eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
«به اروند رسیدیم»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مرتضی تیموری و قدیر نصر داشتند یک وانت پر از مین را به دشت عباس می بردند تا جلوی تانک های دشمن کار بگذارند که یک خمپاره بین بچه ها پایین آمده و جهنمی از آتش درست کرده و بچه ها را به شهادت رسانده بود. درین زمان بسیاری از فرماندهان به عقب نشینی معتقد بودند. اما حسین خرازی می گفت:«عقب نشینی نمی کنیم. عهد بستیم تا اخر بمونیم. یا شهید میشیم یا پیروز ما اینجا شهید دادیم. اگه همه ما کشته شیم، به عقب بر نمی گردیم.» حسین این را گفت و رفت. حزن و اندوه جمع را فرا گرفت. زمان می گذشت و از حسین خبری نبود. سراغش را گرفتم. حسین صادقی معاون یکی از گردان ها گفت:«حاج حسین رو دیدم که رفت تو یک گودال. رفتم بالای سرش دیدم داره گریه می کنه. دوبار هم باهاش تماس گرفتن، اما حاجی پشت بی سیم نیومد.»       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات جانباز کریم نصر اصفهانی تحقیق و تدوین: مرتضی مساح @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«چشم‌های آسمانی»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ تو عملیات کربلای ۵ بچه ها بالای دکل بودند. هواپیمای عراقی آمد که منطقه را بمباران کند. شیرجه آمد روی زمین. خدمه‌ی موشک یک موشک به سمتش شلیک کرد. ایران، موشکهای سام ۶ را تازه از شوروی خریداری کرده بود. این موشک‌ها حرارتی است. به محضی که شلیک می شد میرفت دنبال حرارتِ اگزوز هواپیما؛ و داخل اگزوز هواپیما منفجر میشد. اتفاقا هواپیما آمد بالای سر دکل ما رد شد. حالا سه طبقه دکل، هر طبقه ای هم سه چهار نفر داخلش هستند. موشک که آمد بالای سر دکل؛ چون دکل گرم شده بود، سنسور موشک فکر کرد که اگزوز هواپیما است. آمد به سمت دکل و توی دکل منفجر شد دوتا از پایه‌های دکل منهدم شد. دکل یواش یواش مثل آسانسور آمد پایین؛ نزدیک زمین که رسیده بود بچه ها پایین پریده بودند.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات برادر جواد کمالی اردکانی به کوشش: محمد معینی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
«سه‌ هزار شیشلیک»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ صدایش را به زور می‌شنیدم. یاد بچه‌ها و قیافه‌های خسته و گرسنه‌ی‌شان که افتادم بی‌اختیار از جایم بلند شدم. چند نفر از بچه‌ها هم داوطلب شدند که با من بیایند. چهل نفر شدیم. یک مینی‌بوس و یک بنز تک و دو تا نیسان پاترول آن‌جا بود. داد زدم راننده بنز تک‌رو بگید بیاد روشن کنه بزنه پای انبار. هنوز نمی‌دانستم باید چه چیزهایی بردارم. به انبار رفتم که موجودی بگیرم. چیز زیادی نداشتیم. اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود که در این موقعیت باید غذای آماده برسانیم، چون دیگر شرایط آماده کردن غذای گرم مهیا نبود. انبار چیز خاصی نداشت. همه مواد را به فاو برده بودند. تنها چیزی که مانده بود ماست‌های پاکتی بود. راننده بنز تک آقای کاظمی که حدوداً 48 سالش بود آمد. گفت: حاجی کجا می‌خوای بری؟ یعنی او نمی‌دانست که می‌خواهیم کجا برویم؟! بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: سوال نکن! یه جای خوب می‌ریم. یه جای با حال که یه شربت شیرین هم بهت می‌دم. فقط ماشین‌ رو روشن کن بیار اینجا تا بچه‌ها ماست‌ها رو بچینند عقب ماشین. حالم را که دید چیزی نپرسید و فقط گفت: حاجی من نمی‌خوام این ماشین رو از دست بدم. فهمیدم که می‌دانست می‌خواهیم کجا برویم. گفتم: نگران نباش! اتفاقی برای ماشینت نمی‌افته. سرش را پایین انداخت و ماشین را آورد پای انبار. چند نفر شروع کردند به چیدن ماست‌ها در عقب بنز. به یکی از راننده‌های نیسان گفتم: همین الان پاتو روی گاز می‌ذاری و به اهواز می‌ری و چندین کیسه پلاستیک خیار می‌خری بار می‌زنی می‌یاری. راننده نیسان دیگر را هم گفتم: تو هم برو پایگاه شهید رجایی هر چی نان اونجا هست باربزن بیار. هر دو ماشین‌ها را روشن کردند. چرخی در محوطه زدند...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات حاج محمد قاسم‌آبادی نویسند:سیده فاطمه حسینی کوهستانی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«سفر به گرای ۲۷۰ درجه»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ صدای شلیک چند تیر می‌آید. جلوتر، سایه‌هایی که به کپه خاک می‌مانند، دیده می‌شود. علی می‌گوید: «تانک‌ها رو باش!» منور خاموش می‌شود. پا می‌شویم و راه می‌افتیم. به دور و بر نگاه می‌اندازم. هیچ کدام از ستون‌هایی را که به موازات ما به سمت دشمن می‌رفتند، نمی‌بینیم. احساس تنهایی می‌کنم. به یکباره یکی از تانک‌های دشمن به سمت ما شلیک می‌کند. تیرهای رسام مانند دانه‌های تگرگ از بالای سرمان می‌گذرد و عقب ستون را درو می‌کند. می‌ریزیم رو زمین و آن را گاز می‌گیریم. بی‌حرکت می‌مانم. قلبم تند می‌زند. آیا ستون را دیده‌اند؟ نوک انگشتانم یخ می‌زند. اگر ستون‌مان را دیده باشند، کارمان تمام است. نه راه پس داریم و نه راه پیش. زورکی آب دهانم را قورت می‌دهم. ترس برم می‌دارد که نکند دشمن صدای آن را بشنود! علی از پشت، پوتینم را فشار می‌دهد. از انتهای ستون سر و صدا می‌آید. تقی خودش را می‌کشد کنارم. نفسم تو سینه حبس می‌ماند. گردن می‌کشم تا ببینم ته ستون چه اتفاقی افتاده. چیزی نمی‌بینم. خدا خدا می‌کنم سر و صداشان بخوابد. یکی بلند بلند فریاد می‌کشد و صدای کشمکش می‌آید و بعد صدای خفه‌ای که آرام‌ آرام خاموش می‌شود. صورتم را در هم می‌کشم و به خودم فشار می‌آورم. گویی من مجروح شده‌ام و من هستم که فریاد می‌کشم و باید خفه شوم. صداهای گنگ و درد آلود ته ستون فروکش می‌کند. منطقه یکپارچه سکوت می‌شود.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نوشته: احمد دهقان @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«روزهای آخر»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ از مرخصی برمی‌گردیم به اردوگاه شهید باهنر؛ شهرکی در نزدیکی کرمانشاه که بچه‌ها با همان نام سابقش می‌خوانند؛ آناهیتا. و بعضی هم به شوخی، شهید آناهیتا. اردوگاهی با ساختمان‌های نیمه‌کاره. برای جنگ‌زدگان می‌ساختندش که لشکر آن را گرفته و ساختمان‌ها همان‌طور بی‌دروپیکر مانده‌اند. و در نزدیکی‌اش، آشغالستان شهر کرمانشاه؛ زباله‌دانی شهر. کامیون‌ها می‌آیند و زباله‌ها را روی هم می‌ریزند. در میان زباله‌ها هم راهی است برای راهپیمایی و دسترسی به کوه‌های اطراف. آه که چه بوی گندی می‌دهند! بچه‌های خردسالی که آشغال‌ها را می‌کاوند، دلم را ریش‌ریش می‌کنند. با لباس‌های پاره و کثیف، به دنبال پلاستیک و آهن ‌قراضه و کاغذ هستند. دختربچه‌هایی با موهای درهم ریخته و پارچه‌ای بر سر. صورت‌هایی کثیف و پیراهن‌های سرخ گلدار بر تن. و پسربچه‌هایی با همان سن، در میان کوه زباله‌ها، بر سینه‌ام چنگ می‌کشند. و سلام‌های با لهجه کرمانشاهی‌شان: سلام برار! نفس‌شان بوی عشق می‌دهد، بوی دوستی، بوی همدلی و هم‌رنگی. روضه‌هایی هستند ناگفته برای دل‌ها. خدایا، این چه جامعه‌ای است؟ بعضی از سیری می‌‌خواهند بترکند و بعضی هم‌ این چنین. و همه سنگ اینان را به سینه می‌زنند و کلمه «مستضعف» را از مخرج ادا می‌کنند...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نوشته: احمد دهقان خاطرات نویسنده از زمان حضورش در جبهه‌های جنگ ایران و عراق @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«هفت روز آخر»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ اگر اخبار خودمان هم، همین منطقه را اعلام کند،خوب است.دوست ندارم مادرم اسم منطقه ما را توی اخبار بشنود.یکهو گرمم می‌شود.عرق می‌کنم. بی‌تاب میشوم. از سنگر می‌زنم بیرون.دلم گرفته است. خدایا چه خبر شده است؟چگونه دشمن که همواره ازسایه ما هم میترسید،این چنین گستاخ و جسور شده است؟ چرا نبرد اینگونه پیش می‌رود؟ چه دست‌هایی در کار است؟ چرا... صدها سؤال و چرا و چرا، توی ذهنم رژه می‌رود. سعی می‌کنم خودم را دلداری بدهم:جنگ است و جنگ، پستی و بلندی دارد.گاه آدم فتح‌المبین می‌آفریند وگاه نیز، چنین می‌شود. عملیات‌هایی که از این دست، در مقابل فتح‌المبین‌ها، هیچ است.آری هیچ هیچ! به یاد انبوه خودروهای عراقی که در عملیات فتح‌المبین، به آتش کشیده شده بود، می‌افتم.تمام اطراف کرخه، پر از تانک‌ها و نفربرهای عراقی بود.گلوله‌های منفجر نشده، وجب به وجب زمین را پوشانده بودند.ما که آمدیم، ماسورة گلوله‌های منفجر نشده را باز می‌کردند و آنها را کوت می‌کردند کنار راه. احساس می‌کنم دارم آخرین ساعاتم را در روستا می‌گذرانم. بی‌اختیار، دستم به سوی کلاش می‌رود.اسلحه را برمی‌دارم. مسلح می‌کنم و تمام فشنگ‌ها را، رگباری شلیک می‌کنم. خداحافظ بنه، خداحافظ روستای جیلیزی.تمام خاطراتی که از روستا داشته‌ام، جلوی چشمم می‌آید.دو یکی تا از بچه‌ها، از سنگر بیرون می‌آیند و با تعجب نگاهم می‌کنند.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نوشته: محمدرضا بایرامی تجربه یک رزمنده‌ ایرانی درهفت روز پایانیِ جنگ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«عصر‌های کریسکان»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ با پررویی وارد خانه شد. کلت سعید را گذاشته بودم لای متکای بچه. همین که وارد خانه شد متکا را از پنجره اتاق انداختم توی حیاط پدرشوهرم و او متوجه نشد. تمام اثاثیه منزل را بهم ریخت و آلبوم عکس شوهرم را ورق زد. عکس سعید و بچه‌ها‌ی سپاه را درآورد و خواست با خودش ببرد که جلویش را گرفتم و نگذاشتم. گفتم: «‌اگه تو نظامی‌ هستی چطور بدون مجوز وارد منزل من شدی؟ لعنت به اون دولت و نظامی ‌که مأمورانش بدون مجوز وارد خونه مردم بشن. الان زنگ می‌زنم سپاه تا ببینم با چه مجوزی وارد خونه یه زن نامحرم شدی.» کلی به نظام و سپاه و ارتش و مملکت بد و بیراه گفتم. باورش شد طرفدار نظام نیستم. خنده‌اش گرفت و گفت: «‌بابا شما که از خودمانین. ضد انقلابین!» در این موقع سفره پهن بود و مختصر نان و ماستی داشتیم. سقف خانه چکه می‌کرد و سطل و کاسه و بشقاب روی فرش‌ها‌ چیده بودم تا آب‌ها‌ جمع شود. شُرشُر روی فرش‌ها‌ آب می‌چکید. همین که اوضاع آشفته ما را دید، خندید و گفت: «‌بابا شما اگه طرفدار دولت بودین که این وضعتان نبود.» پشیمان شد و رفت. از طرف حزب دموکرات آمده بود وضع ما را بررسی کند و ببیند چه امکاناتی داریم و آیا عکس مسئولین نظام را به دیوار خانه‌مان نصب کرده‌ایم یا اسلحه و وسایل دولتی در خانه‌مان پیدا می‌شود، وابسته به نظام هستیم یا نه.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات امیر سعیدزاده از رزمندگان جنگ نوشته:کیانوش گلزار راغب @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«زمینهای مسلح»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ دستِ داوود بصائری(شهید سمت راست) را گرفتم و در دست رفیق دیگرمان اکبر قهرمانی گذاشتم؛ به اکبر هـم سفارش کردم مراقب داوود باشد.از نقطه ی رهایی باید عازم خط میشدیم؛ خداحافظی کردیم و از یکدیگر قول شفاعت گرفتیم. صبح روز بعد، پاتک سنگین دشمن روی کانال ۱۱۲ آغاز شد. حجم آتش به قدری شدید بود که از گرمای انفجارهای مداوم در داخل کانال، احساس میکردیم پوست بدنمان دارد میسوزد و ریه هایمان داغ شده است. زیر آن آتش باران شدید، ناگهان داوود و اکبر را دیدم که کنار هم به دیوار کانال تکیه داده بودند. با دیدن این دو بچه محل در آن وادی آتش و خون، کلی خوشحال شدم؛ آنها هم با دیدن من خیلی ذوق کردند. دستی برایشان تکان دادم که به یکباره گلوله ی توپ ۱۲۰ نزدیک آنها به زمین خورد. گرد و خاک که فرو نشست،دیدم سر داوود به روی شانه اکبر افتاده و همینطور کنار هم به شهادت رسیده اند. قلبم داشت از حرکت می ایستاد با حسرت نگاهشان کردم و در دل از خدا خواستم شفاعتشان را شامل حال من گرداند. 🔹پیکر مطهرشان تا سال ۷۳ به همین شکل در منطقه فکه، زیارتگاه ملائکة الله بوده.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نوشته:گلعلی بابایی "روایتی از حمـاسـه والفـجر ۱" @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«سال بازگشت»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ جنگ‌ شروع‌ شده‌ بود. سه‌ گردان‌ آماده‌ شد تا به‌ جبهه‌ اعزام‌ شود. قرار بود که‌ فرماندهی‌ یکی‌ از این‌ گردان‌ها به‌ من‌ واگذار شود. در همان‌ زمان‌ در انتظار تولد فرزند چهارمم‌ بودم‌. تماس‌ گرفتند و گفتند که‌ همسرت‌ در بیمارستان‌ است‌. رفتم‌. این‌ بار خدا به‌ من‌ یک‌ پسر داده‌ بود. به‌ خانمم‌ گفتم‌ که‌ در حال‌ رفتن‌ هستم‌. گفت‌: اقل‌کم‌ پنج‌ شش‌ روز بمان‌، من‌ برگردم‌ خانه‌، یک‌ گوسفند قربانی ‌کن‌... وقت‌ این‌ کارها نبود. همان‌ جا از او خداحافظی‌ کردم‌ و برگشتم‌ به‌ عملیات‌ سپاه‌ در کوه‌سنگی‌. گردان‌ با سه‌ چهار روز تأخیر در بیستم‌ مهر اعزام‌ شد. در آن‌ مدت ‌آن‌قدر کار داشتم‌ که‌ نمی‌توانستم‌ حتی‌ به‌ خانه‌ بروم‌. روز اعزام‌، خیابان‌ کوه‌سنگی‌ از جمعت‌ موج‌ می‌زد. مردم‌ آمده‌ بودند برای‌ بدرقه‌ و شربت‌ و میوه‌ و شیرینی‌ پخش‌ می‌کردند. قرار بود ظهر حرکت‌ کنیم‌، ولی‌ آن‌قدر زن‌ و مرد آمده‌ بودند که‌ اعزام‌مان ‌تا غروب‌ طول‌ کشید. همان‌ جا همسرم‌ را دیدم‌. بچة‌ شش‌ روزه‌اش‌ را بغل‌ کرده‌ بود و آمده‌ بود. خودش‌ را از میان‌ جمعیت‌ جلو کشید و پرسید: تو که‌ داری‌ می‌روی‌، لااقل‌ بگو اسم‌ بچه‌ را چی‌ بگذارم‌؟       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نوشته: احمد دهقان داستانی که حول خاطرات مشترک ناصر با بابانظر می‌گردد. @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
« آمبولانس شتری »       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پشت تویوتای خرگوشی حاج‌صلواتی نشسته‌ایم و می‌رویم به سمت جبهۀ طلائیه.شاپور و بقیه هم از پشت بار تویوتا دوانگشتی کف می‌زنند و سر به سرم می‌گذارند:«می‌آد از اون بالا یه دسته حوری،همه چادر سفیدِ گوگوری مگوری».گرما و خستگی باعث می‌شود تا حاج‌صلواتی واسۀ استراحت و رفع تشنگی جلوی کافۀ صلواتیِ جفیر ترمز بزند. بَبَم صلوات.لبی تر می‌کنیم و می‌زنیم به راه. از پشت تویوتا خالی می‌شویم پایین و شلاقی می‌دویم به سمت کافۀ صلواتی که با نی و شاخه‌های نخل سایبان زده‌اند. داخل سالنِ استراحت،مردانِ لباس‌خاکیِ ریش‌نقره‌ای،با شربت،خرما و چای پذیرایی می‌کنند.روی صندوق خالی مهمّات می‌نشینم تا لب تر کنم.مراد انگار که وِنج وِنجَک دارد،چرخی می‌زند توی ایستگاه و بالاخره با کمپوت گیلاسی برمی‌گردد. می‌نشیند و با سربازکن آویزان به پلاک و زنجیر گردنش کلّۀ کمپوت را می‌برد و انگشت می‌زند و دانه دانه گیلاس‌ها را هورت هورت می‌لنباند و می‌ریزد توی خندق بلا.ته‌کمپوت را که بالامی‌آورد، انگشتانش را لیس می‌زند.پنج شش فروند مگس سمج،به هوای شکار شیرینی کمپوت،دور دهنش به پرواز درمی‌آیند.مراد حبّه قندی برمی‌دارد و روی زبان می‌گذارد و درازش می‌کند بیرون.به سرعتی باورنکردنی،مگس‌ها روی قند می‌نشینند.مراد هم باورنکردنی زبان را غلاف و دهن را می‌بندد و مگس‌ها را قورت می‌دهد.خدایا، از اینکه من رو آفریدی، مرسی!.دل و جگرم می‌خواهد بالا بیاید...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نوشته:اکبر صحرایی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
«گردان بلدرچین ها - دار و دسته دار علی (جلد 2)»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ یکهو، لاستیک سمت چپ تویوتا روی مین گوجه‌ای می‌رود. چرخ می‌ترکد و میکروفن گوشت‌کوبی و دندان مصنوعی حاج صلواتی می‌افتد و ماشین لت و لو می‌خورد و عین آدم‌های سکته‌زده یک‌کول می‌شود. دار و دستهٔ یکم دور ماشین گرد و گلوله می‌شوند. حاجی صلواتی، رنگ‌پریده، نفس عمیقی می‌کشد و هول هولکی دندانش را جا می‌زند توی دهنش. میکروفن گوشت‌کوبی را برمی‌دارد و نطق می‌کند: «صلوات ... توجه! توجه!» بعد، انگار به دنبال مقصر می‌گردد، با تارهای صوتی لرزان و خش‌دار هوار می‌کشد: «آی تخریب! جون ننه‌ت، با این مین خنثی کردنت!» جملهٔ قصار حاج صلواتی عین توپ توی لشکر می‌پیچد و دهان به دهان نقل محفل عام و خاص جبهه می‌شود. بعد از این اتفاق، هر کس از راه می‌رسد و خرده بُرده‌ای با بچه‌های زبر و زرنگ تخریب دارد جملهٔ حاج صلواتی را تکرار می‌کند: «آی تخریب! جون ننه‌ت با این مین خنثی کردنت!» بیشتر از همه گردان فجر با واحد تخریب کُرکُری دارد و پی هر فرصتی کله به کلهٔ تخریب‌چی‌ها می‌گذاریم. بالاخره زمانی که گردان و واحدهای لشکر جبهه را تخلیه می‌کنند و برای بازسازی به پادگان چکمه بازمی‌گردند حاج صلواتی هم به مأموریت دوم خود عمل می‌کند و صبح و ظهر و غروب، پیش از اذان، داخل پادگان می‌چرخد و با بلندگوی دستی، با لهجه و اصطلاحات ابتکاری، برای واحدها و یگان‌ها، قوطی قوطی، روحیه پرتاب می‌کند.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نوشته:اکبر صحرایی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«مهرنجون»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ آغاز دلتنگی چهار روز اقامت در شیراز حال همه را گرفته بود. رفتن به داخل شهر غدغن بود و ما فقط می‌توانستیم تا حرم شاهچراغ برویم. گاهی هم نبش بازار کنار مسجد، از ساندویچی «یکتا» سوسیس بندری می‌گرفتیم، دندان می‌زدیم، بعد یک دست به کمر، ته‌مانده نوشابه را تا قطره آخر بالا می‌رفتیم. دیگر از کابوس پذیرفته نشدن و بازگشت به روستا بیرون آمده بودم. فقط گاهی دلم برای خانه و به‌خصوص عباس تنگ می‌شد. این را به حساب همان کم‌تحرکی توی مسجد می‌گذاشتم و فکر می‌کردم اگر به جبهه بروم و درگیر کارهای آموزش و جنگ بشوم، مجالی برای فکر کردن به روستا و دوستان و برادر کوچکم نخواهم یافت. از آن طرف عبدالرسول در آب‌باریک شیراز بود و من هر چقدر فکر می‌کردم، راهی که حضورمان را در شیراز به او اطلاع دهم، نمی‌یافتم. فقط یک شماره تلفن از او داشتم که هر بار زنگ زدم، کسی جواب نداد. آن چند روز فقط یک بار دوست ییلاقی‌ام، اکبر براتی، که از من جلو افتاده بود و در دبیرستان عشایری درس می‌خواند، به دیدار ما آمد؛ دیداری که برای من و نعمت مسرت‌بخش بود       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نویسنده: محمد محمودی نورآبادی خاطرات رزمندگی نویسنده @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«کهنه سرباز»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مدیر و چند نفر از کارکنان مدرسه با گام‌های بلند به سمت درِ ورودی دویدند. همگی به در چشم دوخته بودیم. لحظه‌ای بعد، در میان استقبال مدیر و معاونان، چند نفر افسر ارتشی شَق‌ورق قدم در حیاط مدرسه گذاشتند. از اُبهتشان خوشم آمد. برای لحظه‌ای خودم را به دست رؤیا سپردم و در لباس ارتش جا خوش کردم. همیشه دوست داشتم ارتشی شوم و بتوانم خدمتی بکنم. خیلی سنگین و پراُبهت قدم برمی‌داشتند. همگی روی صندلی‌هایی که کنار دیوار چیده شده بود نشستند. ابتدا مدیر مدرسه پشت تریبون رفت و پس از خوش‌آمد‌گویی به افسران، رو به ما گفت: «جناب سرهنگ خواجوی به همراه همکاران محترمشان برای بازدید و یک‌سری مسائل دیگر که خود این بزرگوار فرمایش می‌کنند تشریف‌فرما شده‌اند به مدرسه ما.» مدیر بعد از سخنرانی کوتاهش از سرهنگ خواجوی دعوت کرد تا پشت تریبون قرار بگیرد. سرهنگ پشت تریبون ایستاد؛ با صدایی رسا و مغرور صحبت می‌کرد. خیلی جَذَبه داشت. ارتشِ هر کشور و مملکت برایش حکم خون در رگ را دارد و قدرت ارتش قدرت هر کشور است. ارتش به افراد باهوش و قوی نیاز دارد. هر کدام از شما برای ارتش انتخاب شود، در مدرسه نظام ادامه تحصیل می‌دهد و حتی با دادن آزمون می‌تواند افسر هم بشود. در مدتی که دانش‌آموز هستید حقوق و مزایا هم دریافت خواهید کرد.»       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات امیر سرتیپ‌ دوم اسکندر بیرانوند نویسنده:امین کیانی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«بستر آرام هور»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ زمان به کندی پیش می رفت و آنها بدون این که حرکتی کرده باشند. در میان بلم چمباته زده بودند. گویی دست و پایشان به یکدیگر قفل و مثل چوب خشک شده بودند. آنها همچنان صدای عراقی ها را می شنیدند و مجبور بودند سکوت را رعایت کنند. سرمای شب بدن بی حرکت آنها را می آزرد. شاکریان به خود جرأت داد و یکی از پتوها را روی دست و پای خود کشید و به دنبال او، بقیه این کار را تکرار کردند.. پتو را که برداشتند، چشم محسن و شاکریان به اسلحه کف بلم افتاد، رمضانی از نگاهشان خواند که چه منظوری دارند، اما او مخالفت کرد و به آنها اجازه نمی داد دست به اسلحه ببرند. گویی محسن از خونسردی رمضانی به خشم آمده بود و نمی توانست خود را کنترل کند. یک بار دیگر به اسلحه چشم دوخت و سپس به شاکریان خیره شد. ابو جواد که متوجه منظورشان شده بود، سعی می کرد مانع کارشان شود. رمضانی با اشاره ای دیگر دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت: ( هیس!)       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نویسنده:نصرت‌الله محمودزاده @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«خداحافظ کرخه»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ روز بیستم فروردین از زیر قرآن رد شدم. مادرم خودش را حفظ کرده بود و با خود می‌جنگید تا جلوی من اشکش سرازیر نشود. در محوطۀ پایگاه جنب اتاق فرماندهی جمع شدیم. اسم تک تک افراد را خواندند و دست هر کدام ورقه‌ای دادند تا با آن لباس و جیره تحویل بگیرند. اسم مرا که خواندند، سریع برگه را گرفتم و به انبار پوشاک رفتم. انبار، یک کانکس قهوه‌ای ‌رنگ بود که عده‌ای دور آن جمع شده بودند. یک دست لباس نظامی، فانسقه، لباس زیر و پوتین تحویل گرفتم. همان موقع رفتم پشت یک ماشین و سریع لباس‌هایم را عوض کردم. لباس گشاد بود و به تنم گریه می‌کرد. پوتین‌ها هم انگار قبر بچه بود. رفتم انبار و آن قدر گفتم تا لباس و پوتین را عوض کردند. با لباس‌های جدید شدم یک نظامی! ساعت چهار بعد از ظهر با اتوبوس به امامزاده حسن رفتیم. جمعیت زیادی به استقبال آمده بودند. بعد از آن رفتیم پادگان امام حسین (ع). روی در ورودی پادگان تابلویی جلب نظر می‌کرد: «درود به روان پاک شهید میثم.» شهید میثم فرمانده آموزش پادگان بود. به خاطر سختگیری‌هایش در آموزش و اخلاص و تقوایش معروف بود. یکی از بچه‌ها که زیر نظر او آموزش دیده بود تعریف می‌کرد: «شهید میثم به قدری بچه‌ها رو می‌دوند و خسته می‌کرد که شب از فرط خستگی با پوتین به خواب می‌رفتن. شهید میثم موقع سرکشی پوتین اون‌ها رو درمی‌آورد و کف پای بچه‌ها رو می‌بوسید.»       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات رزمندگان دفاع مقدس نویسنده:داوود امیریان @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«میگ و دیگ»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ قسمتی از متن کتاب:  ... سرهنگ آسیایی با دیدن گوسفندان شروع به خندیدن کرد. آقای هداوندخانی به صورت هر دو گوسفند ماسک ضدگاز زده بود و زبان‌بسته‌ها شبیه فیل شده بودند. گوسفندان چهار دست‌‌ و پا بالا می‌پریدند و پایین می‌آمدند و هرچه تلاش می‌کردند نمی‌توانستند ماسک‌ها را از صورت خود بیندازند. سرهنگ آسیایی درحالی‌که می‌خندید، گفت: هداوندخانی چه‌کار کرده‌ای؟ و هداوندخانی در جواب گفت: قربان برای آن‌که گوشتشان هدر نشود، به آن‌ها ماسک ضدگاز زده‌ام ...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ مجموعه خاطرات طنز نویسنده: علیرضا پوربزرگ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
« ۹۰۰روز در جهنم»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ من فرزند پنجم خانواده و پسر دوم بودم. وقتی به سن رفتن به مدرسه رسیدم جمعیت خانواده‌ی ما با پدر و مادرم ده نفر شده بودند. دبستان ما هم، توسط آگاه با همکاری اداره‌ی فرهنگ ساخته شده بود. آن را چندین سال قبل از اینکه من به دبستان بروم ساخته بودند. دبستانی قدیمی ولی تر و تمیز بود. نام دبستان فرهنگ نوق3بود. این دبستان، اولین و تنها دبستانی بود که در این منطقه‌ی نوق، ساخته شده بود. همه‌ی دانش‌آموزان چه از روستای ما و چه از روستاهای اطراف، برای تحصیل به این دبستان می‌آمدند. وضع اقتصادی همه‌ی مردم، خراب بود. همه کارگر و فقیر بودند. حتی خانواده‌هایی که فرزندانشان کمک‌خرج و کمک‌حالشان بودند و به مدرسه نمی‌رفتند. بچه‌ها با لباس‌های کهنه و پاره پوره و کفش‌هایی که از پاهایشان بزرگ‌تر بودند، یا با دمپایی به مدرسه می‌آمدند. من هم مانند آن‌ها بودم. هیچ‌کدام از ما کیف نداشت. کتاب‌های خود را در کیسه‌های مشمایی و یا گونی‌های پلاستیکی که در آن‌ها کود شیمیایی بود و کودش در باغ‌های آگاه مصرف شده بود می‌گذاشتیم و به مدرسه می‌رفتیم. کسانی که خیاطی بلد بودند، کیف می‌دوختند و دو تا دسته هم از همان جنس به آن نصب می‌کردند. روی بعضی از کیف‌های دختران هم گلدوزی می‌کردند. با نخ‌های رنگی گل‌های زیبایی روی آن‌ها می‌دوختند. کیف‌های دوخته شده، همه یک‌رنگ و یک‌اندازه بودند...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات آزاده دفاع مقدس علی حاج حسینی نویسنده: عباس کریمی سرداری @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«من اسیر زنده‌ام»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ در میان صداهای بچه‌ها، با فریاد «کات»، سکوت حاکم می‌شود. چند لحظه بعد، صدای خنده ابوترابی و آندریاس شنیده می‌شود. بخش دیگری از صحنه روشن می‌شود و آن‌ها را نشان می‌دهد. ابوترابی: چه روز خوبی بود برای بچه‌ها... هم کلی تفریح کردیم، هم جلو تبلیغات عراقی‌ها را گرفتیم... آندریاس: چه فیلم مسخره‌ای شده بود!... وقتی دیدیم، خیلی متأثر شدیم. فهمیدیم که همه‌اش دروغ بود و شما در چه شرایط سختی به سر می‌برید. چه زیرکانه پیام‌تان را به ما رساندید... چرا نیازهای خودتان را بهشان نمی‌گویید؟ ابوترابی: ما ایرانی‌ها در عزت، اسارت را تحمل می‌کنیم، ولی هرگز به عراقی‌ها نمی‌گوییم کفش و لباس و نان نداریم... اگر بتوانیم مشکلاتمان را خودمان حل می‌کنیم و اگر نتوانستیم، با آن کنار می‌آییم... آقای آندریاس، من معنی دردناک پوشیدن آن پالتوها و دمپایی‌ها را خوب می‌دانم. ولی از آن شرایط برای خودمان لطیفه ساختیم. چیزی که شما از ما نمی‌دانید، این است که اگر در بدترین شرایط هم قرار بگیریم، باز هم می‌توانیم از آن تعریف تازه‌ای بکنیم و به آن بخندیم... آندریاس: من این کار شما را درک نمی‌کنم... آخر چرا؟! ابوترابی: در حقیقت این یک نوع مبارزه منفی است که بتوانیم با ساده کردن شرایط، نیرویمان را برای روز موعود ذخیره کنیم... چند روزی است که از ضابط احمد خبری نیست.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطراتی بر اساس زندگی آزاده سید علی‌اکبر ابوترابی نویسنده: عبدالحی شماسی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
« عاشقم کن»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ . جمعی از سربازان گردان انصار الرسول (ص) وقتی که به درجه نهایی می‌رسند و آماده برای دیدار معبود هستند، طی جلسه‌ای عهدنامه‌ای تنظیم و متعهد می‌شوند که هرکس شهید شد، باقی افراد را شفاعت کند. بخشی از متن این عهد نامه: "در صورت شهادت در روز حساب و کتاب و روز محشر به اذن الله و به اذن رسوله و به اذن ائمه المعصومین (س) شفاعت کلیه برادران امضا کننده را نموده و بر این شهادت خداوند بزرگ را گواه می‌گیریم. ضمناً حتماً سلام ما را خدمت بی‌بی دو عالم خانم فاطمه زهرا (س) و مولا اباعبدالله الحسین برسانید." توجه کنید به حال و هوای این چند خط کوتاه، گواهی می‌دهد که باید توسل کرد به یکی از ائمه، توجه بچه‌های این گروهان به حضرت زهرا (س) بوده، به مقام بلند شهداء برای شفاعت گواهی می‌دهند، آماده شهادت هستند، اینجا هیچ فیلم و سریالی را روایت نمی‌کنیم، روایت عده‌ای عاشق است که معبود را شناخته و عالم والا را درک کرده‌اند و برای رفتن از این دنیا لحظه شماری، توسل و زاری می‌کنند. نمی‌توان مدعی بود که در طلب شهادت هستم و اما از ائمه اطهار غافل، از مجالس روضه دور، نمی‌توان رسید مگر با شناخت زندگی آنان، چگونه شد که حسین از خود گذشت و به معبود رسید، چگونه شد که فاطمه، فاطمه شد، چگونه علی با همه حقش سال‌ها سکوت کرد و درنهایت مظلومانه از این دنیا رخت بست.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ روایاتی از زندگی شهید امیر حاج امینی نویسنده: ناشناس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
« در حسرت یک آغوش»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ گاهی خوشحال می‌شدم و می‌گفتم شاید سید برود و آن جا بتوانند گلوله‌ای را که شش سال زیر نخاع گردنش جا خوش کرده، درآورند و از این شرایط خلاص شود،گاهی هم ناراحت می‌شدم به خاطر دوری‌اش. خیلی این حس دوگانه‌ام را با او در میان نمی‌گذاشتم، اما خودش بیشتر موافق رفتن بود. پیشنهاد رفتن به آلمان امیدی دوباره را در دلم ایجاد کرده بود. امیدی که چند ماهی می‌شد به دلم رخنه نکرده بود.سید مهیای رفتن شد. گفتند خیلی طول نمی‌کشد، نهایتاً یک ماه. باید تنها می‌رفت. تصمیم این بود. گفتند: «نمی‌شه برای هر نفر یک همراهی ببریم. خودمون باهاشون همراه می‌فرستیم.» سید رفت. بیشتر از من برای بچه‌ها سخت بود. چند سالی بود که سید تمام‌وقت کنار بچه‌ها بود. از شروع کلاس اولِ سمیه سه ماه می‌گذشت. مجبور بودم بیشتر روزهای هفته را به خاطر مدرسۀ سمیه در کاشمر بمانم. هر چند روز یک‌ بار به بنیاد جانبازان می‌رفتم تا خبر از سید بگیرم. می‌گفتند رسیده و حالش خوب است و قرار است اقدامات درمانی آغاز شود. رفتن سید از مرز یک ماه گذشته بود، اما خبری از برگشتش نبود. علت را که پرسیدم ‌گفتند درمانش طول کشیده است. دلم می‌خواست با او صحبت کنم تا لااقل خیالم راحت شود که خوب است. شماره‌ای به من دادند. به مخابرات رفتم. شماره را برایم گرفتند و بعد از چندین تماس به سید وصل شد...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات شفاهی زهرا رحیمی همسر جانباز شهید سید محمد موسوی نویسنده: سعیده زراعت کار @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«کتاب هفت روز»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ با طلوع خورشید و تابش نور آن که از روزنه‌های شکسته شده دیوار وارد می‌شد روشنائی خاصی به داخل داده بود ولی بوی زننده ناشی از دستشوئی اجباری بچّه‌ها که در گوشه کناری و آنهم نزدیک محل استقرار ما واقع شده بود برایمان کاملاً آزار دهنده و غیرقابل تحمّل شده بود. البتّه به دلیل عدم وجود سرویسهای بهداشتی در داخل و عدم امکان خروج به محوطه، ناخواسته قسمتی از فضای داخلی به محل دستشوئی تبدیل شده که این امر با توجّه به شرایط موجود کاملاً طبیعی و ضروری به نظر می‌رسید. عدم رعایت بهداشت وضع اسفناکی ایجاد کرده بود و همه در رنج و بلا ایام را سپری می‌کردند. همگی بچّه‌ها منتظر گشودن دربها بودند و این انتظار با ساعتی تأخیر انجام شد. با باز شدن درب اصلی جمعیّت حاضر با عجله و شتاب برای هوا خوری صبح به بیرون از سوله می‌رفتند. با خروج بچّه‌ها آرایش نظامی سربازان مسلّح عراقی به‌همان صورت روز قبل بود. یعنی اینکه سربازان بلافاصله خود را به پشت تور فنس محوطه می‌رساندند تا بهتر و دقیق‌تر حرکات بچّه‌ها را زیر نظر داشته باشند. مسلماً به لحاظ امنیتی هم حضور سربازان مسلّح در داخل محوطه به صلاح نبود. اکثر بچّه‌ها برای از دست ندادن فرصت هواخوری با شتاب بیشتری در انجام کارهای شخصی شان بودند. در همین موقع خودروئی از نوع آیفای نظامی از تنها درب محوطه به داخل وارد شد.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ (خاطرات اسارت) نویسنده: سید محمدرضا میرراضی رودسری @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«رویای بیداری»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ آقا مصطفی می‌گفت: «به نظر من ما نباید به‌ عنوان یک نیروی عادی آموزش‌ندیده بریم. نیرویی که فقط بتونه تفنگ دستش بگیره، رفتنش تأثیر چندانی نداره. ما باید اول دوره‌های آموزشی رو ببینیم، بعد از خود عراقی‌ها نیروی داوطلب جمع کنیم و بهشون آموزش بدیم.» آقای کوهساری خندید: «هنوز که هیچ ارگانی قصد بردن ما رو نداره. بسیج هم که با ما همکاری نکرد.» آقای اسدی گفت: «ارگان مُرگان که نه، ولی شنیدم مامان‌ جونت بلیط یک‌ طرفه به سرزمین رؤیاها برات گرفته!» آقای جاودانی گفت: «مبارکه رفیق، از آقای اسدی جلو زدی.» آقای اسدی گفت: «فقط جهت اطلاع دوستان، خانواده برای آقازاده‌شون کت و شلوار خریدن، قراره به‌ زودی ایشون متحول! ببخشین متأهل بشن!» آقامصطفی گفت: «من موندم این بَشر به اضافه‌ی اون دو تا بَشر دیگه‌ای که اینجا نشستن چرا تن به ازدواج نمیدن؟ به‌ خصوص جناب کوهساری عزیز که اخیرا پدر محترم‌شون یک ماشین صفر براش خریده و یک طبقه از خونه رو هم به نامش زده، برادر عزیز شما از بیست‌ و چهار سالگی می‌تونستی زن بگیری و نگرفتی تا الان چهار پنج سال تأخیر داری، بجُنب دیر می‌شه.»       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نویسنده: نسرین پرک  روایتگر خاطرات شفاهی: خانم زینب عارفی همسر شهید مدافع حرم مصطفی عارفی. @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«عنایت‌حضرت‌معصومه(س)به‌شهدا»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خواسته یا ناخواسته بین احمد و حضرت معصومه (س) پیوندی برقرار بود. مراسم عقد ازدواجش هم در حرم حضرت معصومه (س) برقرار شد هیئتی رفت مشکلات عقیدتی داشتند روی فکر احمد هم تأثیرش را گذاشته بود. با آنکه هر شبهه ای که مطرح می کردند می آمد و جوابش را می گرفت اما کم کم نسبت به رهبر انقلاب بی‌میل شده بود وقتی که قرار بود مقام معظم رهبری قم بیایند، میخواستیم برويم مراسم استقبال. هر چه من و مادرش اصرار کردیم نیامد. خیلی ناراحت شدم. وقتی چشمم به گنبد حضرت معصومه (س) افتاد گریه کردم و گفتم: «یا حضرت معصومه من سلامت فکری و عقیدتی بچه ام را از شما میخواهم کاری کنید که منحرف نشود».وقتی از مراسم برگشتیم احمد خانه نبود. وقتی آمد خیلی شاد و سرحال بود با دوستانش رفته بودند مراسم استقبال. به حدی نزدیک شده بودند که آقا به ایشان سلام کرده بود. بعد از آن مراسم بود که دیدگاهش نسبت به رهبری تغییر کرد و از حامیان سر سخت رهبری شدند. احمد، دفتری داشت که همیشه همراهش بود یک روز بازش کردم بالای صفحه ای نوشته بود نذورات.داخل صفحه نوشته بود چهار گوسفند نذر می کنم. وقتی پرسیدم گفت: «وقتی دوستم زخمی شده بود برای سلامتی اش چهار گوسفند نذر کردم» کمی پائین تر نوشته بود هر سال وفات حضرت معصومه (س) ولیمه میدهم با یک گوسفند. گفت: نذر کرده بودم اگر از شما جواب مثبت گرفتم به شکرانه اش هر سال ولیمه بدهم.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ (س)_به‌_شهدا اثر: ناصر کاوه @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«تنها گریه کن»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ گفتم: «خب، مامان جان بگو» معذب شد. یکی دو جمله اول را با صدای لرزان گفت، ولی خیلی زود زنگِ صدایش محکم و جان دار شد. همان محمد کم سن و سالی بود که دفعه اول توی سومار از صدای انفجار و با دیدن خون قالب تھی کرده بود.حالا نشسته بودو برای من وصیت میکرد؛البته قبلش گفت همه ی اینها را توی وصیت نامه اش نوشته ولی میترسد دیر بشودو وقتی وصیت نامه اش به دست ما برسد که کار از کار گذشته باشد. شمرده شمرده حرف میزد و سعی میکرد چیزی را از قلم نیندازد. گفت: «رفتن این بارم برگشتنی نداره فقط میخوام برام دعا کنید.از خدا خواستم بعد از شهادت جنازه‌ای ازم باقی نمونه.اگر اینطور شد که من از شما فقط یک چیز میخوام؛اونم صبر کردنه.» یکهو صورتم داغ شد؛ شاید حتی سرخ هم شده بود.دستم را گذاشتم روی گونه ام تا بلکه خنکی اش به کمکم بیاید.همانطور نشسته، تکیه ام را دادم به دیوار پشت سرم و یک نفس عمیق کشیدم. میدونم شما از همون روز اول سر من با خدا معامله کردی،ولی این رو هم میدونم بالاخره علاقه مادر به بچه ش فرق میکنه.اما اگر خواست خدا این بود که چیزی از من باقی بمونه و برگرده،چند تا سفارش دارم من هیچ کاری برای خودم نکردم برای قبر و تنهاییش.چند باری تو منطقه رفتم و تو قبرهای خالی که بچه ها کنده بودن،نمازشب خوندم.وقتی میری سجده وصورتت رو خاک مالیده میشه،تو اون تاریکی آدم انگار زندگیش رو مرور میکنه تازه میفهمه چقدر شرمنده و روسیاهه..       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ اثر: اکرم اسلامی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«یخ در بهشت»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ جوان عرب آرام نگاهم میکند زبانش را به سختی میفهمم. می فهمم که میگوید: «اینجا کجاست؟ این زخم ها برای چیست؟ شیمیایی است؟ مگر جنگ تمام نشده؟ خودم شنیدم که میگفتند جنگ تمام شده پس اینها برای چیست؟ هر روز حال بچه ها خراب تر می شود. دیروز با لباسهای عجیبی آمدند و دو تا از بچه ها را بردند، ولی هنوز برنگشته اند.» نمی توانم بگویم که به زودی ما هم میرویم پیش آنها، دست هایش را میخاراند صورتش بوی عفونت میدهد تاولش سر باز کرده و خونابه راه گرفته روی زخم سیاهش میخواهم بگویم نخاران میدانم که نمی تواند؛ به فرانسوی میگویم: «فرشته مرگ همین جاست.» صدای ناله و سرفه، اتاق را برداشته یکی سرش را تکیه داده به دیوار نگاهم میکند و لبخند میزند لبخندش شبیه لبخند فاروق نیست. ناخودآگاه لبخند میزنم فرانسوی میداند میگوید: «آرام باش!» این را که میگوید سیلی از آرامش میریزد زیر پوستم گریه میکنم مثل بچه ها، مثل وقتی که دکتر گفت حامله ام. میدانم که میشل نگاهم میکند انگار نه انگار که میشناسدم؛ از زمانی که فرانسه بودم و فاروق ... آرام، طوری که کسی نفهمد میگویم: «همه می میریم... همه . لبخند کم رنگی می زند و می گوید «می دانم.» چند نفری نگاهمان میکنند و با او حرف می زنند؛ بریده بریده لابد میخواهند از سرنوشتشان بدانند. اسمش را میپرسم نمیدانم چرا...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ جنگ به روایت زنان اثر: جمعی از بانوان نویسنده @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂