eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
#معرفی_کتاب📕📗📒 #وقتی_سفر_آغاز_شد به قلم : رقيه كريمي ناشر: صرير (وابسته به بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس) @defae_moghadas
#معرفی_کتاب📕📗📒 کتاب : #لوطی_و_آتش @defae_moghadas
🍂 فرار از دوله‌تو روایتی از دوران اسارت یکی از گمنامان «تیپ نیرو مخصوص» بیش از پنجاه مرد مسلح بالای سرمان بودند. بیشتر از اسلحه، چوب دستشان بود. با قنداق کلاش و چوب افتادند به جانمان. آن‌چنان وحشیانه به کتفمان می‌کوبیدند که به‌طرف دیگری پرت می‌شدیم. هیچ‌چیزی جلودارشان نبود. تمام بدنمان زیر ضرباتی بود که بی‌وقفه و بی‌امان بر آن فرود می‌آمد. بدن‌های خسته و گرسنه‌ای که سه روز در برف و کولاک با مرگ دست‌وپنجه نرم کرده بودند. وقتی عده‌ای از روستاییان خواستند جلوی‌شان را بگیرند، آن‌ها را به‌سرعت از آن جا دور کردند. زیر آن همه کتک، شروع به دادوفریاد کردم: مگه شما شرف ندارید؟ ما نظامی هستیم! ما برای این مملکت اومدیم! فلان فلان شده‌ها! فکر می‌کنید کی هستین؟ فریادهای من روی عده‌ای تأثیر گذاشت و سبب شد تا جلوی بقیه را بگیرند و از آن‌ها بخواهند درباره هویتمان سؤال کنند. ولی نتوانستند راضی‌شان کنند دست از ضرب و شتم ما بردارند. از این عملکرد غیرحرفه‌ای‌شان، فهمیدیم از نیروهای رده پایین حزب هستند. ما را بلند کردند و دستور حرکت دادند. همچنان می‌زدند و به‌طرف روستا می‌بردند. همین‌که وارد روستا شدیم، به‌سرعت مردم بومی را متفرق کردند. دویست متر با همان وضع راه رفتیم تا به مسجدی رسیدیم. ما را با همان لباس‌های خیس و گلی، با خشونت داخل مسجد پرت کردند. مسجد بزرگی که تقریباً ۱۵۰ متر وسعت داشت. در آن لحظه، فقط توانستم درباره وضعیت زخمی‌ها بپرسم که دست‌وپا شکسته با زبان فارسی به من گفتند آن دو نفر را برای مداوا به اشنویه برده‌اند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 يكی از كويتی‌ها به ما گفت: «چه می‌خواهيد؟» گفتيم: " كويت را می‌خواهيم." كويت يك استان عراق و تابع بصره است." گفت: " اگر اين صحيح باشد، چرا خانواده‌های ما را اعدام می‌كنيد؟ چرا از خانه‌ها و محله‌های ما سرقت می‌كنيد؟ اگر شما در ادعايتان صادق هستيد، نبايد از شهر حفاظت كنيد؟ چون شهر شماست نبايد از شرفتان دفاع كنيد؟ شما با اين كارها شهادت داديد كه دشمنان ما هستيد." با شنيدن اين سخنان از مرد كويتی، فرمانده دستور داد او را اعدام كنند http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گزیده کتاب فوتبال و جنگ ◇◇◇◇ جمعیت زیادی منتظر هلیکوپتر آقای رئیس‌جمهور بودند. دست‌ها سایبان شده بود و چشم به دور دست‌ها دوخته بودند. جوان وقتی جمعیت را دید ناخودآگاه به طرفشان کشیده شد. از صبح در کوچه، پس کوچه‌ها پرسه زده بود. فکر کرد، چه چیزی بهتر از این، شاید در شلوغی می‌توانست از آب گل‌آلود ماهی بگیرد و خرج امروزش را از جیب کسی بردارد. کار هر روزش بود. بالاخره خرج مواد مخدر را باید در می‌آورد. آب دماغش را به زحمت بالا کشید و میان جمعیت خزید. چندبار خواست دست به کار شود ولی موقعیّت مناسب نبود. بالاخره مردی را دید که چشم به آسمان دوخته و به تنه‌زدن‌ها بی‌اعتناست. تنه‌ای به مرد زد و در چشم به هم زدنی کیف پول مرد را از جیب عقب شلوارش در آورد. تندی خودش را گم و گور کرد تا ببیند چقدر کاسب شده. امّا با دیدن چند برگ کاغذ که آدرس و شماره تلفن روی آن‌ها نوشته شده بود، حسابی دمغ شد. یکهو صدای هلیکوپتری که آرام آرام پایین می‌آمد، بلند شد. مثل دیگران چشم دوخت به هلیکوپتر. جمعیت دایره بزرگی را خالی می‌کردند تا هلیکوپتر بنشیند. **** 🔹بر اساس زندگی شهید ناصر کاظمی 🔹تقریظ شده توسط مقام معظم رهبری 🔹ناشر: سوره مهر 🔹نویسنده: م‍ح‍م‍ود ج‍وان‍ب‍خ‍ت‌ 🔹مجموعه کتاب : قصه فرماندهان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گزیده کتاب مهتاب خیّن ◇◇◇◇ ◇ تا آن زمان بین شما و احمد متوسلیان آشنایی و یا ارتباطی ایجاد شده بود؟         لازم است اول یک نکته فرعی، ولی بسیار مهم را همین‌جا به شما متذکر بشوم: در آن برهه، اکثر شهرهای کردنشین مناطق غرب کشور، در وضعیتی شبیه به حکومت نظامی قرار داشت و در صورت حرکت در معابر و جاده‌ها، به احتمال زیاد، کمین می‌خوردیم.    خب حالا و در یک چنین موقعیت حادی، به ما خبر رسید در شهرستان مرزی مریوان، پاسدار جوانی معروف به برادر احمد با استفاده از ۷۴ نفر- ۱۴ پاسدار و ۶۰ پیشمرگ مسلمان کرد- توانسته طلسم حاکمیت شبانه ضدانقلاب را بشکند و امنیت خوبی را در آن‌جا برقرار کند. این برادر احمد، که وصف او را شنیده بودیم، به دلایل زیادی معروف شده بود.       ◇ از خصوصیات فردی او هم برای شما توصیف کرده بودند؟      بله. مثلا شنیده بودیم خیلی جدی و تند است. یکی از دلایل معروفیت او هم برمی‌گشت به این که یک بار، در اوایل آزادسازی مریوان، وقتی یکی از مسئولین نظامی منطقه که به دستور صیاد بایستی در عملیاتی با او هماهنگ می‌کرد این کار را نکرده بود، احمد متوسلیان سیلی محکمی خواباند زیر گوش او!          خلاصه احمد متوسلیان در بهار ۵۹، خیلی معروف شد بود. ما در سنندج مدام می‌شنیدیم که می‌گویند: برادر احمد در مریوان حکومت می‌کند، اصلا حاکم آن‌جا، کسی نیست الا احمد متوسلیان!           در سفری که از سنندج به مریوان داشتیم، خدا توفیق داد و اولین بار در ساختمان سپاه شهرستان مریوان، احمد متوسلیان را دیدیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گزیده کتاب جنگ پابرهنه‌ ◇◇◇◇ ◇ کتاب «جنگ پا برهنه» نوشته رحیم مخدومی شامل ۲۴ خاطره راوی از مقاطع مختلف جنگ و از جمله عملیات‌های والفجر ۸ و کربلای ۵ است که با محوریت بیان دشواری‌های زندگی رزمندگان در دوران دفاع مقدس بیان شده است. شاید معرو ف‌ترین اثر مخدومی که می‌توان آن را به نوعی هم داستان بلند گفت و هم سفرنامه‌ای به مناطق جنگی (چرا که به زبان اول شخص بیان شده است) «جنگ پابرهنه » باشد. در این اثر، مخدومی هر از گاهی با توصیفات خود، خواننده را شیفته حال و هوای جبهه‌ها می‌کند و از سیر داستان خارج و به توصیف پیرامون خود می‌پردازد. این در حالی است که نه تنها رشته کلام از دست نمی‌رود، بلکه برای نسل جوانی که با فضای جنگ آشنا نیست، بیشتر جذاب است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 متن تقریظ مقام معظم رهبری بر کتاب جنگ پابرهنه ◇◇◇◇ « بسم الله الرحمن الرحیم، این انعکاسی از رنج‌های مردم پابرهنه است که بخصوص در مقایسه با فداکاری همین مردم ، بسی جانکاه و تلخ و ناپذیرفتنی می‌نماید. و وقتی روح لطیف و حساسی منظره این هر دو را به چشم دیده بلکه با آن زیسته باشد، با زبانی به همان تلخی آن را روایت می‌کند و البته توسن خیال اهل هنر همیشه و در همه‌ی میدان‌ها از واقعیت پیشی می‌گیرد. در روایت‌های دیگر از همین جبهه و همان خط و در مقابله با همان دشمن ، چیزی از همه برجسته‌تر است و شیرین‌تر ، و آن ، تواضع و چندان ندیدن کار خود در مقابل کار دیگرانی که باری آنان نیز در جبهه‌هایی دیگر اما باز در برابر همان دشمن و بعشق همان خدا، تلاشی کرده و عرقی ریخته‌اند، اگرچه خطر در همه میدان‌ها یکسان نیست. و همه کسانی را که فیض آن جبهه را نبرده‌اند، اهل دنیا و دلبسته به تعلقّات آن ندانستن، و زحمت و مرارتی را که خود برای خدا برده‌اند بر سر دیگران خرد نکردن. و این صفت پاکان و پارسایان است. این خصوصیت در این نوشته که از جهات بسیار: زبان، تصویر، پردازش، و بخصوص استفاده خوب از آیات قرآن، خیلی خوب است، به چشم نمی‌خورد.. و افسوس دیگر آنکه فرق است میان اینکه کسی از بسته شدن دروازه‌ی جهاد و شهادت غمگین شود و حسرت بخورد امّا با این حال از عمل به وظیف‌های که مصلحت اسلام و مسلمین بر دوش همه نهاده خرسند باشد، و اینکه کسی اصل را بر تشخیص خود اگر نگوییم میل خود نهاده و قبول ختم جنگ را خیانت و کار شیطان و توطئه‌ی دشمن بداند.. و حتی به اشاره‌ای امام و خاصان او را هم مستثنی نکند.. در این کتاب شق اوّل دیده نمی‌شود. شب جمعه ۹/ ۱۲ /۷۰» ◇◇◇◇ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گزیده کتاب پایی که جا ماند ◇◇◇◇ ◇ ‍ هفتاد ضربه کابل! در اسارت تنبیه کسانی که برای امام حسین علیه‌السلام عزاداری می‌کردند، سنگین بود.من و حیدر هر کدام به هفتاد ضربه کابل محکوم شدیم. وقتی هفتاد ضربه کابل را نوش‌جان کردیم، حیدر با همان لهجه ترکی و دوست داشتنی‌اش دوبار تکرار کرد: «سیدی! سنی‌ننه‌ وین جانی ایکی دانا شالاق ویر،/ جون مادرت دوتا کابل دیگه هم بزن!» - کابل به سرتون خورده، گیج شدید، خواهش نمی‌خواد. - نه اتفاقا خیلی هم حالم خوبه و می‌دونم چی میگم. حامد در حالی که، به هر کداممان دو کابل دیگر کوبید، گفت: «این هم دو کابل دیگه، یالا برید گم شید، از جلو چشمم دورشید.» وقتی برمی گشتیم بازداشتگاه، گفتم: «حیدر! مثل اینکه راستی راستی حالت خوش نیست، چرا گفتی دو کابل دیگه بزنن؟!» - حضرت عباسی نفهمیدی؟! - نه، نفهمیدم! - آقا سید! خواستم رُند بشه، ارزشش رو داشت که به خاطر اربعین آقا امام حسین علیه‌السلام هر کدوممنون هفتاد و دو کابل بخوریم، خدا وکیلی ارزش نداشت؟! 📚 از کتاب پایی که جا ماند http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خلاصه کتاب پاییز ۵۹ خاطرات زهره ستوده ◇◇◇◇ ◇ ‍ «پاییز ۵۹» زهره ستوده از اهالی خرمشهر است و در روزهای آغاز جنگ تحمیلی دختر جوانی بود که روزهای زیادی را در خرمشهر و آبادان سپری کرد. خاطرات او ما را با دنیای آن روزهای خرمشهر، شروع جنگ، محاصره، اشغال و آزادی… آن هم از دید یک دختر جوان آشنا می‌کند. در بخشی از کتاب آمده: «هیچ کس به یقین چیزی نمی‌دانست اما همه چیز از یک اتفاق بد خبر می‌داد. حس درونی ما می‌گفت که جنگ شروع شده است بی آنکه رسما اعلام شده باشد! بلاتکلیفی‌ها همچنان ادامه داشت اما هرچه بود نمی‌شد زندگی را تعطیل کرد. کم کم به زندگی زیر سایه جنگ عادت می‌کردیم و به خاطر همین، روز سی و یکم شهریور هم فرقی با بقیه روزها نداشت. مصدق طبق معمول سر کار رفت و مهری هم پس از سه ماه تعطیلی راهی مدرسه شد. من اما در خانه ماندم و چه خوب شد که ماندم و مادرم تنها نماند. ساعت بین ده و نیم، یازده صبح بود که با صدای غرش ده‌ها هواپیما، سراسیمه بیرون دویدیم. شاید بیست یا سی هواپیما همزمان در آسمان خرمشهر پرواز می‌کردند…» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 «روزگاران ۱۳» من نیز یکی از بانوانی بودم که در زمان جنگ تحمیلی و اشغال بخشی از خرمشهر در این منطقه سکونت داشتم در آن زمان من باردار بودم، در منطقه‌ای که من هم حضور داشتم به هیچ عنوان خانواده‌ای تا کیلومتر‌ها نبود، در یک خانه بدون آب و برق زندگی می‌کردم، همسر و برادرانم در انتهای شب به من سر می‌زدند و بر بقیه روز در خط مقدم فعالیت می‌کردند. بیشتر سربازان و بچه‌های خرمشهر را می‌شناختم. آنان نیز از حضور من در این منطقه آگاه بودند و در طول روز تنها یک بار به دیدن من آمده و برایم یخ می‌آوردند تا زنده بمانم، روزی یکی از برادران بسیجی همسر خود را نزد من آورد و او را به من سپرد و خود به خط مقدم رفت. فردای آن روز بچه‌ها منطقه فراموش کردند تا برای من یخ بفرستند و گرمای هوا باعث شده بود من حالم بسیار بد شود در این زمان بود که فردی آمد و به نرده‌های پله‌ها کوبید و اعلام کرد که برایم یک یخ آورده است او لباسش بسیار مرتب و در عین حال سبز رنگ پوشیده بود رنگ لباس او نه به رنگ لباس سپاهیان و نه به رنگ لباس کمیته شباهت داشت. با خوردن آب خنکی که آورده بود حالم بهتر شد و بعد از آن وقت ماجرا را برای همسر و برادرانم بیان کردم آنان گفتند که آن روز فراموش کردند که برایم آب بفرستند و اصلاً مشخص نشد که چه کسی برای من امدادرسانی کرده و آبی سالم و پاک آورده بود. زنان متعددی مانند من در داخل شهر خرمشهر زندگی می‌کردند و از آن بهره مند می‌شدند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
وقتی سفر آغاز شد.pdf
778.7K
🍂 وقتی سفر آغاز شد به قلم: رقيه كريمی ناشر: صریر (وابسته به بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس) ✾࿐༅○༅࿐✾ ✍ گریه می‌كرد. همه سوار اتوبوس می‌شدند، اما او را از اتوبـوس پيـاده می‌كردند. باز فرار می‌کرد و وارد اتوبوس می‌شد. مسئول اعزام با مهربانی آمد و گفت: «بيا اين تفنگ ژـ3 رو بگير و باز و بسته كن؛ اگر بلـد بـودی اعزامـت می‌كنيم! بستن ژـ3 را تمام كرد. وقتی با خوشحالی بلند شد تا آن را به مسئول اعزام نشان بدهد، اتوبوس حركت كرده بود...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂 @defae_moghadas