🍂
🔻
بابا نظر _ ۶۲
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هفتم
🔘 قریب دو ماه گذشته بود و هنوز شکم من کار نکرده بود. فقط ادرارم را با سوند میکشیدند. روغن کرچک و این جور چیزها دادند اما وضعیت طور دیگری شد و بر مشکلاتم افزوده شد. قادر به کنترل ادرارم نبودم. کسی حاضر نبود از من پرستاری کند. فقط همسر و برادرم از من مراقبت میکردند. برادرم روزها خدمت بود و شبها شب تا صبح کنار من بیدار مینشست. روزها هم همسرم می آمد. مشکلات فوق العاده زیادی داشت.
🔘 بچه ها را میفرستاد مدرسه و سریع خودش را به بیمارستان میرساند. تا ظهر پرستار من بود. بعد بر می گشت تا ناهار بچه ها را بدهد، باز خودش را میرساند و تا سر شب می ماند. شاید به جرأت بتوانم بگویم که ایشان در این مدت، نـه شـب و نه روز، نخوابیدند! قبل از این اتفاق اگر در بیابان ناچار به دفع ادرار میشدم، چهار پنج کیلومتر راه میرفتم تا از محلی که بقیه هستند دور شوم. چرا که بسیار خجالت میکشیدم. اما با این وضعیت دچار تأثر روحی هم بودم. رفقا و دیگر هم اتاقی ها، تختهاشان را بردند. آنها دیگر قادر نبودند کنار من زندگی کنند. در اتاق تنها ماندم.
🔘 دو ماه طول کشید تا این که وضعیتم به صورت عادی درآمد و قادر شدم توسط قرصهایی که دکتر بیرجندی میداد، خودم را تنظیم کنم. یکی از شبها ابوالفضل رفیعی و حاج باقر قالیباف مرا با برانکارد به منزل آقای ملک نژاد بردند. آنها چون مراتب روحانی پسرشان را می دانستند میخواستند از زبان من نحوه شهادت فرزندشان را بشنوند. آنجا از سخنان من فیلمبرداری هم کردند. حدود یک ساعت در ارتباط با عملیات صحبت کردم. توضیح دادم که فرزندشان چگونه شهید شد. گفتم که دستم را دراز کرده بودم و انگشتهایمان توی هم بود و ایشان یاحسین یاحسین میگفت که لبیک گفت.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂