#گزیده_کتاب
«آقای شهردار »
┄═❁❁═┄
پيرزن كه انگار جاني تازه گرفته بود، با گريه و زاري گفت: «قربانت بروم پسـرم...
خانه و زندگيام زير آب مانده... كمكم كن».
چند نفر به كمك مهدي آمدند. آنها وسايل خانه را با زحمت بيرون ميكشـيدند
و روي بام و گوشه حياط ميگذاشتند. پيرزن گفت: «جهيزيه دختـرم تـو زيـرزمين
مانده. با بدبختي جمع كردمش».
مهدي رو به احمد و هاشم كه به كمك آمده بودند، گفت: «ياالله، جلـو درِ خانـه
سد درست كنيد... زود باشيد».
احمد و هاشم، سدي از خاك جلـو درِ خانـه درسـت كردنـد. راه آب بسـته شـد. مهدي به كوچه دويد. وانت آتشنشاني را پيدا كرد و به طرف خانه پيرزن آورد. چند
لحظه بعد، شلنگ پمپ در زيرزمين فرو رفت و آب مكيده شد. پمپ كار مـيكـرد و آب زيرزمين لحظه به لحظه كم ميشد. مهدي غرق گـل و لاي بـود. پيـرزن گفـت:
«خير ببيني پسرم... يكي مثل تو كمكم ميكند... آن وقـت، شـهردار ذليـل شـده از
صبح تا حالا پيدايش نيست. مگر دستم بهش نرسد...»
مهدي، فرش خيس و سنگين شده را با زحمت به حياط آورد.
ـ اگر دستم به شهردار برسد، حقش را كف دستش ميگذارم...
چند ساعت بعد، جلو سيل گرفته شد. مهدي، پمپ را خاموش كرد. پيرزن هنـوز
دعايش ميكرد.
گروههاي امدادي، پتو و پوشاك و غذا بين سيلزدهها تقسيم ميكردنـد. مهـدي
رو به پيرزن گفت: «خب مادر جان،با من امري نداريد؟»
پيرزن با گريه دست به آسمان بلند كرد و گفت: «پسرم، انشااالله خير از جوانيات
ببيني. برو پسرم، دست علي به همراهت. خدا از تو راضـي باشـد. خـدا بگـويم ايـن
شهردار را چه كند. كاش يك جو از غيرت و مردانگي تو را داشت؟»
مهدي از خانه بيرون رفت. پيرزن همچنان او را دعا و شهردار را نفرين ميكرد!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#آقایشهردار
براساس زندگي شهيد مهدی باکری
نويسنده: داوود امیریان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂