فرمانده نگاهی به سر تا پای من انداخت و یکهو زد زیر خنده. از خندههای تلخ فرمانده، داغ کردم و در دلم فحشش دادم.
ما را توی باد و زیر باران، سر پا نگاه داشتند. کف حیاط ساختمان ساواک مثل ذغال سیاه بود. رگبار شلاقی باران، موسیقی ترسناکی را در وجودم میریخت. برای آنکه ترس را از خودم دور کنم هر چند لحظه یکبار به محمد نگاه میکردم. مثل مجسمهای که از سنگ تراشیده باشند به نقطه نامعلومی خیره نگاه میکرد.
صدای ایست، خبرداری، ساختمان ساواک را لرزاند. چند نفر پشت سر هم پا چسباندند. صدای کوبیده شدن پوتینها به صدای انفجاری میماند.
باید رئیس ساواک آمده باشد.
با این حرف محمد بیاختیار پشتم لرزید. به محمد نگاه کردم. همان طور سیخ ایستاده بود. ناگهان چند مأمور دورهمان کردند. هیکلهایشان بلند و پهن بود. یکی از آنها، که کت چرمیای به تن داشت، زل زد به صورت محمد!
به خاطر این بچه هوار هوار راه انداخته بودید؟!
قدمی به جلو برداشت. کف دست گندهاش را بالا برد و با تمام قدرت به صورت محمد کوبید. با این کار مرد، انتظار فریادی دردآلود را از محمد داشتم. محمد همچنان ایستاده بود و به مرد نگاه میکرد. مرد نگاهی به اطرافش انداخت. سیگاری روشن کرد. صورت گنده و گوشت آلودش از سرخی کبود شده بود. یکی از مأمورها که به نی قلیان میماند، تتهپتهکنان گفت: «به... به جثهاش نگاه نکنید... خیلی سفته... مثل سنگ!»
مرد کت چرمی از حرکت ایستاد و فریاد زد: «خفه شو... از این سنگترش را هم به حرف آوردهام؛ اینکه جوجه است!»
#فرمانده_شهر
#محمد_جهانآرا
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf