در ماشین را قفل کرد نگذاشت پیاده شوم. گفت:"تا همه حرفهای من رو گوش نکنی نمیگذارم بروی ".
گفتم:"حرف باید از دل باشد که من با همه وجود بشنوم".
منوچهر شروع کرد به حرف زدن. گفت"اگر قرار باشد انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم. بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم".
گفت"من مانع درس خواندن و کار کردن وفعالیت هاتان نمی شوم به شرطی که شما هم مانع من نباشدی ".
گفتم"اول بگذارید من تاییدتان کنم، بعد شما شرط بگذاردی ".
تا گوشهاش قرمز شد.
چشمم افتاد به آیینه ماشین. چشم هاش پر اشک بود.طاقت نیاوردم. گفتم"اگر جوابتان را بدهم نمی گویی این دختر چقدر چشم انتظار بود؟"
تو آینه نگاه کرد.گفتم"من که خلیی وقت است منتظرم شما این حرف را بزنی ".
باورش نمی شد. قفل ماشین را باز کرد ومن پیاده شدم.سرش را آورد جلو و پرسید:"از کی؟"
گفتم :"از بیست دو بهمن تا حالا".
منوچهر گل از گلش شکفت. پاش را گذاشت روی گاز و رفت.
#اینک_شوکران
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂