در خانواده ما چندتا بچه همسن بودیم. من و خاله و دخترخالهام همسن بودیم. خالهام با چند ماه فاصله، ولی دخترخالهام یک روز از من بزرگتر بود. ما بهشدّت به هم نزدیک بودیم؛ مثل دوقلو. تا قبلاز یازدهسالگی هرسه بارها دست هم را میگرفتیم و به هم قول میدادیم که هیچجا بدون هم نمیرویم، باید همهجا باهم باشیم. رابطهمان خیلی تنگاتنگ بود. دور هم مینشستیم و باهم از آرزوهای معنویمان حرف میزدیم. مثلاً میگفتیم امامزمان (عج) کِی میآید؛ زمان ظهور چهشکلی است و از این حرفهایی که آن زمان معمول بود.
من اوّل راهنمایی بودم؛ یازدهم بهمنماه بود. آنموقع دهه فجر هر شب یک فیلم سینمایی از تلویزیون پخش میشد. مثل الان نبود که هر کانالی بزنی برنامه داشته باشد. این فیلمهای سینمایی خیلی خاص بود و ما باعلاقه تماشا میکردیم. فیلم سینمایی که تمام شد، آژیر قرمز زدند و برق رفت. مثل همیشه گوشه اتاق نشستیم و منتظر اصابت بمب که آیا ایندفعه نوبت ماست؟
#صداییکه_هماکنون_میشنوید
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂