eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
پدرم توی بهداری سپاه بود، یعنی در اصل کارمند سپاه بود. فکر کنم قسمت حمل مجروح. من زمان جنگ رو یادمه، قبلش اصلاً یادم نیست. اون موقع‌ها من هر وقت می‌دیدمش با آمبولانس در رفت و آمد بود، حالا یا راننده بود یا تو اورژانس، نمی‌دونم. چند دفعه هم باهاش رفته بودم بهداری فرودگاه. این صحنه هیچ‌وقت یادم نمی‌ره که یک روز از صبح رفتیم سر کارش و من تو فضای فرودگاه واسه خودم می‌چرخیدم و بازی می‌کردم و خوش بودم. یک‌بار دیگه، فکر کنم تهران بودیم، از جنوب مجروح آورده بود که ببره شمال پیش خانوادش؛ من و برادر کوچیکم و یکی از دوستاش باهاش رفتیم و اون مجروح رو بردیم پیش خانواده‌اش. فکر کنم اون دوستش هم شهید شد. (خندید) ازش یک خاطرهٔ خیلی بد هم دارم. همیشه برای بچه‌ام و بچه‌های برادر و خواهرام تعریف می‌کنم. دوم یا سوم دبستان بودم، دقیق یادم نیست. سطح علمی خانواده‌مون خیلی خوب نبود، در حد ۱۰-۱۱ می‌گرفتیم، کفایت می‌کرد. من بین اون‌ها کمی بهتر بودم، ۱۲/۵– ۱۳ می‌گرفتم، به همین دلیل پدرم من رو تو درس از بقیه بیشتر قبول داشت. مدرسه‌ام بعدازظهری بود. اون‌روز بابام ساعت یازده اومد خونه؛ نمی‌دونم برای چی، من هم تکلیف‌های مدرسه‌ام مونده بود. صبح دیر از خواب بیدار شده بودم و تازه یازده شروع کرده بودم به نوشتن مشق‌هام. بهم گفت «برو نون بخر»، گفتم من مشق دارم، تموم که شد می‌رم. یهو یک سیلی به من زد که هیچ‌وقت یادم نمی‌ره. گفت «من الآن گشنمه، باید مشق‌هات رو از قبل می‌نوشتی، نباید می‌گذاشتی تا الآن بمونه». http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
خانوم نعمت‌اللهی، شما با روسری اومدی؟ نگاه معاون آموزشگاه پرستاری نمازی روی روسری سادهٔ کرمی‌رنگم بود که ادامه داد: «می‌دونی که اینجا یه آموزشگاه بین‌المللیه. تو همه جای دنیا تمام استادها همین درس‌هایی رو تدریس می‌کنن که ما توی آموزشگاه به دانشجوها یاد می‌دیم.» سرم را مدام بالا و پایین می‌بردم تا نشان دهم به حرف‌هایش توجه دارم. هنوز نگاهش روی روسری من بود. من هم به موهای مجعد مشکی و کوتاه معاون نگاه می‌کردم. با آن کرم‌پودر ماسیدهٔ روی صورتش و رُژِ لب سرخابی که توی ذوق می‌زد ادامه داد: «با این پوشیدگی که اومدی، باید اهل نماز و روزه هم باشی.» ــ بله خانوم. ــ حالا اگه اینجا نذارن نماز بخونی، چی کار می‌کنی؟ بدون اینکه فکری کنم صاف توی چشم‌های بادامی و قهوه‌ای‌اش خیره شدم و گفتم: «نماز یه امر شخصیه و آزاری به کسی نمی‌رسونه!» انگار با جوابی که دادم قانع شد. بعد از پشت صندلی‌اش بلند شد و تمام‌قامت جلوام ایستاد و گفت: «ببین دختر جون! فرم لباس پرستاری همینه که تن من می‌بینی و اینجا باید همین‌جوری لباس بپوشی!» بلوز چهارخانهٔ آستین‌کوتاه و دامن بلند سفیدی که شبیه پیش‌بند۳ تنش بود و کلاه کوچکی که روی سرش قرار داشت را از نظر گذراندم. ادامه داد: «تا شیش ماه اول که درس‌هات تئوریه اشکالی نداره حجاب داشته باشی؛ ولی شیش ماه بعد که باید بری بیمارستان، موظف هستی این لباس‌ها رو بپوشی.» مصاحبه که تمام شد از اتاق خانم معاون بیرون آمدم. درحالی‌که توی ذهنم با خودم درگیر بودم . • خاطرات رفعت‌السادات نعمت‌اللهی، از پرستاران دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂