eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔘 برای مرخصی به مشهد برگشتم. یک ماه مشهد بودم که ناگهان اطلاع دادند تغییری در فرماندهی لشکر به وجود آمده. به منطقه برگشتیم. آقای قاآنی گفت که آقای مهدیان پور را به عنوان فرمانده لشکر انتخاب کرده اند. قرار شد من و هادی سعادتی و آقای قاآنی به لشکر نصر برویم. آقای مهدیان پور تلاش کرد که ما عملیات بیت المقدس دو را کنارش بمانیم ولی قبول نکردیم. هادی سعادتی و بخارایی ماندند. برج دوازده سال ١٣٦٦ بود که باز به مشهد برگشتم. تا اول برج یک ١٣٦٧ مشهد بودم بعد به ایلام رفتم. برگه ترخیص خودم را از لشکر امام رضا(ع) گرفتم و تحویل لشکر نصر دادم. آقای قاآنی در ایلام جلسه ای گذاشت. به بچه ها گفت: شما هادی و حاج آقا نظر نژاد را می‌شناسید. ما در خدمت اینها هستیم. بعد از آن جلسه هادی سعادتی به مشهد برگشت و در عمل من به عنوان جانشین لشکر کار را انجام می‌دادم. 🔘 چند روز قبل از عملیات والفجر ده ما و تعدادی از لشکرها عملیات بیت المقدس چهار را در منطقه ارتفاعات گوجار، قامیش و الاغلو به طرف باغ سمر آغاز کردیم و بعد از حدود یک ماه به حلبچه رفتیم. در شمال غربی شهر خرمال عراق رودخانه ای است به نام زلم که به سد دربندی خان می‌ریزد. این رودخانه از ارتفاعات سرچشمه می‌گیرد. در کنار رودخانه، منطقه ای با دو کیلومتر خط به ما واگذار شد. با آقای قاآنی و آقای کمیل برای بازدید از خط رفتیم. خط را که نگاه کردیم دیدیم باید چندین گردان مستقر شود. در آن منطقه فقط چهار گردان داشتیم. یکی از گردانها در گوجار استقرار داشت که قرار شد آن گردان را هم از گوجار بیاورند. 🔘 فرماندهان گردانها آقایان یلی بابوریان و سیاقی بودند. دو گردان را در خط و یک گردان را در خرمال مستقر کردیم. گردان دیگر را هم در طویله جا دادیم. آشپزخانه لشکر را هم در همان منطقه طویله برپا کردیم. تعويض خط بدون حادثه ای به پایان رسید. جای خوش آب و هوایی بود. آب سردی از کوهستان می آمد. روی رودخانه پل انداخته بودیم و بچه ها دیگر احتیاج نداشتند به حمام بروند. عراقیها به خاطر این که در مقابل کردهای مخالف بایستند، این طرف و آن طرف، تپه های خاکی درست کرده بودند. ما در کنار یکی از این تپه ها قرارگاه تاکتیکی را بنا کردیم. 🔘 چشمۀ بسیار سرد و گوارایی در کنار قرارگاه روان بود. اولین کاری که کردیم یک توالت بهداشتی درست کردیم. هر کس چشمش به آقای قاآنی می افتاد خجالت می‌کشید و شروع به کار می‌کرد. چون می‌دید فرمانده لشکر آستین‌هایش را بالا زده و برای قرارگاه توالت درست می‌کند. یکی دو نفر از بچه ها آمدند و گفتند درست نیست آقای قاآنی کار کند آقای قاآنی گفت: چی درست نیست؟ خیلی هم خوب است. مگر من و تو شانمان از اینها بیشتر است؟ 🔘 آنجا بودیم تا زمانی که دستور دادند به سمت خرمشهر حرکت کنیم. فاو در حال سقوط بود. من آقای قاآنی، هادی سعادتی و حاج حسین موسوی که در آن زمان مسؤولیت اطلاعات را داشت خودمان را به اهواز رساندیم. قرارگاه اصلی ما پادگان شهید چراغچی در اهواز بود. نیروها را جمع و جور کردیم و با دو گردان به سمت فاو رفتیم. گردانها را در نخلستان کنار پل (پلی که روی اروندرود احداث شده بود.) نگه داشتیم. قرار شد من، آقای قاآنی، هادی سعادتی و آقای موسوی به فاو برویم و ببینیم چه خبر است. از پل که عبور کردیم آقای قاآنی به من گفت: شما برگرد و گردانها را آماده کن که هر وقت گفتم، شما بیایید. 🔘 هدف هواپیماهای عراقی و آمریکایی خود پل بود. مرتب بمباران می‌کردند. هواپیماها با لیزر درست نوک پل را می زدند. بچه ها سریع پل را ترمیم کردند و تحویل بچه های مهندسی دادند. باز هواپیماها قسمت دیگر پل را با موشک زدند. آنجا بود که برای ما كاملاً مشخص شد این هواپیماها آمریکایی هستند. من آقای قاآنی با بچه ها به فاو رفته بودند. از شهر که یک مقدار خارج شده بودند، ناگهان به کمین نیروهای عراقی خورده بودند. آقای قاآنی از ماشین عقب مانده بود. آقای موسوی می گفت: وقتی ماشین را سر و ته کردم که فرار کنیم دیدم آقا اسماعیل با یک پشتک عجیبی از آن طرف خاکریز داخل ماشین پرید و کف ماشین دراز کشید. (فقط من می‌دانستم که آقای قاآنی ژیمناستیک کار است)        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔘 به آقای قاآنی گفتم: بیایید یک کاری بکنید. من فاو را در یک صورت نگه می‌دارم، چهارده پانزده قبضه مینی کاتیوشا، بیست ســی قبـضه خمپاره انداز ۱۲۰ و هشت و نه گردان می‌خواهم تا بتوانم فاو را برایتان نگه دارم. از فاو تا خلیج فارس را نگه می‌دارم که این سرپل دستمان باشد. آقا اسماعیل گفت: خشت از زیر دستمان در رفته. گفتم حاج آقا می‌شود این خشت را روی هم چید. شما این نیرو را تهیه کنید، می‌شود این کار را انجام داد. 🔘 با هم به قرارگاه رفتیم. دیدم آقای رحیم صفوی آنجاست. آقا اسماعیل با ایشان صحبت کرد. آقای صفوی گفت: سعی می کنیم امکانات زیادی که در داخل داریم بیرون بکشیم، سر پل گرفتن هـم مال شما. با دو گردان از پل عبور کردم. اوضاع خیلی بد بود. نیروها بدون فرماندهی و بدون تاکتیک مشخص حرکت می کردند. هر کسی یک کوله پشتی روی دوشش انداخته بود و می‌رفت. هیچ کس نبود که به این نیروها دستور بدهد. از وقتی سپاه جان گرفته بود، این اولین شکستی بود که می خورد. برایش گیج کننده بود. ماشینها به طول دو کیلومتر در فاو مانده بودند. سرپل را گرفتیم. شب بچه های جهاد آمدند و پل را ترمیم کردند و ماشین‌های ما را از فاو بیرون کشیدند. می‌توانم به جرأت بگویم که آن شب تا صبح نود درصدد امکانات را از فاو تخلیه کردند. منتها یک چیزهایی هم ماند، مثل تجهیزات بیمارستان فاطمیه که تجهیزات مدرنی هم بود. تأسیسات آب شیرین کن هم آنجا ماند. 🔘 صبح روز بعد هیچ کس به کمک ما نیامد و مجبور شدیم ساعت هشت، نیروها را به این طرف پل بیاوریم. اگر آن شب هفت هشت گردان به ما می دادند، فاو سقوط نمی کرد. من تعهد می‌دادم، به آقای قاآنی هم گفتم اگر فاو را نگه نداشتم اعدامم کنید. کار دشواری نبود. عراقیها هنوز جرأت پیدا نکرده بودند. اما از نظر پشتیبانی به صفر رسیده بودیم. حتى مهمات خمپاره وجـود نداشت. مجبور شدیم عقب بیاییم. نیروهای گارد ساحلی ژاندارمری آمدند و خط را تحویل گرفتند. ما به پادگان چراغچی برگشتیم. قرار شد سپاه از حلبچه عقب نشینی کند. ما هم گردان هایمان را به ایلام آوردیم. از ایلام هم به اهواز منتقل شدیم. 🔘 پنج گردان در دست داشتیم. یک گردان هم در جزیره بود که حاج تقی ایمانی مسؤول خط آنجا بود. عراق اعلام کرد عملیات بعدی ما مجنون است. چهاردهم خرداد ١٣٦٧ عراق به جزیره حمله کرد. فکر کنم على هاشمی مسؤول قرارگاه بعثت بود. با آقای قاآنی به قرارگاه آمدیم. دم در قرارگاه گفتند که به مجنون حمله شده و عراقی ها شیمیایی می‌زنند. چکار بکنیم، علی هاشمی هم داخل تشکیلات قرارگاه مانده بود. دایم با این طرف و آن طرف تماس می گرفت. متحير بودیم. باید کاری بکنیم. یک دفعه متوجه شدم هلی کوپترهای عراقی وسط جزیره بزرگ کماندو پیاده می‌کنند؛ جایی که قرارگاه تاکتیکی لشکر نصر آنجا بود. 🔘 به آقای قاآنی گفتم فکر کنم بچه ها از خط عقب نشینی کرده باشند. تماس گرفتیم. گفتند: چون پشت نیروها بسته می شود، همه خودشان را نجات دهند. به محض این که خطوط دیگر محاصره شد خودمان را بیرون کشیدیم. بعد از آن باز به مشهد برگشتم. روده بزرگم که فلج بود عفونت کرده بود و عفونتش به حدی رسید که حالت استفراغ داشتم. بــه بیمارستان قائم (عج) رفتم. ابتدا گفتند: باید عمل کنیم، روده عفونی را برداریم و به جای آن روده دیگری پیوند بزنیم. این کار مسیر نشد. مجبور شدند به نحوی عفونت را برطرف کنند. 🔘 ساعت دو بعد از ظهر اخبار اعلام کرد که حضرت امام قطعنامه را پذیرفتند. خبر کشنده بود. بدون استثناء همه از شدت ناراحتی گریه می‌کردند. آقای قاآنی بعد از این که گریه مفصلی کرد، سر بلند کرد و گفت: شخصی قطعنامه را پذیرفته که باید در برابرش سمعاً و طاعتاً بگوییم. ما همه پیرو ایشان هستیم و دیگر یک تیر هم شلیک نخواهیم کرد، مگر این که باز دستور جهاد بدهند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۳۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔘 زمانی به منطقه برگشتم که عراقیها جاده خرمشهر را تصرف کرده بودند. آقای قاآنی کنار پل پیروزی بود. خدمت ایشان رفتم. سه گردان نیرو آماده کرده بود. مثل روزهای آغازین جنگ، حدود پانزده، بیست گردان بسیجی از خراسان آمده و در پادگان چراغچی مستقر شده بودند. لشکرهای امام حسین (ع)، حضرت رسول (ص)، سیدالشهدا(ع)، نصر و امام رضا(ع) هم آمده بودند. منتها لشکر امام رضا(ع) عقب تر بود. حضرت امام (ره) پیام داده بود که اگر خرمشهر برود، حیثیت سپاه نیز از دست خواهد رفت. آن شب حمله صورت گرفت و باز عراقی‌ها تا مرز شلمچه عقب رانده شدند. من آنجا متوجه شدم عراقی‌ها نیروی انسانی زیادی ندارند ولی امکانات زیادی آورده اند. وقتی آنها را دنبال می‌کردیم، قبل از آنکه آنها را بزنیم فرار می‌کردند. 🔘 می‌دانستند اگر در داخل خاک ایران بمانند، باز قضیه اوایل جنگ شروع می‌شود. به همین خاطر، در خــط مرزی شلمچه آرایش گرفته بودند. بی هدف و پریشان، از روی ناچاری به مشهد بازگشتم. حدود یک ماه ماندم. بعد هم که به منطقه برگشتم، مشغول کارهای روزمره و تحویل و ترخیص و این قبیل مسائل شدم. این وضعیت تا سال ۱۳۶۸ ادامه داشت. 🔘 سال ۱۳۶۸ گوش چپم عفونت کرد. نامه ای برای آقای محسن رضایی نوشتم. در نامه وضعیت جسمانی خودم و نظرات پزشکی را توضیح دادم. ایشان پاراف کرد که مرا سریع به آلمان اعزام کنند. وضعیت عفونت گوشم شکلی داشت که پزشکان ایرانی، مثل دکتر دوگانه می‌گفتند: زمان عمل گوش شما گذشته و عفونت روی پرده مغز است. هر لحظه احتمال این که مغز را بترکاند هست. خیلی از آنها می‌گفتند شاید بیشتر از شش ماه زنده نمانی. روز جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۶۸ در ساعت هفت و سی دقیقه از تهران به مقصد پاریس پرواز کردیم. ساعت دوازده و بیست دقیقه به پاریس رسیدیم. یک ساعت بعد از پاریس، به مقصد فرانکفورت پرواز کردیم. ساعت دوونیم هواپیما در فرودگاه فرانکفورت به زمین نشست. از آنجا با ماشین به مقصد کلن حرکت کردیم و ساعت هفت و ده دقیقه به کلن رسیدیم و به خانه ایران رفتیم. خانه ایران در قسمت مرفه نشین شهر قرار داشت. 🔘 در شب نوزدهم ماه رمضان از طرف سفارت جمهوری اسلامی ایران و بنیاد شهید مراسم شب ضربت خوردن حضرت علی(ع) در خانه ایران برگزار شد. ساعت ده شب بود و در آن شهر، فقط از آن خانه صدای يا علی به گوش می‌رسید. پنجشنبه مرا برای آزمایش در بیمارستان الیزابت شهر کلن هوزن بستری کردند. در آنجا پرفسور فیروزیان مرا تحت درمان قرار داد. غذای من در آنجا یک کره کوچک، مقدار نان و یک لیوان چای بود. صبحانه ام دو تا نان، یک کره مربا و یک تخم مرغ بود. جالب ایـــن کــه پرستاران می‌گفتند که غذای شما خیلی خوب است. فردای آن روز برای آزمایش کمر، مثانه و قلب مرا به آزمایشگاه بردند. اغلب پزشکان آنجا ایرانی بودند. در ساعت یک وسی دقیقـه بـرای رادیولوژی رفتیم. در اتاق رادیولوژی وسایل مدرن و مجهزی بود. در عرض دو دقیقه چند عکس گرفته شد. 🔘 در شب قدر، از عزاداری خبری نبود. دلم بسیار گرفته بود. شب عزای علی (ع) بود ولی ما در گوشه بیمارستان تنها بودیم. پرستاران آلمانی همـه زن بودند و از حجاب خبری نبود. می آمدند و می رفتند و ما هم برای خودمان دعا می خواندیم. یک روز با آقای شاملو و آقای سعید مهتدی، تازه از صبحانه خوردن فارغ شده بودیم که دکتر لباف با دو خانم آلمانی وارد شدند. ما با دکتر لباف دست دادیم. ناگهان یکی از خانم‌های آلمانی، دستش را به طرف من دراز کرد و دست مرا گرفت. بسیار ناراحت شدم. بعد دست شاملو را گرفت و از اتاق بیرون رفت. ما زدیم زیر خنده و منتظر آمدن دکتر لباف شدیم. تا دکتر آمد به او گفتم که چرا پرستار این کار را کرد، مگر نمی داند ما مسلمانیم؟ دکتر گفت که دیگر تکرار نمی‌شود. 🔘 شب چهارشنبه دعای توسل خواندیم ولی این دعا با دعاهایی که در ایران میخواندیم فرق داشت بعد از دعا ساعت یازده بود که به نوشتن خاطرات مشغول شدم برادر شاملو به نماز ایستاد و مهتدی به خواب رفت. اتاق ما در طبقه سوم قرار داشت. روی بالکن رفتم و نگاهی به شهر انداختم عجب منظره ای داشت. آب و هوا و منظره های آلمان مثل مازندران خودمان بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۳۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔘 یک روز وقتی از خواب بیدار شدم دیدم یک پرستار آلمانی بالای سرم ایستاده و منتظر است تا فشارخون مرا بگیرد. هر چه گشتم نتوانستم کفشهایم را پیدا کنم. تا این که دیدم زیر تخت سعید مهتدی افتاده. به او گفتم کفش من آنجا چه می‌کند؟ گفت: کفش شما شب‌ها راه می رود. همه با هم خندیدیم. ناهار آن روز گوشت مرغ، سیب زمینی و سالاد گوجه فرنگی بود، ولی من فقط مقداری سیب زمینی و سالاد را با مقداری نان خوردم. یک شیرینی هم که برای عصرانه آورده بودند، به آقای شاملو دادم. عصر همان روز از من خواست تا شلوارم را به او بدهم. به شوخی به او گفتم شما از بچه های تهران حمایت می‌کنی اما از من شلوار می‌خواهی؟ 🔘 روز جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۸ قبل از صبحانه از من نمونه برای آزمایش گوش گرفتند، بعد صبحانه که شامل یک فنجان چای، دو قرص نان، تخم مرغ، کره و عسل بود، آوردند. جالب این بود که وقتی با دکتر حرف می‌زدم نه او حرف مرا می‌فهمید و نه من حرف او را می فهمیدم. گاهی به هم نگاه می‌کردیم و هر دو می خندیدیم. بعد از تمام شدن کار به اتاق خودم برگشتم. ناهارم را خوردم. آمدند و گفتند که برای آزمایش باید به آزمایشگاه بیایی. رفتم و دیدم که دو زن آلمانی ایستاده اند. گفتند که این خانم‌ها تو را آزمایش می‌کنند. گفتم: من حاضر نیستم مگر این که خود پروفسور بیاید. آنها رفتند. 🔘 دکتر لباف آمد. پرسید: چه می گویی؟ گفتم من نمی‌گذارم این زنها مرا آزمایش کنند. دکتر به آنها گفت که من خودم آزمایش می کنم. در همان وقت پرفسور «هوک» آمد آزمایشها را نگاه کرد و من هم به اتاق خودم برگشتم. یک روز با آقای شاملو رفتیم که کمی گردش کنیم. بعد از گردش، به فروشگاه کافو که بسیار جلب توجه می‌کرد، رفتیم. یک ساعت به قیمت ها نگاه کردیم. به غرفه مواد غذایی رسیدیم. ناگهان شاملو از نظرم دور شد. هرچه گشتم او را ندیدم. با خودم گفتم شاید از در دیگر بیرون رفته. از در پشتی بیرون رفتم. ناگهان دیدم در میان یک باشگاه ورزشی هستم. عجیب بود که این باشگاه زنانه و مردانه بود. مرا که دیدند، گفتند داخل بیا. من دو پا داشتم دو تای دیگر قرض و فرار کردم. وقتی به بیمارستان رسیدم، حالم گرفته بود. 🔘 روز چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۶۸ ساعت ده صبح برای آزمایش به شهر اسن که سی کیلومتر با شهر کلن هوزن فاصله داشت، رفتم. در آنجا باغچه های گل آن هم پر از انواع گل چشم نواز بود. یک دکتر ایرانی به نام دکتر بیات آنجا بود. او مرا به یک خانم دکتر آلمانی معرفی کرد. دکتر بیات گفت: تخصص این خانم همین رشته است. بر من خیلی سخت گذشت شاید دوران مجروحيت وموقع ترکش خوردن این همه بر من سخت نگذشته بود. یک بار هم به یک بیمارستان در شهر کلن هوزن که بسیار بزرگ و مجهز بود، رفتم. در آنجا از من عکسهای رنگی و آزمایش های بسیاری گرفتند. از جمله مرا در دستگاهی شبیه سفینه های فضایی قرار دادند. من داخل دستگاه به فکر تنهایی شب اول قبر افتادم. چند مرتبه عکس گرفتند. عکس برداری حدود یک ساعت طول کشید. دو روز بعد، دکتر لباف آمد و گفت شما را عمل نمی کنند. اول قرصهایی به شما می‌دهند تا شما را کمی لاغر کند، بعد با دارو معالجه تان می کنند. البته صد درصد موفقیت آمیز نیست. شاید در آن صورت مسأله کنترل ادرار شما حل شود. از دکتر پرسیدم گوشم را عمل نمی کنند؟ شکسته گفت نه، چون دیر شده. اگر همان روزهای اول و یا یک سال بعد می آمدی، می توانستیم پرده مصنوعی بگذاریم. کمر شما هم از دو جا روی آن عمل شده است. کمر شما کمی کج جوش خورده که اگر دست به آن نزنید بهتر است. در پشت و سینه شما، ترکش زیادی وجود دارد که هنوز خطرناک است. یک ترکش هم در سر شماست که کم کم بالا می آید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۳۲ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔘 فردای آن روز، آقای پروفسور فیروزیان آمد و گفت: شما را عمل می‌کنند. عصب‌های شما قطع شده. داروهایی هست که ماهیچه ها را سفت می‌کند و هشتاد و پنج درصد امکان رفع شدن ناراحتی وجود دارد. بعد، در انتظار دارو نشستم. از شانس من، سه روز تعطیلی بود. من نمی‌دانم چرا در آلمان آنقدر تعطیلی وجود داشت. روز یکشنبه ٢٤ اردیبهشت ۱۳۶۸ برای هواخوری به خیابانهای خارج شهر رفتم تا کمی قدم بزنم. دیدم مردم در مغازه های گل فروشی صف کشیده اند. نفهمیدم گلها را برای چه می‌خرند. خوب که تحقیق کردم دیدم برای جشن روز معراج حضرت عیسی مسیح(ع) گل می‌خرند. یکی از بسیجیان به نام دوستی که هشت سال در اسارت بود، برای معالجه به آلمان اعزام شده بود. او را در بیمارستان الیزابت شهر کلن هوزن بستری کرده بودند. یک روز حالش وخیم شد. دکتر لباف بالای سرش حاضر شد و گفت حال دوستی رضایت بخش نیست. 🔘 ما ایرانی‌هایی که در بیمارستان بودیم دور هم جمع شدیم و دعای توسل خواندیم. پزشکان از معالجه او ناامید شده بودند. آن شب به ما سخت گذشت و بچه ها از ناراحتی تا صبح فقط قدم می زدند. روز دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۶۸ در ساعت چهار بامداد دوستی به شهادت رسید. چیزی که مرا بسیار متعجب کرد، آثار ناراحتی شدید در چهره دکتر لباف - مسلمان و شیعه ـ بود. فردای آن روز، دکتر لباف آمد و گفت برای این که پروفسور بداند ستون فقرات شما سالم است و یا بر اثر شکستگی مهره ها عفونت کرده، باید آزمایش بدهید. آماده شدم و رفتم. یک اتاق بسیار بزرگ بود که در آن دستگاههای کامپیوتری و عکس برداری متعددی وجود داشت. مرا روی تخت خواباندند و از سر انگشت پا تا فرق سرم عکس گرفتند. روز پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۶۸ اول صبح، دکتر لباف آمد و گفت: برای این که میزان چربی خون شما را اندازه بگیریم، بایـد آزمایش خون بدهید. بعد چهار سرنگ خون از من گرفت و گفت تا دو روز دیگر جوابش را می آوریم. به بیمارستان الیزابت برگشتم. 🔘 دیدم آقای شاملو و مهتدی برای رفتن به یک بیمارستان دیگر آماده شده اند. وقت خداحافظی که فرا رسید، بغض گلویم را می‌فشرد و دلم می‌خواست گریه کنم. آن شب به سختی توانستم یک تخم مرغ را با دو لقمه نان بخورم. هـر کاری می‌کردم از گلویم پایین نمی رفت.ت همان شب ناگهان تلفن صدا کرد. گوشی را برداشتم. صدای برادرم غلامحسین را شناختم. با هم احوال پرسی کردیم. گفت مرضیه و مصطفی و مرتضی اینجا هستند با همه صحبت کردم. خیلی خوشحال شدم. گفتم فردا برای عمل به یک بیمارستان دیگر می‌روم. بعد از صحبت با همه خداحافظی کردم. روز سه شنبه سوم خرداد ١٣٦٨ مرا به بیمارستان دیگری در همان شهر کلن هوزن بردند. بیمارستان ده طبقه بود. مرا به طبقه دوم و اتاق ٢١٦ بردند. قرار بود پروفسور هوک مرا عمل کند. هم اتاقی من یک جوان بیست ساله کرولال آلمانی بود. یک دختر کرولال آلمانی هم کنار او بود. نمی دانستم چه نسبتی با هم داشتند. 🔘 ساعت هشت صبح روز چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۶۸ به آقا کمیل تلفن زدم. او گفت: رادیو ایران اعلام کرده حال حضرت امام خوب نیست. او را به بیمارستان برده اند تا عمل کنند. امروز مردم ایران در مساجد برای سلامتی وجود مبارک حضرت امام دعا می خوانند. شنبه هفتم خرداد ١٣٦٨ گوشم را عمل کردند. روز دوشنبه ساعت هفت بعد از ظهر سعید مهتدی به اتفاق آقای ریاحی و نادر که از بچه های ارومیه بود و دو نفر دیگر از جانبازان به دیدن من آمدند. ساعتی را با هم بودیم. جلوی بیمارستان رفتیم تا چند عکس یادگاری بگیریم. بعد هم قرار شد آقای ریاحی، روز بعد به آنجا بیاید تا آقای عباس قلعه تپه را که از بیمارستان مرخص می‌شد به خانۀ ایران در کلن انتقال دهد. 🔘 چهارشنبه یازدهم خرداد ۶۸ دکتر گفت گوش شما عفونت کرده. یکی از استخوانهای داخل گوش شکسته و این عمل، کار هر پزشکی نیست. شانس شما زیاد بود پروفسور هوک اولین متخصص در آلمان است که این قبیل عمل‌ها را انجام می‌دهد. شما باید بیست روز تحت مراقبت های ویژه قرار داشته باشید، وگرنه ممکن است گوش دوباره عفونت کند. ساعت شش بعد از ظهر شام را از خانه ایران آوردند. ساعت چهار بعد از ظهر روز پنجشنبه مردم برای ملاقات بیماران خود به بیمارستان آمد و رفت می‌کردند. صدایشان را می‌شنیدم که ساعت ها با هم صحبت می کردند. تنها اتاقی که هیچ کس به آنجا نیامد، اتاق من بود. گاهی پرستاران می‌آمدند و می‌رفتند و یک جمله به من می‌گفتند: گود!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۳۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔘 روزها و شب‌ها سپری می‌شد و من به این وضع عادت کرده بودم. دیگر می‌دانستم به جز پرستاران کسی در اتاق مرا باز نمی کند. چهل‌روز در بیمارستان تنها بودم و باید این تنهایی را تحمل می‌کردم. روز جمعه، وقتی دکتر گوشم را نگاه کرد و گفت که خوب است، خوشحال شدم. وقتی تنها می‌شدم به عکس مصطفی و مرتضی نگاه می کردم و ساعت‌ها را با آن عکس می‌گذراندم. با آنها حرف می‌زدم‌ و می گفتم می‌بینید پدر در چه غربتی یکه و تنها مانده است؟ 🔘 روز دوشنبه ١٤ خرداد ١٣٦٨ ساعت پنج بعدازظهر با آقا کمیل تماس گرفتم. از او پرسیدم: چه خبر؟ دیدم گریه می‌کند. پرسیدم: چه شده؟ گفت: دیگر پدر نداریم امام رفت. یک باره با صدای بلند شروع به گریه کردم. طوری که صدایم را همـه آنهایی که آنجا بودند شنیدند. گویا آسمان بر سرم خراب شد و زمین زیر پاهایم لرزید. بعد از آنکه حضرت امام (ره) از دنیا رفت، منافقین در آلمان خیلی فعال شده بودند. می‌آمدند و مجروحین جنگی را در بیمارستان کتک می‌زدند. یک روز روی تخت دراز کشیده بودم. دو جوان، یکی حدود ۲۲ ساله و دیگری هفده هجده ساله با یک شاخه گل به اتاق من آمدند. فهمیدم که اینها باید از منافقین باشند. بلافاصله دکمه تخت را زدم و پشت تخت بالا آمد. از قبل شنیده بودم که آنها می آیند و با چاقو بچه ها را می‌زنند. برای همین آقای ریاحی یک تکه آهن برایم آورده بود که آن را زیر تختم مخفی کردم. تکه آهن را در زیر ملحفه را لمس کردم. جوان هفده ساله جلو آمد و پرسید: چی شده؟ گفتم: پاهایم فلج است. گفت: در بخش گوش چکار می‌کنی؟ گفتم: گوشم خراب بوده آمده ام عمل کنم. با خیال راحت جلو آمد و به من ناسزا گفت. دست انداختم و از گلو او را گرفتم و به دیوار زدم. جوان دیگر با یک قمه جلو پرید. تـا جلو آمد، با میله ای که دستم بود بر سرش کوبیدم. سرش شکست و افتاد. 🔘 سروصدا پیچید و سرپرستار آنجا به نام باربارا به داخل آمد. فوری کارتی در آورد و جلوی سینه اش آویزان کرد. بعد، دستبند در آورد و آن دو را دستبند زد. سه چهار پلیس دیگر هم رسیدند. یک پزشک افغانی را از طبقه بالا به اتاق من آوردند. او سؤال کرد که جریان چیست؟ برایش تعریف کردم. گفت: شما بهتر است بیمارستان را ترک کنید و روزی یک بار شما را به اینجا بیاورند، تا دکتر ببیند. ممکن است اینها با اسلحه به سراغ شما بیایند. از کلن تا محل اقامتم ۱۲۰ کیلومتر راه بود مجبور شدم بیمارستان را ترک کنم. 🔘 مجروحی به نام هاشمی بود که یک پای او را قطع کرده بودند. پای دیگرش هم شکسته بود. او را عمل کرده بودند و با ویلچر حرکت می کرد. یک روز با او به کنار رودخانه راین رفتیم. روی یکی از نیمکت‌های کنار رودخانه نشستم. ایشان ده بیست قدم جلوتر از من بود. یک دفعه دیدم مردی که قیافه اش به ایرانی‌ها نمی خورد و موهای بلندی داشت چرخ او را چپ کرد و او را به زمین انداخت. سر و صدایش در آمد و گفت حاجی بیا. دویدم و عصای او را که کنار چرخش گذاشته بود، برداشتم. آن مرد به سمت من حمله کرد با عصا به گردنش زدم افتاد و دوباره برخاست. دوباره با ته عصا به حنجره اش زدم. از هر طرف که آمد، او را زدم. عصا شکست. یک پلیس با سگی که همراه داشت، رسید. به هر دو نفر ما دستبند زد. من زبان آنها را نمی فهمیدم ولی او داشت مرتب با پلیس صحبت می‌کرد. یک نفر آلمانی که شاهد دعوای ما بود، جلو آمد و با پلیس صحبت کرد. پلیس دست مرا باز کرد. بعداً فهمیدم که او را محکوم کرده اند تا به آقای هاشمی پنج هزار مارک جریمه پرداخت کند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۳۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔘 در سوم تیر ۱۳۶۸ به ایران بازگشتم. ساعت یک بامداد وارد فرودگاه مهرآباد تهران شدیم. شهر تهران را سیاه پوش دیدم. به هرکس که نگاه می‌کردم چهره غم زده ای داشت. دلم به شدت گرفته بود و لذت در وطن بودن را احساس نمی کردم. از این به بعد پر است از خاطرات تلخی که بعد از برگشتن از جنگ در خراسان داشتیم. هیچ وقت به ذهن ما خطور نکرده بود که اوضاع و احوال چنین خواهد شد. وقتی برگشتیم، دویست تا سیصد هزار نفر رزمنده از جان گذشته یکباره در این جامعه به امان [خلق] خدا رها شدند. 🔘 مسؤولین سپاه تهران از خود من بیش از ده مورد مدرک خواسته‌اند. در حالی که من ۲۳ آبان ۱۳۵۹ به جبهه رفته‌ام و سوم فروردین ۱۳۷۰ برگشته‌ام. اگر حضور در کردستان و گنبد هم حساب شود، قریب به ۱۴۰ ماه می‌شود. 🔘 به دلیل مجروحیت، یک سال برای من استراحت زده بودند؛ اما آقای قاآنی و حاج باقر قالیباف هیچ وقت نگذاشتند در خانه استراحت کنم. خودم هم اعتقادم این بود که در جبهه زودتر خوب می‌شوم. فوراً به جبهه برمی‌گشتم و در محل خدمتم حاضر می‌شدم. من، تاریخ زنده بچه‌های سپاه و بسیج خراسان در جبهه و جنگ هستم. با این حال، بعضی وقت‌ها دلم می‌خواهد از غصه بترکد. می‌خواهم منفجر شوم. وقتی می‌خواستند مدال‌های افتخار بدهند، فهمیدم اصلاً از من و شهید شریفی و شهید علیمردانی صحبتی به میان نیاورده‌اند. هر چند که مدال افتخار یک نشانه بیشتر نباشد. 🔘 خجالت می‌کشم بگویم، اما بدانید که از سال ۱۳۶۲ با زنم هیچ فرقی ندارم؛ چشمم کور شده، گوشم کر شده، ستون فقراتم شکسته و قفسه سینه‌ام از دو قسمت متلاشی است. مقداری از ماهیچه دست‌های چپ و راستم از بین رفته است و بیش از ۱۶۰ تیر و ترکش خورده‌ام که هنوز تعدادی از آنها را به یادگار دارم. ترکش روی پرده مغزم هشدار همیشه من است. خاطرات و گفته‌هایم به پایان رسید. باشد که آیندگان خود قضاوت کنند. به نام خداوند بخشنده مهربان، ای رسول ما، بگو من پناه. پایان کتاب "بابانظر"        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 محمد باقر قالیباف از شهید بابا نظر می‌گوید و چقدر شنیدنی در یادواره شهید محمد حسن نظر نژاد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شما در خصوص کتاب خاطرات سردار شهید محمد حسن نظر نژاد ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ◍ احمدی: سلام و سپاس فراوان از نگارش خاطرات بابانظر بسیارعالی و دلنشین و البته خاتمه غمگین بلحاظ شهادت آن رزمنده ی عزیز. روحش شاد و یادش گرامی باد نکته ی جالبی که شهید درآخر خاطراتش بیان کردن دغدغه ی بسیاری از رزمندگان در قید حیات است. بخصوص موضوع درمان، درصد و کمیسیون پزشکی که انگار بایک دشمن سروکار دارن. بیکاری فرزندان ایثارگران و احراز جانبازی و مجروحیت و بخصوص مجروحیت اعصاب و روان که درد ورنج نهفته ی درون تمام رزمندگان عملیاتی دوران دفاع مقدس است وپزشکان کمیسیون پزشکی از کنار آن به راحتی میگذرند!!! بنده هنوز هم کابوس های جنگ خوابم را آشفته میکند... ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ◍ حسین زادگان: بابانظر یکی از هزاران مدال افتخاری است بر سینه تاریخ ایران اسلامی . شخصیتی کم نظیر از شجاعت و مردانگی که در هیچ صحنه ای پا پس نگذاشت و مزدش را گرفت. گنجینه جنگ ، برای هر زمانی ، دانه های الماسی دارد به بزرگی مردان و زنان و جوانانش که باید مطرح شوند و شناسانده شوند. دستمریزاد به دست اندرکاران ثبت و ضبط وقایع دوران دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ◍
🍂 شما در خصوص کتاب خاطرات سردار شهید محمد حسن نظر نژاد ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ◍ یا حسن المجتبی بابا نظر سند تموم بچه های جنگ بود آن زمانی که فقط حسن .باقری و رحیم صفوی ودرود کریمی بودن آن اوایل جنگ بابا نظر هم بود بابا نظر نظر یعنی جنگ از مهر ۵۹ تا پایان جنگ آن زمان که سپاه نه دسته ای داشت ونه گروهانی و نه گردانی بابا نظر بچه های خراسان را به جنگ می آورد و می برد بابا نظر شناسنامه جنگ بود واگر شهید نمی شد به او ظلم میشد . بابا نظر انصافا همینگونه که در بعضی جاهای کتاب نوشته بود نه آنقدر داغ که از اون طرف بیفتد ونه بی خیال که از این طرف او هر چیزی را بجای خود می دید وکلا این بچه های که جنگ رفتن بابا نظر فرمانده آنان بوده وخیلی از آنان شهید شدن و او ماند تا شاید در کتاب خاطراتش حرف دل خیلی از بچه های که مدتها در جنگ بودن وبعد از جنگ انده بودن وآنچه را که فکر میکردن ندیدن بزند گرچه گوش شنوای نبود ونیست چون با سیاست که قاطی شود همه چیز بی خیالی میشود عملیات خیبر در پیش بود قبل از عملیات جناب هاشمی صحبتی داشتن در این که جنگی را بگونه ای تموم کنیم که در قرارگاه نجف وکربلا دو دسته شدن عده ای موافق وعده ای مخالف بعد برای خودم گفتم آخه مرد مومن تو که می خواهی جنگ را بگونه ای تموم کنی پس چرا فرمان عملیات صادر میکنی عینا مثل همین روزها بود عده ای برای دشمن کار میکردن درست مثل الان که جاسوس زیاد شده آن روزها هم همینگونه بود حال منافقین یا سلطنت طلبان یا جبهه ملی یا تعدادی که در مجلس وووو بودن تنها عملیاتی که دشمن شاید متوجه نشد فجر ۸ بود که آن هم سیاسیون نفهمید هدف عملیات کجا هست و هر کس که وارد منطقه می شد دیگر بر نمی گشت بگذریم من که همیشه میگم خدا لعنت کند آن عده را که خیانت کردن بابا نظر زیبا گفته ونویسنده هم کم کسر نکرده کتابش را که بخوانی می دانی چقدر دلش گرفته بود وخوش بحالش که رفت وبه دوستان شهیدش پیوست واقعا در جبهه عده ای بودن که کار بزرگ آنانی که انجام دادن به نام خود ثبت میکردن گرچه خدا شاهد وناظر هست این اتفاقات در همه جا می افتد بابا نظر عالی بود مدتی مرتب دنبال این بودم کی شما مطلب آن را می گذرید و می رفتم به آن عملیات یاد وخاطره او گرامی باشد وبحق سید الشهدا در بهترین جا وحالت باشد در آن دنیا ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ◍ یزدان جلالی: سلام علیکم اولاً از زحمات خالصانه شما اعضای کانال در انعکاس خاطرات رزمندگان دوران طلایی دفاع مقدس از صمیم قلب تشکر می‌کنم ، دعا می‌کنم خداوند منان آجر دنیوی و اخروی مضاعفی به شما عنایت فرمایند ازجمله جاهایی که بارها و بارها باید گفت و یاد آوری کرد شهدا شرمنده ایم در زمان مرور خاطرات این شهدای عزیز است ، این شهدا مصداق مجاهدان عینی کسانی است که امام علی علیه السلام فرموده در مقابل دشمن اعرالله جمجمتک ، مردان پولادین ،و.... لذت بخش ترین لحظات مطالعه این خاطرات شیرین و تلخ ایثارگران است آجرک الله ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ◍ داود محمدی نسب: سلام صبح زیبا یتان بخیر همیشه سالم تندرست پاینده باشید. به نوبه خود از تلاس و همت بسیار بالای حضرتعالی در تهیه و جمع اوری و انتشار خاطرات رزمندگان و سرداران جبهه و جنگ و حتی خاطرات اسرای عراقی سپاسگزارم ، خاطرات بابا نظر شهید بزرگوار بی شک گوشه ی از اتفاقات و رشادتهایش بود که مطمئنا خود بزرگوار نخواسته به همه موارد اشاره نماید ، آن چیزی که بنده از قسمت پایانی برداشت کردم ، به حق و حقوق قانونی خود مثل بیشتر رزمندگان نرسیده است . متاسفانه علی رغم وجود قوانین و تاکیدات فراوان مقام معظم رهبری و بزرگان دین مبنی بر رسیدگی لازم به مشکلات معیشتی ، درمانی، مسکن ، اموزش، رفاهی و سایر امورات جاری ایثارگران انچنانکه شایسته و بایسته هست رسیدگی نکردند، به نظر حقیر به تناسب حضور رزمندگان و میزان اثر گذاری و رشادت های بی نظرشان در جهبه ها و عملیات ها باید مدال شجاعت درجه یک و دو و سه و سایر درجات و عناوین دیگر اعطا می کردند. ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
🍂 شما در خصوص کتاب خاطرات سردار شهید محمد حسن نظر نژاد ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ◍ علیرضا صبوری: داستان بابا نظر نژاد قصه واقعی جنگ است با همه کاستی ها و کمبود ها و شجاعت های رزمندگان گاهی به مسائل در کنار جنگ هم پرداخته می شدو از اختلافات در سطح فرماندهان در مسائل کلان دفاع مقدس گفته می شد و راهکارهای خوبی که این فرمانده شهید دفاع مقدس به آن اشاره و آن را عملی می نمود و کمک شایانی به کاهش تلفات نیروهای خودی و بالعکس گرفتن تلفات از دشمن سراپا مسلح نمود مانند حکایت شهرک دوعیجی در کربلای ۵ در مجموع داستان کاملی بود همچنین خواهشمندم چند تا عکس از این فرمانده شهید و رشید بگذارید با چهره این فرمانده رشید آشنا هم بشویم که بسیار عالی می شود خداوند روح این شهید بزرگوار را با ارباب بی کفن و سایر شهدای ۸ سال دفاع مقدس میهمان ام الائمه حضرت زهرا سلام الله علیها بنماید. ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ◍ نبی الله رفیعی: سلام وعرض ادب، گرچه کتاب بابا نظر را قبلا خوانده بودم ولی باز با عطش فراوان پیگیری کردم. انصافا ایشان جزو کسانی بودند که تمام هستی خود را در طبق اخلاص گذاشته واز هیچ چیزی دریغ نکردند و مصداق بارز جهادگرانی که مولا علی فرمودند باب جهاد تنها روی خواص باز می‌شود ایکاش مرقومه فوق کتاب بابا نظر را جوانان، دانشگاهیان وحتی مسولین دولتی مطالعه می‌کردند که در تمام جهات راه گشاست ممنون از متولیان حماسه جنوب ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ◍ غلامعلی فتحی: با سلام ، خاطرات بابا نظر را با شوق وافر و حظ کامل خواندم و خواندم و خواندم… من بابا نظر را نماد و نمود و تندیس همه عاشق مسلکان روزگار عشق و شیدایی می دانم که فارغ از هیاهوی روزگار خویش و قیل و قال دنیا پرستان و کاسب پیشه گان بازار داغ جبهه و جنگ، با خلوص نیت و پاکی طینت ، به معامله با خدا ورود کردند و به سود و نفعی که همان بهشت موعود است ،دست یافتند. اِنّ اَللْهَ اَشْتَریٰ مِنَ الْمؤمِنینَ اَنْفُسَهُم…. یقین دارم که خداوند بابا نظر را نگه داشته بود تا نادیده ها و ناگفته های جنگ را برای آیندگان بگوید هر چند آنچه او گفت و نوشت تنها قطره ای از حوادث تلخ و شیرین آن ایام است. جنگ ما تکرار تاریخ روزگار صدر اسلام و دوران خلافت امام علی (ع) بود و بابا نظر نیز امیری بود از امیران سپاه اسلام که مانند مالک اشتر بعد از عمری جهاد و جنگ ، در غربت و مهری و مشاهده دوران اندوهبار پسا جنگ ،به جمع یاران شهیدش پیوست. و هنوز هم هستند فراموش شدگان امثال بابا نظر که در گوشه عزلت و تنهایی، بر غربت و تنهایی خود می گریند و می مویند . همانانی که امامشان سفارش شان کرد که: نگذارید پیشکسوتان شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خویش به فراموشی سپرده شوند. روح شهید بابا نظر با شهدای کربلا محشور باد مأجور و مؤید در پناه خدا ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ◍ جعفرپور اصفهان: باسلام وعرض ادب درخصوص خاطرات بابانظر درچند جمله کوتاه اینکه دلاورمردانی چون شهیدنظرنژاد به معنای واقعی ازخودگذشتن وایثار رابه تصویرکشیدن وخودم که رزمنده دفاع مقدسم باخواندن خاطرات این شهیدبزرگوار به داشتن چنین مردان ایران زمین مباهات میکنم ودرآخر ازدست اندرکاران گروه خوبتون تشکروقدردانی میکنم روح این شهیدوالامقام دررضوان الهی همنشین خوبان باد ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ◍ حسن تقی زاده: سلام. خداقوت. قصه بابانظر بیان خاطرات ناگفته جنگ بود. وقایع بدون سانسور و عالی بیان شد. خاطراتی که کمتر شنیده شده است. از زبان فرمانده‌ای که از روزهای اول جنگ در میدان حضور داشت. بیان چنین خاطرات ناگفته، لازمه پایداری دفاع مقدس است. همان که حضرت آقا برای آن اصرار دارند. ارواح طیبه جمیع شهدا شاد. اجرتون با شهدا ان شاء‌الله. ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ◍ ب.ع: با سلام واحترام خاطرات شهید نظر نژاد بیانگر بخش کوچکی از بی توجهی مسئولان به افتخار آفرینان واقعی است خصوصا قسمت آخر که به تقسیم مدال افتخار اشاره کرد این بی عدالتی تنها شامل سردار شهید پر افتخار هم (نزد خدا وهم نزد ملت ایران اسلامی است ) نمی شود بلکه امروز همان کسانی که یک روز هم در جنگ حضور نداشتند اما هم ایثار گر هم مدال افتخار دارند چقدر داستان خاطرات این سردار پر افتخار هم تاثیر گذار وهم غم انگیز بود قسمت آخر مرا به یاد برره انداخت که یه عده برای قهرمانی خود اجازه نمی دادند که عامل درعکس افتخار هم حضور داشته باشد آری یه عده فقط برای گرفتن عکس حضور داشتند وجزء افتخار آفرینان نبودند ونیستند
🍂 شما در خصوص کتاب خاطرات سردار شهید محمد حسن نظر نژاد ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ◍ درود بر روح پاک شهدا و تمام افتخار آفرینان واقعی که جان وجسم خودرا را فدای کشور خود کردندمحسن رضایی؛ فرمانده کل پیشین سپاه پاسداران در جنگ ایران و عراق با دریافت ۳ نشان طلایی، رکورددار دریافت بیشترین نشان فتح ۱ است. پس از او به ترتیب سید یحیی رحیم‌صفوی (۲ نشان طلایی و ۱ نقره‌ای)، حسین حسنی سعدی (۲ طلایی و ۱ نقره‌ای)،شهید  علی صیاد شیرازی (۲ طلایی)، علی شمخانی (۱ طلایی و ۲ نقره‌ای) وشهید حاج  قاسم سلیمانی (۱ طلایی و ۲ نقره‌ای) بیشترین نشان فتح را دریافت کرده‌اند. اکبر هاشمی رفسنجانی (۱ مدال طلایی) و حسن روحانی (۱ مدال نقره‌ای) از جمله معدود غیرنظامیان دریافت‌کننده این نشان می‌باشند ازبین این اشخاص می توان گفت که آنها زحمات زیادی درجنگ کشیدند وحقشان بود مدال فتح بگیرند اما شیخ حسن روحانی که بنا به گفته خودش در زمان جنگ تحمیلی یعنی ۸ سال دفاع مقدس فقط یک روز تشریف آوردند اهواز فورا با هواپیما هم برگشت مدال فتح گرفت به نظر مخاطبان، شهید نظر نژاد که از قبل از انقلاب تا سال ۵۸ و از ۵۹ تا پایان جنگ در میدان نبرد حضور فعال داشت حقش صدها مدال افتخار نبود ؟ ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ◍ حسین: کتاب بابا نظر رو من قبلا دومرتبه کامل خوانده بودم ، اما بازهم خواندم ووهر بار برایم تازگی دارد ، کتاب‌های دفاع مقدس وقتی می‌خوانیم، صحنه های دفاع مقدس در ذهن مان تداعی می‌شود، مثل این است که دوباره برمیگردیم به آن روزهای حماسه و ایثار ، به آن روزهای خوب خدا و دوباره با شهیدان عزیزی که مردانه جنگیدند ، همراه می‌شویم، شهید عزیزنظر نژاد هم یکی از آن فرماندهان عزیز و دلاور دفاع مقدس است گرچه بنظرم هنوز بخش هایی از کتاب مونده ، نحوه شهادت این سردار عزیزودلاور بیان نشد ، امیدواریم خدا حق شهیدان را برما حلال کند ... ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ◍ خوش‌به‌حال...: سلام علیکم رحمت ورضوان خدا بر روح پرفتوح امام راحل وشهدای گرانقدر.چه پیروز مردانی رو راهی جبهه ها کرد چه خوش درخشیدن وچه خوش رهسپار شدن به آرزوی دیرینه خودرسیدن ان شاءالله مارو هم شب های جمعه درمحضر اباعبدالله فراموش نکنند . زندگی شهیدبابانظر بسیار دوست داشتنی تحریر و تدوین شده بود باسپاس فراوان ازهمه اونایی که زحمت کشیدن ، انصافا کانالی شهدایی مفید وسازنده باآرزوی موفقیت درادامه با خاطراتی جدیدی و آموزنده. یاعلی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ◍ صادق حیدری راده: سلام قصه پر ماجرای بابا نظر باید در کتاب های درسی دانش آموزان و دانشجویان آورد بجای داستان پطرس متاسفانه هنرمندان ما در طول تاریخ دفاع مقدس نتوانستند از جانفشانی و ایثار رزمندگان فیلمی در خور و شایسته تدوین کنند باید نسل جوان بفهمد که رزمندگان ساعتها وقت خود را برای شناسایی یک مسیر در آب و بصورت استتار می‌گذراندند باید این نسل جوان بفهمد که اگر امروز راحت در دانشگاه درس می خواند و به سفر و تفریح می رود بخاطر شب زنده داری جوان رزمنده ای است که در کوه های سربه فلک کشیده کردستان و گرمای سوزان پنجاه درجه گرمای هولناک بستان و شلمچه بوده خیلی از رزمندگان لذات دنیا را برای استقلال نظام مقدس جمهوری اسلامی ترک کردند خدا رحمتش کنه و همراه بقیه شهدا با امام حسین علیه السلام محشور شوند دست شما درد نکنه که چنین خالصانه زحمت می کشید ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ◍ ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ◍ ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄