eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
علی به اکبر که زانوی غم بغل کرده و در فکر بود، گفت: «حالاچرا بُق کردی؟ خب دو سه سال صبر کن تا سن و سالت مناسب‌اعزام بشود، بعد برو جبهه.» اکبر به علی چشم غره رفت و گفت: «دو سه سال؟ تا آن موقع‌کی زنده است و کی مرده؟ من حالا می‌خواهم جبهه بروم.» ـ باز شروع کردی. آخر داداش کوچولو، تو با این قد و قامت‌رعنا و درب و داغان می‌خواهی جبهه چه کنی؟ می‌روی آن جا وبیشتر تو دست و پا می‌مانی و مانع از جنگیدن دیگران می‌شوی. ـ ببینم، تو که فقط از من شش ماه بزرگتری، تو جبهه طیاره‌شکار می‌کنی و با فوت تانک منفجر می‌کنی؟! ـ اولاً من یازده ماه و پنج روز از تو بزرگ‌ترم. در ثانی، من قدو قامت درست و حسابی دارم. به نظرم تو همین بسیج که‌هستی، باید خدایت را هم شکر کنی. بمان شاید فرجی شد وتوانستی به جبهه بیایی. خب، حالا اگر اشک و زاریت تمام شده، بنده با اجازه می‌خواهم برگردم منطقه. خدانگهدار. اکبر بلند شد. علی را در آغوش گرفت و با بغض گفت: «دعاکن من هم هر چه زودتر بیایم.» علی خندید و گفت: «ان شاءالله.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂