تا او را دید مهرش به دلش نشست. یحیی قدش کمی بلندتر بود و یک صف جلوتر از او ایستاده بود. مدیر مدرسه بالای پلهها، به این طرف و آن طرف میرفت و سرش را تکان میداد. همان موقع بود که عباس یادش افتاد ناخنهایش بلند است. اما وقتی به کت مندرس یحیی نگاه کرد، دید که او هم یقه سفید ندارد.
کلاس اولیها اول رفتند. کلاس پنجمیها باید آخر از همه میرفتند. این قانون مدرسه بود. معاون با خط کش به کف دست خودش میزد و گاهی پس گردنی را میگرفت و جلوی دفتر را نشان میداد.
عباس خیالش راحت بود. با این اوضاع فهمید معاون مدرسه از ناخنهای بلندش چشم پوشی نمیکند: «تو که بیانضباط نبودی کریمی، برو جلوی دفتر.»
جلوی دفتر شلوغ بود. کلاس اولیها مثل ابر بهار اشک میریختند. عباس با دیدن یحیی به طرفش رفت و یک جایی کنارش پیدا کرد. یحیی لبخند زد. عباس ناخنهای بلندش را نشان داد و شانه بالا انداخت.
معاون مدرسه با ابروهای گره کرده از ته سالن به طرف آنها آمد. بعضی از کلاس اولیها چنان ترسیده بودند که فریادشان گوش فلک را کر میکرد. معاون آنها را به توپ و تشر بست و گفت: «بروید سر کلاس، فردا نبینم که یقه نزده باشید». بعد آنها را که گیج و منگ بودند به بابای مدرسه سپرد تا کلاسها را نشانشان بدهد.
#گزیده_کتاب
#مردی_با_چفیه_سفید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂