eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۱۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 ماشین را از بیست به ۱۲۰ کیلومتر و در عرض چند دقیقه هادی را به اورژانس رساندم. اورژانس، متعلق به لشکر عاشورا بود. دکتر جوان و ترک زبان آن بلافاصله سرم وصل کرد و فشار خون هادی را گرفت. گفت که هنوز احتیاج به خون ندارد. نور چراغ قوه انداخت تا زخم را نگاه کند. دیدم ترکش لاکردار حفره ای در بدن او باز کرده است. با خودم گفتم کار هادی تمام است. 🔘 دستپاچه بودم. آقای منصوری می‌گفت شما تا اینجا که رسیدید، چند بار گفتی هادی نه، هادی نه، بی اختیار به او می گفتی که باید زنده بماند. دکتر سرش را بلند کرد و گفت سبحان الله پرسیدم چه شده دکتر؟ منتظر بودم که بگوید او شهید شد. گفت: به قدرت خدا ترکش یک سانتی متر تغییر مسیر داده و گرنه سیاهرگ را می گرفت و درجا شهید می‌شد. ایشان فردا صبح می‌تواند مرخص شود. پرسیدم: چه جوری؟ گفت: فعلاً عمل نمیخواهد. فقط باید محل این پارگی را ضدعفونی کنیم و از جلو و عقب بخیه بزنیم. بعد از یک سال عمل جراحی برای کتف ضروری است. 🔘 باورم نمی‌شد. زنگ زدم تا آمبولانسی از اورژانس لشکر برای انتقال هادی به بیمارستان امام خمینی بیاید. آمبولانس که رسید، منصوری را به همراه یک پزشکیار با هادی فرستادم. شب برگشتم. بچه های قرارگاه از خبر زنده ماندن هادی خوشحال بودند. منصوری از اهواز تماس گرفته و گفته بود که به حاج آقا بگویید به اهواز بیاید، هادی با او کار دارد. چون قرار بود هادی را به مشهد منتقل کنند از من خواست که ترتیبی برای همراه کردن خانواده اش با او بدهم. 🔘 شام آن شب کباب برگ و صبحانه حلیم بود. ولی خدا شاهد است که نه شب توانستم غذا بخورم و نه صبح لب به حلیم زدم. چرا که بسیاری از بچه ها می‌دانستند من تا آن زمان هفتاد رفیق جان در جان از دست داده بودم. تنها کسانی که برای من مانده بودند، عبارت بودند از هادی سعادتی، رحمان نجفی، اسماعیل قاآنی، ابوالقاسم منصوری و حاج باقر قالیباف. با هادی از قدیم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. قبل از انقلاب هم او را می‌شناختم. با وضعیتی که پیش آمده بود آن شب نمی توانستم شاد باشم. صبح نماز خواندم و نشستم پشت فرمان و به بیمارستان امام خمینی رفتم. دیدم هادی را به فرودگاه می‌برند. همسر و دخترش هم بودند. دخترش را صدا زدم و گفتم هاجر، عموجان! برو به مادرت بگو که آماده باشد تا به هتل برویم. 🔘 آقای جعفری که قرار بود خانواده هادی را به مشهد ببرد، از نیروهای آموزش و پرورش بود. ایشان ٦٥ ساله و پدر شهید بود. سالها بود که در میدان جنگ حضور داشت. من آنها را به هتل رساندم. بعد به سپاه رفتم و بلافاصله استیشن را برای انتقال آنها با آقای جعفری به مشهد فرستادم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۱۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 در کردستان 🔘 غروب آفتاب آقای قاآنی آمد گفتم میخواهم به مشهد بروم. گفت می خواهیم به غرب برویم و یک دوری بزنیم. بعد که آمدیم اگر شد، برو. پرسیدم کجا میخواهیم برویم؟ گفت: کردستان فکر کردم قرار است برای عملیات کربلای ده در منطقه ماووت برویم. گفتم هنوز گردانها سازمان پیدا نکرده اند و بازسازی نشده اند. گفت: نه، با همدیگر می رویم یک دوری بزنیم. نمی خواهی هلی کوپتر سوار شوی؟ بعد هم به اتفاق آقا اسماعیل و علی دوستی با ماشین به بانه رفتیم. در اطراف جاده سردشت قرارگاه خیلی بزرگی احداث شده بود که یک باند هلی کوپتر داشت. تعدادی هلی کوپتر آنجا استتار شده بود. با یک هلی کوپتر به منطقه رفتیم و دور زدیم. پایین ارتفاعات گلان جایی را برای فرود هلی کوپتر درست کرده بودند. از هلی کوپتر پیاده شدیم. دیدم که حاج باقر قالیباف آنجا ایستاده است. 🔘 با ماشین به خط رفتیم. آنجا یعنی ارتفاعات قشن و جلوی ماووت در اختیار لشکر نصر بود. سمت چپ شهر ماووت هم دست لشکر قدس بود. روی ارتفاعات ژاژیله هم تحت کنترل لشکر ۱۹ فجر بود. خط را دور زدیم و به قرارگاه شهید چراغچی لشکر ۵ نصر در بالای ارتفاعات گلان رفتیم. مسؤولين لشکر قدس، ما را برای ناهار دعوت کردند. وقتی رفتیم دیدیم چلوماهی تدارک دیده اند. ماهی جالبی بود و اصلاً استخوان نداشت. آنها از بچه های رشت بودند. ناهار را خوردیم و به قرارگاه برگشتیم. روبه روی ارتفاعات گلان ارتفاع دیگری قرار داشت که لشکر نصر روی آن، قرارگاه دومی به نام شهید خضرایی احداث کرده بود. شب را در آنجا ماندیم. فردا با ماشین، خودمان به بانه رساندیم و از آنجا به اهواز برگشتیم. 🔘 قرار شد خط پدافندی عملیات کربلای ده را از جلوی ارتفاعات تخم مرغی تا روی ارتفاعات ژاژیله از لشکر نصر و لشکر فجر تحویل بگیریم. خط را تحویل گرفتیم و شبانه خاکریز درست کردیم. از جلوی شهر ماووت شروع به احداث خاکریز کردیم و آن را تا نزدیکی ارتفاع الاغلو ادامه دادیم. مجبور شدیم به کنار رودخانه چومان مصطفی برویم و روی تپه خاکریز درست کنیم. در واقع با تحکیم این خط دفاعی، از تیر مستقیم عراقی ها در امان بودیم اما تدارکات نیرو بر روی آن ارتفاعات، کار حضرت فیل بود و فقط شب انجام می‌شد. قرارگاهی در بیست و پنج کیلومتری شهر بانه به نام شهید شریفی بنا کردیم. در همان قسمت یک پل بزرگ بود. زیر آن پل صدای جمهوری اسلامی یک ایستگاه رادیویی به نام «ایستگاه رادیویی پیام جبهه راه اندازی کرد. پیام جبهه هر روز چند ساعت برنامه داشت و به طور مستقیم در سطح ایران پخش می‌شد. کنار پل، یک ایستگاه صلواتی برای پذیرایی رزمندگان درست کرده بودند. حال و هوای این ایستگاه بسیار جالب بود. آب و هوای کوهستانی، رودخانه، چشمه ساران، درختهای بلوط و چنار و انجیر و غذای محلی، آنجا را به یک ایستگاه صلواتی باصفا تبدیل کرده بود. 🔘 من همیشه تلاش می کردم برای خوردن صبحانه به آنجا بروم. شاید هفت هشت بار خودم را به آنجا رساندم. بچه ها پنیر محلی آنجا را با چای شیرین، بــه کله پاچه و حلیم ترجیح می‌دادند‌. این ایستگاه، واقعاً خستگی را از تــن رزمندگان در می آورد. اولین مشکل این قبیل ایستگاه ها علی الخصوص در کردستان نفوذ جاسوسها بود. آنها خیلی راحت می آمدند و از بچه های بسیج اخبار می گرفتند. بچه هایی را که برای خوردن صبحانه، ناهار و یا شام می‌نشستند، خیلی تحویل می‌گرفتند. طبیعی بود که بین صحبت ها اگر سؤالهایی می‌کردند بچه ها جواب می داند. مثلاً گفتند که لشکر ما در فلان محل مستقر است. نکته جالب این است که شاید خیلی‌ها تصور می‌کردند بچه های ما را کردها شهید می‌کنند. اما این جور نبود. در خیلی جاها که ما درگیر می شدیم و آنها را دستگیر می‌کردیم ، می‌دیدیم که طرف تبریزی، تهرانی، مشهدی و یا اصفهانی است. اغلب آنها از ارتشی های فراری و ساواکی های زمان شاه بودند. اینها از خلاء فرهنگی مردم کردستان - مربوط به دوران قبل از انقلاب - سوء استفاده می کردند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۱۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 در کردستان 🔘 بعد از این که استقرار پیدا کردیم قرار شد عملیات انجام بدهیم. برنامه این بود که عملیات روی ارتفاعات گردرش انجام شود. بعد گفتند باید خط پدافندی آنجا را به لشکر ویژه تحویل بدهیم. قرار شد لشکر ما به سردشت برود. البته گفتند که قرارگاه تاکتیکی را نگه داریم. امکان برگشتن به آن منطقه وجود داشت. قرارگاه اصلی پشتیبانی را که پای ارتفاعات گلان بود نگه داشتیم و بقیه قرارگاهها را به لشکر ویژه شهدا تحویل دادیم. آقای یعقوب نظری مسؤول عمليات لشکر ویژه خط را تحویل گرفت.. 🔘 به سردشت و منطقه بوالفتح که لشکر عاشورا مستقر بود، رفتیم. قبلاً در جریان عملیات کربلای دو از اهوز به پیرانشهر آمده بودیم و تجربه این کار را داشتیم. البته این که یک لشکر سنگین بخواهد ۱۲۰۰ کیلومتر راه را طی کند در دنیا بی سابقه است. در جنگ جهانی هم هیچ لشکری از متفقین از شمال به جنوب نمی رفت. همیشه از لشکرهایی که نزدیک منطقه مورد نظر هستند استفاده می‌شود. ولی ما ناگزیر بودیم. هر چند که در نقل و انتقالات مان مشکلات فراوانی داشتیم. از جمله آوردن وسایل و ماشین آلات سنگین بسیار سخت بود. سعی کردیم توپها را نیاوریم، چرا که توپخانه در آنجـا حـضـور داشت. انتقال آشپزخانه و نانوایی خیلی کار سختی بود. 🔘 نانوایی مــا نانوایی تنوری نبود. ماشین‌های برقی بود که از آنها استفاده می شد. این ماشینها باید جابه جا می‌شدند که کار دشواری بود. بعضی وقتها ماشینی که تنور نانوایی را از اهواز می‌آورد چهار پنج روز در راه بود. در جاده هایی که در کوهستان احداث می‌کردیم، تویوتا هم به زحمت بالا می رفت. در یکی از همان روزها که لشکر نصر مشغول نقل و انتقال بود حوالی محلی به نام چشمۀ امام زمان (عج) طعمه بمب های هواپیمای عراقی شدیم. با آن همه وسایل و ادوات سنگین، حرکت بسیار کند بود. 🔘 در آنجا چهارده پانزده نفر به شهادت رسیدند، دو سه دستگاه ماشین هم سوخت. آقای بافندگان در آنجا به شهادت رسید. بوالفتح، منطقه ای بود که عملیات نصر هفت آنجا انجام شده بود. مرز ایران و عراق بر روی ارتفاعات بوالفتح و دوپازا قرار دارد. یک بوالفتح ایران داریم و یک بوالفتح عراق. ارتفاعات بوالفتح عراق، دست ایرانی ها افتاده بود و عراقیها مرتب تک می‌کردند و ارتفاعات را پس می گرفتند. آخرین یگانی که آنجا استقامت کرد، لشکر عاشورا بود که نصف بوالفتح را از عراق پس گرفت. خط را تحویل گرفتیم و قرارگاه را در یک جای خوش آب و هوا جلوی بوالفتح ایران برپا کردیم. کنار جوی آبی که آنجا بود حمام درست کردیم. سنگرها را که درست کردیم با چوبهای جعبه های کاتیوشا، کف و دور آنها را تزیین کردیم. وضعیت غذایی بسیار بد بود. طوری که حدود ٤٥ روز اصلاً به لشکرها گوشت و پنیر ندادند. 🔘 پایین ارتفاعات بوالفتح عراق، شهرک قلعه دیـزه عراق بود که از آنجا هم به سمت کرکوک می‌رفت. سدی در آنجا است کـه بـرق کردستان عراق را تأمین می‌کند. در سمت چپ قلعه دیزه ارتفاعات بلندی به نام ارتفاعات آسوس قرار دارد. پشت سر آن ارتفاعات شیخ محمد و گوجار قرار دارد. در شمال شرقی اش هم ارتفاعات گردرَش قرار گرفته. بعد از اینکه مستقر شدیم و خط را تحویل گرفتیم، آقای قاآنی و آقای منصوری به مشهد رفتند و من باز مجبور شدم که بمانم. رییس ستاد، آقای یوسفیان بود. فرمانده لشکر هم من بودم. پنج گردان ما عبارت بودند از گردان فلق به فرماندهی آقای فاضلی، گردان رعد به فرماندهی آقای خرمکی و گردان فجر که اسم فرمانده اش یادم نیست. ولی آقای حسینی جانشین ایشان بود. آقای قاآنی وقتی کـه مـی رفـت، گفت: یکی از گردانها را در خط و یک گردان را هم برای پشتیبانی آن نگه دارید. بقیه گردانها را مرخص کنید. 🔘 منطقه آلوده بود. جاسوسان دشمن در آنجا فعال بودند. متأسفانه از قرارگاههای صلواتی و از قهوه خانه ها استفاده می کردند. وضعیت غذایی بد بود. برای همین بچه ها به سردشت می رفتند و کباب می خوردند. یک بار آقای یوسفیان را به لشکر ویژه فرستادم تا از آنها پنج حلب پنیر و ۲۵ حلب روغن قرض بگیرد. ۲۵ حلب روغن برای یک لشکر چیزی نبود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۱۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 در کردستان 🔘 عملیات نصر هفت در تاریخ ١٤ شهریور ١٣٦٦ انجام شد. چند روز بعد هم ما خط را تحویل گرفتیم و نیمه‌های برج هفت، به نیروها مرخصی دادیم. یک روز، ساعت پنج صبح، بچه هایی که روی دوپازا بودند، گزارش دادند که عراقی‌ها تجمع کرده اند و از طـرف قلعـه دیـزه آماده حرکت هستند. تا آن زمان سابقه نداشت که تک عراقی ها شش هفت ساعت طول بکشد. معمولاً دو ساعت طول می کشید. اگر نمی توانستند، می رفتند عقب و مجدداً سازمان پیدا می کردند و دوباره می آمدند. 🔘 آن روز دشمن ساعت پنج صبح به خط دفاعی ما حمله کرد و دیگر متوقف نشد. با فرمانده گردان فجر که در خط مستقر بود، تماس گرفتم و موقعیت را به او گفتم. او گفت من الان خط هستم و در خبری نیست. گفتم، لحظه به لحظه برای ما گزارش می‌رسد که سنگر کمین درگیر است. گفت: حاج آقا، خاطر جمع باشید. گوشی را گذاشتم و به قرارگاه رفتم. بچه های اطلاعات هم از وضعیت اضطراری باخبر بودند. آنها گفتند: حاج آقا، عراقی ها سنگر کمین را گرفته اند و سنگر روی قله را تصرف کرده اند و بچه ها را از آنجا بیرون ریخته اند. هفت هشت نفرشان فرار کرده و آمده اند، هفت هشت نفر هم شهید شده اند. 🔘 آنها این گزارشها را براساس دیده هاشان می دادند. در همین حین، تلفن زنگ زد. فرمانده گردان فجر بود که می گفت: حاج آقا سنگر کمین سقوط کرد. ما اشتباه کردیم. به آقای امامی گفتم: سریع به خط برو. من هم پشت سرت می‌آیم. با قرارگاه تماس گرفتم. آقای همدانی گفت: شنود ما می گوید کــه فرمانده قرارگاه عراق به فرمانده لشکرش در آن قسمت می گوید، خانه و ماشین و هرچه بخواهید می‌دهیم فقط بوالفتح و دوپازا را پس بگیرید. آقای نظر نژاد من میخواهم که بوالفتح و دوپازا را نگه دارید.. گفتم: من تمام آتش منطقه را می‌خواهم. گفت: همه به طرف شما سرازیر است حتی خمپاره های لشکر امام حسین(ع). پرسیدم: نیرو چقدر می دهی؟ گفت: یک نفر هم ندارم گفتم: نیروهای ما مرخصی رفته اند. برای اولین بار در زاغه قرارگاه قدس را باز کردند. بچه هــای مــا مهمات و تسلیحات را بار می‌زدند و پای توپ ها و خمپاره ها می آوردند. آتش تمام توپخانه ها تحت کنترل توپخانه لشکر امام رضا(ع) قرار گرفت. آقای علی ترابی هم مسؤول آتش بود. 🔘 پاتک عراق تا ساعت یک ونیم بعد از ظهر طول کشید. به جز همان سنگری که گرفتند، دیگر نتوانستند چیزی را از دست بچه ها در بیاورند. به قدری شیارها را زیر آتش گرفته بودیم که وقتی آقای همدانی می گفت که فقط یک اسیر برای ما بگیرید ما قادر به گرفتن اسیر نبودیم. نیروهای پشتیبانی عراق هم نمی‌توانستند کاری برای خط مقدم بکنند. آقای همدانی که گفت فرمانده قرارگاه عراقی ها وعده ماشين و خانه می دهد، من به او گفتم خب حاج آقا اگر ما خط را نگه داشتیم، شما به ما چه میدهید؟ پرسید: خب چه بدهم به شما؟ گفتم: من الوار و مهمات می‌خواهم. 🔘 ساعت ده بود. به پشتیبانی ابلاغ کردم که نیروهای دژبانی و تدارکات را سازمان بدهند و در قالب یک گردان جلو بیاورند. همان ساعت گفتم که مهمات را یک ساعت و نیمه با تویوتا به ما برسانند. مسؤول زاغه گفته که فلانی باید اجازه بدهد. گفتم گوشی را به او بده و گفتم: پدرسوخته، مگر از اینجا زنده برنگردم. یک گلولـه تـوی مخت می‌زنم. من می‌گویم مهمات بفرست تو می گویی بایـد فـلانــی بگوید. مگر فلانی دارد می‌جنگد؟ دستپاچه شد و گفت نه حاج آقا این جوری نیست. هرچه می خواهند، بار کنند و ببرند. گفتم: خودت می روی و با نیروهایت بار می‌زنی و سریع به این جا میرسانی.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 در کردستان 🔘 آقای رضا معلمی می‌گفت که در مدت نیم ساعت تریلی را بار کردند. نیروهای دژبانی ساعت دوازده و نیم دست ما را گرفتند. ما واقعاً از یک قسمت در حال شکست بودیم. نیرویی برای ما نمانده بود. بچه هــا زخمی و شهید شده بودند. این نیروها که آمدند، نیروهای کیفی و خوبی نبودند اما بالاخره به سمت دشمن تیراندازی می کردند. می توانستیم قسمت هایی را که خیلی روی ما فشار نبود، به دست آنها بدهیم. ساعت دوازده به خط رفتم. ساعت یک بود که عراقی ها دیگر ناامید شدند. روی ارتفاع بوالفتح عراق، حول و حوش سنگر کمین، مثل این بود که با حشره کش حشره بکشی. همه جا از جنازه عراقی‌ها به سیاهی می‌زد. فکر کنم از سه چهار تیپ عراق چیزی حدود شصت هفتاد درصد منهدم شده بود. حتی قادر نبودند که در همان خط خودشان پدافند کنند. اگر ما می‌خواستیم جلو برویم، به راحتی می‌رفتیم. 🔘 شب بعد، عملیات روانی را شروع کردیم. بچه های اطلاعات گزارش دادند عراقی ها آن قدر دستپاچه شـده انـد کـه از قرارگاه فرماندهی شان تقاضای نیرو می‌کنند و می‌گویند که اگر ایرانی‌ها بیایند، کسی نیست جلویشان را بگیرد. آقای قاآنی می گفت من در باختران بودم و با آقای شمخانی و صفوی جلسه ای داشتم که آقای همدانی تماس گرفت و گفت خودت را برسان که نیروهایتان در حال فرار هستند. من گفتم نظر نژاد که آنجا هست. اما او گفت که وجود خودتان را می طلبد. آقای قاآنی از قرارگاه با من تماس گرفت و جویای حال و احوال خط نبرد شد. گفتم البته وجود شما یک ستون محکمی است برای قلب‌های متزلزل ما ولی اگر هم نیایید، مطمئن باشید که من این منطقه را نگه می‌دارم. گفت اگر هم بیایم، باز مجبورم در بانه بمانم. شب که نمی توانم از بانه عبور کنم. 🔘 بالاخره به آقای قاآنی فشار آورده بودند و ایشان خودش را به بانه رساند. حدود ساعت دو آقای همدانی به اتفاق سه چهار نفر به بوالفتح آمدند. آقای امامی مسؤول خط به سنگر کمین عراقی هـا رفتـه بود تا ترتیب انتقال چهار پنج تن از شهدا را به عقب بدهد. آقای همدانی به آن سمت نگاه کرد و گفت این کیه آنجا ایستاده و یک بیسیم چی هم دارد؟ گفتم: مسؤول خط است. پرسید: آنجا چکار می‌کند؟ گفتم رفته شهدا و زخمی ها را بیاورد. گفت: بگو سریع بیاید عقب مگر قحط الرجـال اسـت کـه تـو مسؤول خط را فرستادی؟ گفتم حالا بیایید پایین پیش بچه های ادوات برویم. ببینید یکی از قبضه‌های ۱۰۷ ما ۱۷۰۰ گلوله زده و چه بلایی بر سر بچه های گلوله انداز آمده است. 🔘 تمام دست و بال بچه ها سوخته بود. یکی از آنها آقای ابراهیم زاده، مشهور به شیر علی بود که مسؤولیت قبضه‌های ۱۰۷ را داشت. آقای همدانی وقتی به چهره این بچه ها نگاه کرد فکر می‌کرد در کوره یا انبار زغال بوده اند که سر و صورتشان این همه سیاه شده است. همهٔ دستها سوخته بود. بعضی از دستها به اندازه یک تخم مرغ ورم کرده بود. اگر دست میزدی مثل مشک آب، تاول می ترکید. آقای همدانی گفت: اسامی اینها را یادداشت کن که بعد تشویقشان کنیم. ما در آن نبرد نه اسیر دادیم و نه اسیر گرفتیم. چهارده نفر شهید شدند که این آمار در جنگ کوهستان زیاد است. پنجاه شصت نفر هم مجروح شدند. من با چشم خودم دیدم که بیش از دویست سیصد نفر از نیروهای دشمن به هلاکت رسیدند. چرا که آنها آفند کننده بودند و ما پدافند کننده بودیم. 🔘 حجم آتش ما بر آنها اشراف داشت. آنهـا مجبور بودند که از دامنه بالا بیایند. تا زمانی که به بوالفتح رسیدند، زیر آتش توپخانه ما بودند. در همان حوالی بیش از دویست جنازه به جا مانده بود. وضعیت تغذیه در زمان استقرار ما در آنجا خیلی بد بود. کـار بـه جایی رسیده بود که اکثر بچه‌هایی که می‌توانستند به سردشت بروند مرخصی می گرفتند تا بروند و یک وعده غذای گوشتی و درست و حسابی بخورند. من حسابی درگیر بودم و نمی توانستم از منطقه دور شوم. آقای قاآنی هم نبود. آن موقع عملاً فرمانده لشکر شده بودم. منطقه حساسی بود که اگر از دست ما خارج می شد، چهار پنج لشکر مجبور به عقب نشینی از روی دوپازا می شدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 در کردستان 🔘 یک ماه بود که هیچ گوشتی نخورده بودم. در شیاری که از قرارگاه به سمت دوپازا می رفت کبک، خیلی زیاد بود. نمی توانستم بــا کلاشینکف تیراندازی کنم اگر بچه ها می دیدند، دیگر کسی قادر نبود جلوی آنها را بگیرد. صبح زود نماز خواندم و به رضا گفتم: می‌خواهم به خط بروم. گفت: بیسیم چی هم با خودتان ببرید. گفتم نه. بیسیم چی لازم ندارم. زود بر می گردم. یک کلاشینکف برداشتم و گفتم که برای حفاظت از خودم می‌برم. سمت چپ دامنه ارتفاع دوپازا یک چشمه بود که کبک زیادی آنجا جمع می‌شد. ماشین را نگه داشتم و پایین آمدم. دو تا کبک گرزی زدم. قبلاً سیخ ها را آماده و داخل بوته ها مخفی کرده بودم. سیخ ها را درآوردم و فوری پوست کبک ها را کندم. شکم هایشان را خالی کردم و آنها را به سیخ کشیدم. آن روز دلی از عزا در آوردم بعد به قرارگاه رفتم و تلفن زدم که یعنی من در قرارگاه هستم. 🔘 یک روز دیگر یوسفیان گفت برویم سردشت چیزی بخوریم. گفتم من و تو که نمی توانیم برویم. گفت بابا بچه ها می‌روند کبابی چیزی می‌خورند. مردیم از بس که مربای بدون کره خوردیم . گفتم: من و تو تا حالا تحمل کرده ایم، باز هم تحمل می‌کنیم. این جریان بود تا وقتی که آقای قاآنی آمد. یک روز که در این باره صحبت می کردیم یوسفیان گفت من و حاج آقا واقعاً در این یکی دو ماهه اصلاً از گوشت استفاده نکردیم. احساس می کنم که بدن مان کمبود دارد. گفتم: نخیر، من کمبود ندارم! پرسید چطور؟ تو که بیشتر از من اینجا بودی. گفتم برای این که من گوشت کبک خوردم. آن روز که گفتی بیسیم چی را ببر و من نبردم، به تنهایی رفتم و دو تا کیک زدم که هر کدام دویست گرم گوشت داشت. هر دو تا را به سیخ کشیدم و خوردم. 🔘 حسابی دمغ شد. بعد گفت اگر این جوری بود، چرا به من نگفتی؟ گفتم: اگر تو می‌فهمیدی، دیگران هم می‌فهمیدند! آقای قاآنی خندید و گفت یکی از تاکتیکهای کار همین است. اگر قرار باشد که شما هم اینها را یاد بگیری، حاج آقا دیگر حاج آقا نیست. تازه از خط برگشته بودم. دیدم سروصدا راه افتاده است. کنار جاده آمدم. دیدم آقای طلابیگی از بچه های تخریب روی مین رفته. هر دو پای او خرد شده بود. خودش که می‌خندید. برای اولین بار بود که می دیدم انسان نزدیک به مرگ روحیۀ خیلی بالایی دارد. مطمئن هستم الان هم که زنده است به خاطر روحیه‌اش نسبت به مرگ است. گفت: حاج آقا، من شهید نمی‌شوم. فقط بگویید جلوی خون را بگیرند و مرا به تبریز ببرند. وقتی تقاضای هلی کوپتر کردیم گفتند مجروح را به بانه برسانید تا از آنجا او را با هلی کوپتر ببریم. چون در منطقه شما، جایی کـه هلی کوپتر بنشیند نیست. 🔘 پافشاری زیادی کردیم و هلی کوپتر در سردشت و در یک قرارگاه نشست. ایشان را به بانه منتقل کردند و از آنجا هم او را به تبریز بردند. بعد از آن پاتک، ٤٥ روز در منطقه ماندیم. قرار شد که دوباره به منطقه ماووت عراق برگردیم و عملیات در گردرش انجام بدهیم. علاوه بــر لشکر ما و لشکرهای دیگری که برای این عملیات در نظر گرفته بودند، لشکر ۱۹ فجر بود که در سمت راست ما وارد عمل می‌شد. لشکر ویژه شهدا هم در انتهای ارتفاعات گردرش و به سمت شیخ محمد عمل می کرد. خود ما روی ارتفاعات گردرش مستقر می‌شدیم. نظر من این بود که گردرش، جاده تدارکاتی شهر ماووت حساب می شود و با دیدی که دشمن از آنجا دارد راحت ما را در داخل شیارها می‌زند. در آن منطقه گردرش بلندترین قله نبود ولی استراتژیک ترین قله بود و همین هم باعث شد که به محض استقرار ما روی آن، به راحتی گوجار و شیخ محمد را هم بگیریم. 🔘 ما در خط دوپازا، از قرارگاه الوار و کیسه زیادی گرفتیم و سنگرهای جالب و محکمی ساختیم. وقتی نیروهای تیپ نبی اکرم(ص) خط را از ما تحویل می‌گرفتند صورت جلسه کردند که حدود هفتصد الوار، پنج هزار کیسه و هفتصد پلیت به ما تحویل بدهند. مسؤول عملیات آن تیپ صورت جلسه را امضا کرد وقتی به ارتفاعات گلان آمدیم و مستقر شدیم الوار به ما ندادند. هر چه پیگیری کردیم، به نتیجه نرسیدیم تا این که به آقای امامی آقای آرام و آقای آخوندی گفتم که بروید و ماشین‌هایی را که برای تیپ نبی اکرم (ص) الــوار می برند به اینجا بیاورید. این کار انجام شد اما بیش از سیصد تخته الوار و چهار پنج هزار کیسه و دو هزار پلیت دست ما را نگرفت. بعدها حاج ناصح به آقای قاآنی گفته بود: آقای نظر نژاد الوارهای ما را برد. آقای قاآنی هم گفته بود که اگر برده، با حساب و کتاب برده.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲۲ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 در کردستان 🔘 بالاتر از قرارگاه شهید خضرایی زیر ارتفاع گامو چشمه ای با آب سرد و شیرین و گوارا روان بود. به این چشمه چشمه امام زمان(عج) می‌گفتند. داستان این بود که یکی از بچه ها سر این چشمه می آید تا آب بنوشد. یکی دیگر از بچه ها به او می‌گوید: از این چشمه آب ننوش. هر کسی از این چشمه آب نوشیده، شهید شده. اولی به دومی گفته بود که این چشمه چشمه امام زمان(عج) است. هر کس که آب میخورد کمی جلوتر از چشمه گلوله توپ فرود می آید و او را به شهادت می‌رساند. البته دومی که آب نخورده بود، زنده می‌ماند. بعدها آهسته آهسته رزمندگان باورشان شده بود که آب آن چشمه آب شهادت است. وقتی من رفتم آب بخورم، بچه ها گفتند: حاج آقا، نخور از این آب هر کس از این آب خورده، شهید شده. آب به این سردی و گوارایی شاید سرنخی از آب کوثر‌باشد. گفتم: مطمئن باشید که من شهید نمی‌شوم چون سرسخت هستم. 🔘 اواسط آذر ماه بود که به منطقه ماووت رفتیم. قرارگاه ما زیر نظر قرارگاه نجف عمل می‌کرد. آقای شوشتری فرمانده قرارگاه و آقای کیانی جانشین او بود. کار کردن در آن منطقه واقعاً دشوار بود. علـى الخصوص شناسایی منطقه که بسیار سخت شد.ِ قبل از آن در همین منطقه قرارگاه داشتیم. همه چیزمان هم آنجا بود فقط نصف امکانات مان را برده بودیم. برای همین، نقل و انتقال ما از سردشت به آنجا کار سختی نبود. برای شناسایی، باید به طور مستقیم از رودخانه چومان عبور می‌کردیم. بچه های اطلاعات در قالب اکیپ‌های سه، چهار و پنج نفره به شناسایی می رفتند. مثلاً اگر سه نفر بودند یک تخریبچی و دو نفر اطلاعاتی با هم می‌رفتند. همیشه این نزاع بود که بچه‌های تخریب چی مدعی بودند باید تعدادشان در اکیپ بیشتر باشد، اما بچه های اطلاعات معتقد بودند که اگر تعداد افراد بالا برود، کار کردن مشکل می شود. 🔘 شناسایی ها به جای خوبی نرسید چون موانع زیادی بر سر راه بود و ما نمی توانستیم پشت خطوط دشمن را شناسایی کنیم، تا این که تصمیم گرفته شد یک شناسایی از پشت خطوط دشمن صورت بگیرد. یعنی از جلوی ارتفاعات تالش با بچه های قرارگاه رمضان عبور کنیم و به روی ارتفاعات آسوس برویم و از آن طرف هم به پشت ارتفاع گردرش برویم و شناسایی را کامل کنیم. اکیپ تشکیل شد. از بچه های اطلاعات دو نفر و از عملیات هم آقای امامی بودند. 🔘 یک بار هم آقای شوشتری و آقای قاآنی با یکی دو تا از بچه های قرارگاه رمضان به پشت ارتفاعات گوجار رفتند تا پشت گردرش را شناسایی بکنند. این کار دو روز طول کشید. وقتی که برگشتند، آقای قاآنی توضیح داد که بین ارتفاع آسوس و ارتفاع گوجار جاده آسفالته نسبتاً خوبی کشیده شده است. این جاده سدی را که بین قلعه دیزه و کرکوک است، به جاده شهرک ماووت و سلیمانیه وصل می‌کند. ایشان گفت که اگر بتوانیم گوجار را تصرف کنیم و جاده کمربندی را بگیریم ارتباط شمال و جنوب ارتش عراق قطع می‌شود. 🔘 کرکوک برای ما در این عملیات هدف بود. چون منطقه مهم اقتصادی عراق بود عراق از بصره نمی‌توانست نفت صادر کند ولی از کرکوک مرتب نفت صادر می‌کرد. این را برای آنهایی می‌گویم که بعدها می‌پرسیدند چرا اینها برای عبور از قله ها، آنقدر تلاش کردند. بعد از این که شناسایی صورت گرفت از ارتفاع ژاژیله پایین آمدیم و یک پل بر روی رودخانه چومان مصطفی احداث کردیم. پل پر زحمتی بود. از کف رودخانه کیسه های شن را چیدیم و بالا آوردیم. بعد هم روی آنها تخته انداختیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 در کردستان 🔘 یک شب اگر می‌خواستیم عملیات کنیم و باران می آمد می گفتند که با این وضعیت جوی اجازه عملیات نمی‌دهیم. آقای قاآنی می‌گفت پل را برای شب درست کرده ایم برای همین است که از قرارگاه می‌گویند بروید پل را خراب کنید تا عراقی ها آن را نبینند. بچه های عملیات هم می‌رفتند و پل را خراب می‌کردند. این قدر این کار تکرار شد تا این که بچه‌های عملیات بریدند و گفتند که ما دیگر نمی رویم. 🔘 پایین رفتن از ژاژیله و بالا آمدن از آن مشکل بود. یک شب کنار پلی رفتیم. موقع برگشتن گفتم: من تا صبح نمی توانم بالا بیایم، چون با بدبختی خودم را بالا کشیدم. آقای قاآنی چون آدم سبک و فرزی بود راحت رفت و آمد می کرد. این پل بیش از ده دوازده بار چیده و خراب شد. آن قدر که مجبور شدیم گردانهایی را که برای عملیات آماده کرده بودیم، ترخیص کنیم و به جای آنها گردانهای دیگری آوردیم. آقای سلیمانی بـا گـردان صف و آقای عاقبتی با گردان کوثر آمدند. این گردانها را برای عملیات آماده کردیم. 🔘 عراقی ها روی قله اصلی گردرش یک رادار رازیت گذاشته بودند. ما باید قله را می گرفتیم و صبح هم جواب پاتک های سنگین دشمن را می‌دادیم. لشکر ۱۹ فجر پشت سر ما قرار می‌گرفت. لشکر ویژه شهدا هم در سمت راست از پایین ارتفاع بالا می آمد. لشکری هـم کـه پشتیبان ما قرار می‌گرفت لشکر قدس بود که با دو گردان می آمد. هدف، فقط گرفتن گردرش بود و هدف دیگری نداشتیم. بعد از این که کارهای مقدماتی انجام شد آقای شوشتری ما را خواست. به قرارگاه رفتیم، گفت که گزارش کامل شناسایی را بدهید. یک نقشه برجسته از منطقه داشت، گفت: روی این نقشه توضیح بدهید تا بدانم از کدام شیار می‌خواهید حرکت کنید. 🔘 من توضيح دادم هر چند که نحوه ارتباط ما را در عملیات سؤال کرد، اما من چیزی نگفتم چرا که بر مبنای بحث با آقای قاآنی قرار شد ارتباط در عملیات با سیم صورت بگیرد، نه بیسیم. البته بردن تلفن و کشیدن سیمهای آن کار دشواری بود. این کار به حضور هفت هشت جوان قوی که بتوانند در کوه خوب راه بروند نیاز داشت. هر کدام از آنها باید یک قرقره که حدود یک کیلومتر سیم مخابراتی داشت و خیلی هم سنگین بود به همراه یک کلاشینکف حمل می‌کرد. هر جایی که سیمش تمام می‌شد این فرد باید کنار سیم می نشست و به هیچ وجه حق رفتن هم نداشت. 🔘 مرکزیت را روی ژاژیله قرار دادیم. یک ارتباط تلفنی هم از گلان که قاآنی از روی آن دید داشت برقرار کرده بودیم. سیم های هر گردان به قرارگاه وصل بود. البته سیم گردانها به هم وصل نبود. خیلی تلاش کردند که به هم وصل شوند. ما دیدیم که اگر به هم وصل شوند، هر جا گیر کنند با هم صحبت می کنند و صحبت کردن آنها مشکلاتی را برای ما درست می‌کرد. برای همین، اجازه ندادم این کار صورت گیرد. 🔘 چندین بار به سمت گلان رفتیم و این طرح مخابراتی را تمرین کردیم. می خواستیم ببینیم واقعاً بچه ها می‌توانند سیمها را ببرند یا نه. آقای قاآنی هم شخصاً نظارت می‌کرد. وقتی مطمئن شدیم که بچه ها قادر به انجام کار هستند برنامه ریزی دقیق انجام شد. از آن طرف شناسایی ها با مشکل پیش می رفت. تپه ای بود به نام تپه گچی که سمت چپ راهکار ما بود. صبح به دیدگاه رفتم و دیدم عراقی‌ها شبانه بیش از پنجاه سنگر زده اند. باز بچه های شناسایی ناچار بودند بروند و نظر بدهند تا راهکارهای جدید مشخص بشود. 🔘 قرار شد عملیات در ساعت نه وده دقیقه شب ۲۹ آبان ١٣٦٦ انجام بگیرد. البته بعد موکول به ساعت دوازده و ده دقیقه همان شب شد و مجدداً گفتند که چون راه خیلی دور است و بچه ها به موقع نمی‌رسند، عملیات ساعت یک و ده دقیقه انجام شود. آفتاب غروب می‌کرد قبل از حرکت داخل شیار ژاژیله برای نیروها توضیح دادم که این عملیات را می‌خواهیم با سیم انجام دهیم. یک پاسدار رسمی را هم مسؤول کنترل عملیات باسیم گذاشتیم که اگر ارتباط قطع شد ارتباط را برقرار کند. در همان جا فرماندهان گردان ما را بـر اساس نقشه کاملاً توجیه کردند. آقای قاآنی روی ارتفاعات بالا بود. ساعت ده دقیقه به هفت به آقای عاقبتی دستور دادم که گردانش را حرکت دهد. گردان آقای سلیمانی هم حرکت کرد. ساعت یازده و چهل دقیقه بود که ارتباط تلفنی قطع شد. این وضعیت تقریباً نـيـم سـاعـت طــول کشید. خیلی ناراحت بودم. مسؤول باسیم به قرارگاه رفته بود و دیده بود در آنجا ارتباط وصل است. ما فکر می.کردیم ارتباط قطع شده در حالی که قطع نشده بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 در کردستان 🔘 بچه ها به جاده عراقی‌ها رسیده بودند و مجبور بودند در کنار عراقی ها حرف نزنند. من چون فکر می‌کردم ارتباط قطع شده با قرارگاه تماس گرفتم و پرسیدم که آقای فلانی آنجاست؟ گفتند که پیش آقای پورحسین رفته. گفتم مگر شیر می‌خواهد که رفته پیش آقای پورحسین! بگو اگر‌تا یک ساعت دیگر خودش را اینجا نرساند وای به حالش. این بنده خدا هم دیگر نفهمیده بود چطوری پیش من آمد. می‌گفت: ده بار از آن شیارها کله پر ولاخ پر شدم و پایین افتادم. 🔘 از سنگر که بیرون آمدم ناراحت بودم. از ژاژیله سرازیر شدم که پایین بیایم و ببینم چه خبر است. هوا خیلی تاریک بود و من هم بیش از یک چشم نداشتم. برای همین، مرتب به زمین می افتادم. انگشتانم از جا در آمدند. ناراحتی‌ام دو برابر شد. مجدداً به بالا برگشتم. این بنده خدا آمد و گفت: حاج آقا ارتباط برقرار است. ظاهراً فرماندهان گردانها نمی‌توانند صحبت کنند. با آقای عاقبتی تماس گرفتم و گفتم اگر نمی‌توانی حرف بزنی، سه بار پف کن. آقای عاقبتی بلافاصله سه بار پف کرد. به آقای سلیمانی گفتم: شما چهار بار پف کن. ایشان چهار بار پف کرد. آقای قاآنی از بالای ارتفاع گفت: حاج آقا، این پف کردنها چه معنایی دارد؟ این که در رمز ما نبود! گفتم چاره ای نیست اینها صدا را می گیرند ولی نمی توانند حرف بزنند. به معنای دریافت پیغام ما پف می‌کنند. تا مدتها بچه ها به آقای سلیمانی و آقای عاقبتی می گفتند اگر صدا را می‌گیری، پف کن. 🔘 آقای عاقبتی آهسته گفت حاج آقا ما توی جاده ایم. عراقی ها مثل این که می‌خواهند نیروهایشان را ببرند. چکار کنیم؟ آقای سلیمانی هم گفت حاج آقا ساعت یک است. ما هم رسیدیم. ده دقیقه تأمل برای ما خیلی زیاد است. اگر بخواهیم اینجا بایستیم. ضمناً بیچاره می‌شویم. در مسیر که می آمدیم، یک دسته از نیروهایمان گم شده. اصلاً معلوم نیست کجا رفته اند. ممکن است عملیات را لو بدهند. آقای قاآنی گفت بگو بزنند، ولش کن ده دقیقه را. 🔘 تا به بچه ها گفتم بسم الله دیدم یک ماشین در وسط جاده منفجر شد. دیگر تلفن رفت کنار و بیسیم آمد. آقای قاآنی از پشت بیسیم گفت: حاج آقا مگر نگفتم که چیزی را آتش نزنند؟ آن بالا آنها را لازم داریم. آقای عاقبتی گفت: اگر نمی‌زدیم فرار می‌کرد. پشت سرش دیدم یک تانک در وسط تنگه آتش گرفت. دیگر سروصدای من در آمد. به آقای سلیمانی گفتم چکار داری می‌کنی؟ گفت: بچه ها جلو زدند. دیگر کنترل از دست ما در رفت. یک ربع بعد، بچه ها اعلام کردند: ما قله را تصرف کردیم. از روی ژاژیله نگاه می کردم. به آقای سلیمانی تأکید کردم از ارتفاع پایین بیاید. 🔘 عراقی‌ها متوجه شده‌اند که مرکز هدایت نیروهای ما روی ژاژیله است و ژاژیله را زیر آتش گرفته اند. روی قله، سنگر گودی بود. به داخل آن رفته بودم. فقط سرم بیرون می آمد که منطقه را ببینم. صحنه عجیبی شده بود. هفت هشت ده تا دوشکا در یک طرف کار می کردند. آنها فکر می‌کردند نیروهای ما از همان طرف داخل شیار می آیند. در حالی که نیروهای ما آن بالا بودند. از طرف دیگر، آتش توپخانه ٦١ محرم شروع شد. سه چهار تا کاتیوشا همزمان در «هرمدان» موشک خالی می‌کرد. من با خودم فکر می‌کردم که چهار پنج متری یک گلوله خورده است. تمام تپه ماهورهای هر مدان زیر دود گم شده بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲۵ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 در کردستان 🔘 آتش عراقی ها در آن قسمت خیلی کم بود. تک و توکی هم که آتش داشت، از سمت قشن و گامو بود. بچه ها رادار رازیت را سالم گرفته بودند. آقای قاآنی به آقای سلیمانی گفت: تا آنجایی که قرار بود بیاییم آمدیم. لازم نیست ادامه بدهید. من هم به او گفته بودم که اگر نیاید صبح چه ضربه سنگینی خواهد خورد. متأسفانه پایین نیامد و همانجا ماند. صبح، فشار عراقیها از همانجا بود. خمپاره خورد کنار سنگر و آقای عاقبتی مجروح شد. هر چهار گردان ما جلو آمده بودند به خاطر این که بتوانیم کنترل بیشتری در آن بالا داشته باشیم رضا یوسفیان را که جانشین دوم ستاد بود، با هلی کوپتر بالا فرستادیم. آقای قاآنی اصلاً اجازه نداد من ژاژیله را ترک کنم و به آنجا بروم. گفت: شما باید جواب پاتکهای عراق را بدهید. 🔘 از شب قبل چهار پنج دستگاه تانک و دو سه قبضه دوشکا روی ژاژیله گذاشته بودیم. صبح به محض این که عراقی ها از شیار به دامنه ارتفاع می‌رسیدند تیر مستقیم تانک به وسط آنها می‌خورد. سر و پا و دست بود که به طرف آسمان می رفت و پایین می آمد. یکی دو صحنه را خودم دیدم. وقتی عراقی‌ها زیر پای بچه ها قرار گرفتند به آنها خبر دادم. آنها گفتند: حاج آقا، بگذار بیایند. بعد که جلو آمدند این بدبخت ها را به رگبار بستند. فردا صبح عراقی ها تلاش زیادی کردند که نگذارند ما استقرار پیدا کنیم. تلاش آنها با آتش پرحجم توپخانه ما بی نتیجه ماند. آتش سنگین توپخانه روی منطقه کار می‌کرد. عراقی‌ها هنوز ناامید نبودند. چون در قسمت شمال غربی ارتفاعات گردرش لشکر ویژه به ما ملحق نشده بود، آن قسمت باز مانده بود. مجبور شدند از بچه های لشکر قدس استفاده کنند. یک گردان آمد و از قسمت پایین رفت و الحاق کرد. 🔘 روز سوم لشکر قدس خط را از ما تحویل گرفت. منتها تمام کمک رسانی ها از طریق هوا بود. نمی‌شد از زمین هیچ کاری کرد. پشتیبانی را هلی کوپترها انجام می‌دادند. بارها را از زمین بر می‌داشتند و روی گردرش پیاده می‌کردند. دفعه اول که هلی کوپترها رفتند، چون توجیه نبودند، خیلی بالا رفتند. عراقی‌ها هم از آن طرف تیراندازی کردند. بعد از آن هلی کوپترها آمدند پشت ارتفاع بار را زمین گذاشتند و بچه ها رفتند و آنها را آوردند. جالب این بود که دو هلی کوپتری که برای اولین مرتبه بار پیاده کرده بودند خلبانهایشان از بچه های سپاه بودند. خوشبختانه عراقی‌ها نتوانستند هیچ هلی کوپتری را در آن عملیات بزنند. 🔘 بعد از عملیات نصر هشت، از طرف قرارگاه نجف به لشکر ما و ۱۹ فجر مأموریت داده شد برای پیدا کردن راهکار در قسمت ارتفاعات الاغلو و قمیش عملیات شناسایی صورت بدهیم. هم ما و هم لشكر ۱۹ فجر از آفند آزاد شده بودند. الاغلو را به لشکر ما و قمیش را به لشکر ۱۹ فجر واگذار کردند. دو اکیپ هر یک متشکل از یک تخریبچی و دو اطلاعاتی، مأموریت پیدا کردند تا راه نفوذ در ارتفاعات الاغلو را تعیین کنند. یکی از این اکیپ‌ها مشغول به کار شد. مسؤولیت اکیپ با شخصی به نام فریمانی بود. مراحل شناسایی از خط تماس خودمان شروع می شد و با عبور از رودخانه چومان مصطفی و بعد از رسیدن به خط تماس دشمن، ادامه می یافت. در دو نوبت نفوذ کردند و مقداری اطلاعات جمع آوری و به قرارگاه لشکر منتقل کردند. این اطلاعات از طریق قرارگاه لشکر به قرارگاه نجف انتقال پیدا کرد. مسؤولین قرارگاه نجف امیدوار شده بودند و اصرار می‌کردند در ارتفاعات الاغلو شناسایی بیشتری صورت بگیرد. 🔘 در یکی از شب‌ها که اکیپ برای شناسایی رفت، صبح موقع برگشتن به میدان مین دشمن برخورد کرد دو نفر از بچه ها روی مین رفتند و مجروح شدند. یکی از بچه‌های تخریب که جلو بود به شدت مجروح شد. پشت سر او آقای فریمانی که از بچه های اطلاعات بود از ناحیه شکم و پا مجروح شد. 🔘 به ما خبر دادند که حال آنها وخیم است و باید از هلی کوپتر استفاده شود. من با کیانی، جانشین مسؤول قرارگاه نجف تماس گرفتم. بین من و او بگومگوی شدیدی رخ داد. چون قادر نبود که یک هلی کوپتر در اختیار ما بگذارد. ابتدا می گفت این مجروح رده اش چیست و دارای چه مسؤولیتی هست؟ گفتم: این بچه ها از یک فرمانده گردان هم برای ما بالاتر هستند. چرا که حامل مجموعه ای از اطلاعات هستند و این اطلاعات برای ما اهمیت زیادی دارد. غیر ممکن است که بتوانیم این اطلاعات را دوباره جمع آوری کنیم. خلاصه تا ساعت هشت با هم بگومگو داشتیم. به ایشان گفتم: اگر بیایم آنجا و این بچه ها شهید بشوند مطمئن باش که تو را می‌کشم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 در کردستان 🔘 ..خلاصه تا ساعت هشت با هم بگومگو داشتیم. به ایشان گفتم: اگر بیایم آنجا و این بچه ها شهید بشوند مطمئن باش که تو را می‌کشم. وقتی این کلمه ها را شنید چون از قبل با من آشنایی داشت و می‌دانست اگر این اتفاق بیفتد دردسر درست خواهد شد، گفت: سعی خودم را می‌کنم اما هلی کوپترهایی که در بانه بودند برای پشتیبانی از عملیات برادران ارتش به سومار رفته اند. مجبور شدم با آقای قاآنی در تهران تماس بگیرم. در جلسه بود. آقای محسن رضایی اکثر فرماندهان قرارگاه ها و لشکرها آنجا بودند. ایشان از اتاق جلسه بیرون آمد و با من صحبت کرد. وقتی قضیه را گفتم، گفت گوشی را داشته باش، الان تکلیف را روشن می‌کنم. بعد نزد آقای رضایی رفته بود، ایشان هم دستور داده بود که از ارومیه یک هلی کوپتر برود و این دو مجروح را به بیمارستان ببرد. 🔘 با آقای کیانی تماس گرفتم و او فعالیت کرد و رضایت مرا جلب کرد. یک ساعت و نیم بعد گفتند هلی کوپتر می آید. متأسفانه بچه های یگانهایی که در مسیر بودند، به طرف هلی کوپتر تیراندازی کردند. یکی از گلوله ها به هلی کوپتر اصابت کرد و آن را سوراخ کرده بود. ساعت یازده هلی کوپتر کنار اورژانس لشکر پای گلان به زمین نشست. دکتر اورژانس گفت اینها قطعاً زنده می مانند. به شرط آنکه تخریب چی خونریزی داخلی نکند. توجه داشته باشند که مرتب خون را تخلیه کنند. در بانه این نیروی تخریبچی بر اثر بی احتیاطی پزشک به شهادت رسید. برادر فریمانی را هم به تبریز منتقل کرده بودند. وقتی خبر شهادت تخریب چی را آوردند، عکس العمل پزشک اورژانس شدید بود. طوری که می‌خواست عازم بانه شود و با دکتری که در بیمارستان بانه موجب این بی احتیاطی بوده برخورد کند. او معتقد بود اگر خون را مرتب تخلیه می‌کردند این جوان زنده می‌ماند. 🔘 زیر ارتفاع قشن تپه ای به نام تپه تخم مرغی بود. نیروهای کماندوی کردستان در آنجا مستقر بودند. به محض این که یک گروهان از عراقی ها به سمت تپه تخم مرغی بالا آمده بودند، کماندوها پـا بـه فـرار گذاشته بودند! آقای شوشتری از قرارگاه با من تماس گرفت و قضیه را گفت. گفتم ما نه آنجا خطی داریم و نه مسؤولیتی در این قبــال داریم. هیچ دستوری هم از قرارگاه به ما ابلاغ نشده است. آقای شوشتری :گفت: به هر طرف که زدم زورم نرسید. شما همشهری هستید. زورم به شما می‌رسد. می‌دانم که مأموریت ندارید و ممکن است در آنجا نیروی آماده هم نداشته باشید. اگر شده از بچه های اطلاعات عملیات و تخریب استفاده کنید و تپه تخم مرغی را نگه دارید. اگر وارد عمل نشوید، نیروهای ویژه که در خط هستند، کاملاً دور می‌خورند و شهر ماووت هم از دست ما در می‌آید. آن وقت بعد از این همه تبلیغات، مجبور می‌شویم که گلان و ژاژیله را هم در اختیار آنها بگذاریم. گردرش هم دچار اشکال صد درصد خواهد شد. چون جاده ای که در دست احداث داریم، امکان تمام شدن نخواهد یافت. 🔘 وقتی متوجه اهمیت کار شدم، گفتم: چشم تپه تخم مرغی را برایت نگه می‌داریم. بعد هم آقای امامی را با دوازده نفر از بچه های تخریب و اطلاعات، عملیات و مهندسی به سمت تپه فرستادم. نیم ساعت بعد، آقای امامی با من تماس گرفت و گفت الان روی تپه تخم مرغی هستم. خدا را شکر کنید. وقتی ما سر تپه رسیدیم، دیدیم عراقی ها از ارتفاع بالا می آیند. نیروهایی که فرار کرده بودند تیر بارشان را جا گذاشته بودند. خوشبختانه این تیربار به درد ما خورد. بچه ها فوری پشت تیربارها نشستند و نیروهای دشمن را پایین ریختند. 🔘 عراقی ها وقتی با مقاومت سرسخت نیروها روبه رو شده بودند، فکر کرده بودند با یک لشکر روبه رو هستند. در حالی که نیروهای ما دوازده نفر بیشتر نبودند. ما آن شب ارتفاع را نگه داشتیم. فردای آن روز به آقای شوشتری خبر دادم که بیایند و خط را تحویل بگیرند. دیدم خبری نشد. گفتم نیروهایی را که من آنجا گذاشته ام همه مسؤول هستند. بهترین نیروهای اطلاعات و تخریب ما در خط هستند. باز دیدم جوابی داده نمی‌شود. با آقای شوشتری تماس گرفتم و گفتم: اگر امشب نیروها نیایند تپه تخم مرغی را تخلیه می‌کنم و می‌روم. گفت نه این کار را نمی کنی. گفتم: مأموریت نداریم. شما اگر حرفی دارید، بروید آقای قاآنی را پیدا کنید. پیدا کردن قاآنی هم مشکل بود. چون او در مشهد به سر می برد. آقای شوشتری وقتی دید من شديداً مخالفت می‌کنم، دستور داد یک گروهان از بچه های لشکر ویژه بیایند و روی تپه مستقر بشوند. بعد از چهار پنج شب ما آزاد شدیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 در کردستان 🔘 مجروحین را تا آنجایی که امکان داشت، عقب می آوردیم. بعضی را با هلی کوپتر ترابری که در اختیار قرارگاه بود می فرستادیم، بعضی دیگر را با قاطر و اسب منتقل می‌کردیم. سی الی سی و پنج رأس قاطر و اسب به کار گرفته می شد. هر حیوان دو راننده داشت. تردد در ارتفاعات گردرَش به دلیل داشتن شن نرم خیلی دشوار بود. حتی از یک ارتفاع صخره ای بدتر بود. به همین دلیل، سعی می‌کردیم از هلی کوپتر استفاده کنیم. اما وقتی آتش‌دشمن سنگین بود هلی کوپتر قادر نبود که همه جا بنشیند. خیلی از زخمی ها را مجبور بودیم با قاطر ببریم. یکی از آنها آقای امیر کانیان مسؤول دیده بانی ادوات لشکر امام رضا(ع) بود. از روی ژاژیله با دوربین می‌دیدم که تا مدت زیادی با برانکارد، بر دوش بچه ها قرار داشت. بعد او را با هلی کوپتر به عقب منتقل کردند که دیگر دیر شد بود و به شهادت رسید. 🔘 ایشان یک دانشجوی ممتاز بود. او در عملیات کربلای پنج مسؤول دیده بانی لشکر بود. قبل از شهادت، دست راست خود را از دست داده بود. در کربلای پنج، در آن دست اندازها با موتور و با صد کیلومتر سرعت حرکت می کرد. بعضی وقتها کسی را ترک موتورش سوار می‌کرد و با خودش به این طرف و آن طرف می برد. آدم با روحیه ای بود. وقتی روی گردرش زخمی شد، از طریق بیسیم به او گفتم: ان شاء الله خوب می‌شوی. گفت نه حاج آقا خودم می‌دانم که پایان عمرم فرا رسیده. من که به شما نمی‌رسم از همین جا با شما خداحافظی و قربت طلبی می‌کنم. رضا یوسفیان که بالای سر ایشان بود می‌گفت: روده هایش بیرون ریخته بود ولی چنان روحیه ای داشت که من فکر می‌کردم یکی دو تا زخم کوچک برداشته. وقتی خبر شهادت ایشان را شنیدم، اگر ناراحتی‌ام بیشتر از شهادت شریفی نبود، کمتر هم نبود. 🔘 مساله مهم دیگر، سردی هوا بود. کسی که خون از بدنش می رود، در هوای گرم هم احساس سرما می‌کند چه برسد به قله گردرش در زمستان. بچه هایی که برای شناسایی روی ارتفاعات آسوس رفته بودند می گفتند که یک دسته از عراقی‌ها روی ارتفاع یخ زده اند و مرده اند. من در حدود ۲۵ عملیات مستقیماً شرکت داشتم اما هیچ عملیاتی مثل عملیات نصر هشت برایم شیرین نبود. در شب اول عملیات که بچه ها ارتفاعات را گرفتند یک شهید هم نداشتیم. حالا اگر یکی دو تایی هم بود من اطلاع پیدا نکردم. تعداد محدودی هم زخمی داشتیم. علتش این بود که دشمن در آن دوره زمانی، نیروهایش را مرخص می کرد. عراقی ها اصلاً آمادگی درگیری با ما را نداشتند. نیروهای ما یک ربع بعد از اعلام رمز، روی قله بودند. 🔘 عملیات نصر هشت هر چند عملیات شیرینی بود اما شب قبل از آن شب تلخی بود. در هیچ عملیاتی مثل نصر هشت خداحافظی نکردیم. ساعت چهار بعد از ظهر در سنگر فرماندهی جلسه گذاشته شد. جلسه تا ساعت هفت طول کشید. ساعت هفت خداحافظی شروع شد. واقعاً شب عاشورا بود. یعنی وقایعی که در شب عاشورا بین اصحاب امام پیش آمد در آنجا هم صورت گرفت. گریه و زاری و بوسیدن و بغل کردن در میان بچه ها موج می‌زد. بعضی وقت ها بچه ها ده دوازده دقیقه همدیگر را بغل می گرفتند و رها نمی کردند. خداحافظی که به پایان رسید رفتم که گردانها را توجیه کنم. صبح، بالای ارتفاع گلان بودم که یک گلوله توپ به قرارگاه اصابت کرد. پایین آمدم گفتند یک گلوله جلوی سنگر توپخانه خورده و آقای مددی فرمانده توپخانه به شهادت رسیده. در طول چند سالی که ایشان را می شناختم، کمتر دیده بودم گریه کند. اما آقای مددی در شب خداحافظی غوغا کرد. 🔘 در عملیات نصر هشت، ٢٦ اسیر گرفتیم و یک رادار رازیست که سالم و آماده به کار بود، یک بلدوزر هم بود. عراقی ها روی قله ها امکانات مهندسی زیادی نمی‌آوردند. توپخانه شان که عقب بود، دست ما نیفتاد. باقی غنایم، مثل اسلحه کلاشینکف و وسایل گرم کننده و پتو که خیلی از آنها استفاده نمی‌کردیم اصلاً بچه ها رغبت نمی کردند روی پتوهای عراقی بخوابند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂