کنم. ملافهای خیس کنار تشت فاطمه بود. با ترس آن را برداشتم. تاید ریختم رویش و لکه هایش را توی دست ساییدم. خانم ها سعی میکردند روی ملافه ها و لباس ها اثری از لکه نماند. آن ملافه هم سبز بود و نمی شد وایتکس بریزم رویش. با تمام توانم لکه ها را ساییدم تا محو شدند. هرچه میشستم یکی نگاهش میکرد و خودش باز آن را می شست. فضا پر بود از بوی خون و وایتکس و صدای مداحی و ذکر صلوات خانم ها از دیدن آن تکه گوشتها حالم گرفته بود. فضولی و کنجکاوی را گذاشتم کنار، ساکت پشت تشت ماندم و پابه پای خانم ها رخت شستم. روایت فرشته غافلی •⊰┅┅🔅🌹🔅┅┅⊰• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 توی عملیات بیت المقدس دو تا از خواهرزاده هایم اسیر شدند. ده پانزده روز درگیر خبرها و رفت و آمد ها به خانه خواهرم شدم و رختشویی نرفتم. تا اینکه شنیدم بیمارستان از همیشه شلوغ تر است. رفتم. جلوی رختشویی ملافه و پتو و لباس تلنبار کرده بودند. صدای صلوات خانم ها از بیرون شنیده می‌شد. چادرم را در آوردم و آویزان کردم و رفتم تو حوض. ملافه‌هایی که با هلیکوپتر از بیمارستان‌های صحرایی و جبهه می‌آوردند مچاله و خشک شده از خون بودند. سوزن و تکه استخوان و حتی سنگریزه لای آنها بود. وقت نداشتیم آنها را باز کنیم و تکان بدهیم و بعد بیاندازیم توی حوض. آنها را مچاله بغل می‌زدیم و می‌رفتیم توی حوض چنگ می زدیم و در می آوردیم تا خانم‌ها تاید بزنند. چیزهایی زیر پایمان حس می‌کردم. ولی آب سرخ بود و کف حوض دیده نمی شد. یکدفعه کف پایم سوز زد. نتوانستم آن را بگذرم روی زمین. دست گرفتم لب حوض و خودم را کشیدم بالا و نشستم. کف پایم را نگاه کردم دیدم یک نیدل رفته توی پایم. آن را در آوردم و برگشتم توی حوض. با صدای آژیر خطر و بمباران از جایم بلند نمی‌شدم. عصر دست می گرفتم به کمرم و خمیده راه می‌رفتم. شب‌ها از شدت کمردرد خواب نداشتم. اما هر چی بیشتر می‌رفتم بیشتر امیدوار می‌شدم به برگشتن منصور. اصلا می‌رفتم که منصور سالم برگردد. انگار داشتم با خدا معامله می‌کردم. برادرهایم نعمت و حمید هم جبهه بودند. نمی‌دانستم غصه نبودن منصور را بخورم یا دلشوره آن دوتا را داشته باشم. هنوز منتظر منصور بودم که نعمت هم مجروح شد... طاهره نقی نمدمال @defae_moghadas 🍂