علی به اکبر که زانوی غم بغل کرده و در فکر بود، گفت: «حالاچرا بُق کردی؟ خب دو سه سال صبر کن تا سن و سالت مناسباعزام بشود، بعد برو جبهه.»
اکبر به علی چشم غره رفت و گفت: «دو سه سال؟ تا آن موقعکی زنده است و کی مرده؟ من حالا میخواهم جبهه بروم.»
ـ باز شروع کردی. آخر داداش کوچولو، تو با این قد و قامترعنا و درب و داغان میخواهی جبهه چه کنی؟ میروی آن جا وبیشتر تو دست و پا میمانی و مانع از جنگیدن دیگران میشوی.
ـ ببینم، تو که فقط از من شش ماه بزرگتری، تو جبهه طیارهشکار میکنی و با فوت تانک منفجر میکنی؟!
ـ اولاً من یازده ماه و پنج روز از تو بزرگترم. در ثانی، من قدو قامت درست و حسابی دارم. به نظرم تو همین بسیج کههستی، باید خدایت را هم شکر کنی. بمان شاید فرجی شد وتوانستی به جبهه بیایی. خب، حالا اگر اشک و زاریت تمام شده، بنده با اجازه میخواهم برگردم منطقه. خدانگهدار.
اکبر بلند شد. علی را در آغوش گرفت و با بغض گفت: «دعاکن من هم هر چه زودتر بیایم.»
علی خندید و گفت: «ان شاءالله.»
#گزیده_کتاب
#آخرین_نگاه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂