┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۶
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 صبح روز پنجم عملیات هلی کوپترهای دشمن در آسمان ظاهر شدند. هشت فروند هواپیمای جنگنده و دو فروند توپولف هـم کـه بـمـبـهـای سنگین حمل میکنند بالای سر ما به پرواز درآمدند. بمباران به قدری شدید شده بود که نهایت نداشت. هلی کوپترها از پایین کمک می کردند و آتش توپخانه عراق هم قطع نمیشد در همین حین، حدود هفت فروند فانتوم ایرانی به آنها حمله کردند. از طریق فرماندهی لشکر دستور دادند از دوشکاها استفاده نکنیم. ممکن بود به هواپیماهای خودی صدمه بخورد.
🔘 دو فروند اف چهارده، شش فروند فانتوم و اف پنج بودند. آتش ما قطع شد و نگاه میکردیم ببینیم چه میکنند. در کانال شهرک دوعیجی، سنگر بتونی خیلی محکمی داشتیم و من کنار آن ایستادم.
هواپیماهای عراقی تا دیدند هواپیماهای ایرانی از سمت اهواز نمایان شدند، آرایش گرفتند. یک دفعه فانتومها مثل موشک به سمت آسمان رفتند. این حرکتها زیبا بود. فانتومها از بالا با سر به سمت هواپیماهای عراقی برگشتند. هواپیماهای عراقی پراکنده شدند. یک اف چهارده، موشکی به سمت یکی از هواپیماهای عراقی که نزدیک در ایران بود رها کرد. هواپیمای عراقی سقوط کرد. همه تکبیر گفتند. میگهای عراقی تلاش میکردند که دو فروند توپولف را دور کنند.
🔘 یکی از توپولفهـا مسیر خود را به سمت پتروشیمی کج کرد و یکی از فانتومها به دنبال او و سمت خاک عراق رفت. ما نگران شدیم اگر فانتوم را میزدند، روحیه بچه ها ضعیف میشد. فانتوم چرخید و از بغل با موشک به نوک توپولف زد. توپولف با هیکل غول پیکرش اطراف پتروشیمی عراق نقش زمین شد. بعد از این حادثه فانتومها در آسمان منطقه ماندند و هواپیماهای عراقی متواری شدند.
نیم ساعتی گذشت. تعداد زیادی هواپیمای عراقی در آسمان دیدم ظاهر شدند. آنها سمت اهواز و دزفول رفتند. چند نفر از بچه های یگان دریایی که در سد دز بودند میگفتند: میگها به دزفول می آمدند که یک دفعه فانتومهای خودی برای مقابله از زمین بلند شدند. چهار پنج فروند از هواپیماهای عراقی در آنجا سقوط کردند. گویی هواپیماها در آسمان مانند نیروهای زمینی جنگ تن به تن می کردند.
🔘 مردم هم بی واهمه تماشا میکردند و نترسیدند و به جان پناه نرفتند. میگها به فکر نجات خودشان بودند. تمام بمبهاشان را در بیابانها و کشتزار اطراف دزفول و اندیمشک رها کردند و پا به فرار گذاشتند. عصر روز بعد، آقای قاآنی به خط آمد. من خیلی خسته بودم. آقای قاآنی گفت: حاج آقا، چکار باید بکنیم؟
گفتم: باید آخرین گردانهای خط شکن را به من بدهید. منظور من، گردانهای کوثر دو، به فرماندهی آقای اسحاقی و الحدید دو، به فرماندهی آقای سراج بود. آقا اسماعیل گفت: حالا ببینم چه می شود.
🔘 شب را در همان جا به صبح رساندیم.
صبح ساعت هشت یا نه بود که آقای قاآنی برای صحبت کردن با من آمد. گفتم گوشهایم نمی شنود. باید مطلب را بنویسید تا من بخوانم.
نگاهی کرد و رفت و ساعت دو بعد از ظهر گردانها آمدند. آقای قاآنی هم آمد. باز هم نگاهی کرد و رفت و دیگر برنگشت. آقای قاآنی بعدها گفت که به قرارگاه رفته تا بگوید لشکر به پایان خط رسیده اما وقتی وارد قرارگاه شده آقارشید و آقارحیم صفوی هر دو بـه آقـای قاآنی پرخاش کرده بودند که شما آدمهای بی عرضه ای هستید. مگر چقدر نیروی عراقی آن جاست که لشکر شما بایکوت شده.
🔘 آقای قاآنی می گفت: واقعاً دلم از این حرف شکست چون ما هفت هشت روز جان کنده بودیم. تصمیم گرفتیم که به هر قیمتی شده شهرک را تصرف کنیم. از طرفی هم علی ابراهیمی علی پور شریفی و تعدادی از بچه هایی را که سالهای سال با هم بودیم از دست داده بودم. دیگر زندگی برایم بی ارزش شده بود. اصلاً به فکر زنده ماندن نبودم. تصمیم گرفتم عملیات انتحاری انجام بدهم. پیش خودم حساب کردم، دیدم از خط ما تا خط عراقیها فاصلهای نیست. اگر با موتور می رفتم، چند ثانیه ای به آنجا میرسیدم. هیچ تیراندازی هم قادر نبود مرا بزند. حساب کردم که اگر تند حرکت کنم دو تا سه دقیقه کار است. در این سه دقیقه دشمن نمی تواند بفهمد که من خودی یا بیگانه هستم. گفتم کار جشعمی را تمام میکنم و شورای فرماندهی او را از بین میبرم.
اگر هم شهید شدم نیروهای دیگر کار شهرک را تمام میکنند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۷
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 به نیروها دستور دادم آتش نکنند. گفتم به نیروها بگویید نظرنژاد میرود. هر کسی که خواست دنبالش برود. به آقای یزدی که تنها بازماندهٔ مهندسی بود، گفتم: بلدوزرها را دنبال من راه بینداز.
ساعت ده شب بود و هواپیماهای عراقی منور میریختند. همه جا مثل روز روشن بود. به نظری، بیسیم چی ام گفتم با من می آیی یا خنداندل را ببرم؟ خنداندل خسته نشسته بود. نظری گفت: اگر بنا باشد تو هم بمیری، خب من هم کنارت هستم. من از اول بیسیم چی تو بودم و تا
آخر هم با تو هستم.
🔘 گفتم: پسفانسقه ات را باز کن.
فانسقه یکی دیگر از بچه ها را هم گرفتم. دو تا فانسقه را به هـم بستم. بعد گفتم که بیسیم را به پشتش ببندد. یک کلاشینکف به دستش دادم و او را مسلح کردم. رکابهای موتور را باز کردم و گفتم که روی رکاب ها بایستد. فانسقهها را پشت او انداختم و بعد او را به کمر خودم محکم بستم. قرار شد او از بالای سر من تیراندازی کند تا کسی نتواند مرا بزند.
خدا را شاهد میگیرم که اطمینان داشتم به محض رفتن کشته میشوم. قبل از حرکت سه جمله به ذهنم آمد: یکی اینکه خدایا از من قبول کن. دوم این که گفتم مادر جان دعا کن اگر شهید شدم، خدا از سر تقصیرم بگذرد. بعد از خودم پرسیدم من دو پسر دارم، اگر شهید شوم آیا پسرهایم این راه را دنبال خواهند کرد یا نه؟ جمله ها و این مفاهیم مرتب در ذهنم میچرخیدند تا اینکه حرکت کردم. صد متری به عقب آمدم تا سرعت موتور بیشتر شود. با سرعت از کنار بچه ها رد شدم و رفتم.
🔘 عراقی ها که از تیراندازی خسته شده و مکث کرده بودند یک دفعه دیدند موتوری رد شد. تا خواستند بجنبند، من به داخل شهرک دو عیجی رفتم. نزدیک خانه ها رسیدم و هفت هشت نفر عراقی را دیدم که دم در خانه ای ایستاده اند. یک نفر با لباس پلنگی وسط آنها ایستاده بود. کلاهِ کجِ زرد رنگی هم روی شانه اش جمع شده بود. فهمیدم که او باید جشعمی باشد. با موتور مستقیم به طرفشان رفتم. تا چشمشان به ما افتاد دستپاچه شدند و فرار کردند. نظری یک تیر به مچ پای جشعمی زد. پای او زخمی شد و روی زمین افتاد. یقه اش را گرفتم و بلندش کردم. با خودم گفتم اگر او در دست ما باشد عراقیها تیراندازی نخواهند کرد. وقتی که بلند شد با دست به سرش کوبیدم و دوباره زمین افتاد. نظری که به او سرباز امام زمان (عج) می گفتم دنبال بقیه افسران عراقی رفت. دو نفر از آنها می خواستند به سمت تانکها بروند اما نظری آنها را زد. آن دو نفر، افتادند. بقیه حساب کار دستشان آمد و دستها را بالا بردند.
🔘 به خودم آمدم و دیدم ما دو نفر در دل دشمن هستیم و به آنها تیراندازی میکنیم. کمی جا خوردم و با خودم گفتم: الان ما را می گیرند. جشعمی بلند شده و ایستاده بود. یک دفعه بچه های بسیج به داخل شهرک ریختند و تعادل عراقیها به هم خورد. اسحاقی آمد. به او گفتم به سمت نهر جاسم بروید. پمپ بنزین هم به دست ما افتاد. خبر آوردند که آقای سراج زخمی شده، عظیمی هم که جوان رشید و دلاوری بود تیر به سینه اش خورد و به شهادت رسیده. تفقد که عرب زبان بود قبلاً زخمی شده و به عقب رفته بود. نمیدانستم او زخمی شده. فکر میکردم در همان اثنا سروکله اش پیدا میشود. وقتی آمد، یکی دو کشیده و یکی دو لگد به او زدم و پرسیدم کجا بودی؟
گفت: حاج آقا از بیمارستان اهواز فرار کردم و خودم را به اینجا رساندم. گفتم خیلی خوب از این مردک سؤال کن که جشعمی همین است یا نه؟
🔘 تفقد به افسر عراقی گفت: فرمانده عملیات لشکر ۲۱ امام رضا(ع) آقای نظر نژاد از تو میپرسد که این یارو جشعمی فرمانده شماست؟ عراقی از جای خودش بلند شد و کلاهش را گذاشت سرش و احترام گذاشت. یکی از عرب زبانان عراقی که به ما داده بودند، همان موقع رسید. جلو آمد و به تفقد گفت: برو به کارهایت برس. کـار مـن تبلیغات است.
بعد شروع کرد به صحبت کردن. پرسیدم: چه میگوید؟ گفت: میگوید که ایشان باید طبق قرارداد ژنو با من رفتار کند چرا با ما خشن رفتار کرده؟ من یک افسر ارشد هستم. گفتم به او بگو که من ژنو سرم نمیشود. اگر بگوید که طبق قرارداد اسلام رفتار کنم، چشم، ولی ژنو را به رخ ما نکشد. گفت: میگوید که ما را از اینجا به عقب منتقل کنید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۷
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 به آن عرب زبان گفتم بدو برو علی تفقد را پیدا کن. رفت و على تفقد را آورد. گفتم سریع خودت را به مرکز پیام برسان و ببین چکار میکنند.
قبل از آن که ارتباط قطع شود شاید میتوانستیم یک فکری بکنیم. از طرفی هم بچه های مخابرات خودمان رسیدند. می دانستم که یک انبار بیسیم فوق العاده مدرن آن جاست. بچه های مخابرات همان شب و زیر آتش، بیش از ۳۰ بیسیم راکال ۲۵ واتی را که در قرارگاه خیلی کم بود، تخلیه کردند.
🔘 سر شب که هنوز کاری انجام نداده بودیم مانده بودم ۱۸۰ اسیر از عراقیرا چطوری به عقب انتقال دهیم. بـه آقـای ابوالقاسم منصوری که آن زمان جانشین دوم ستاد بود، گفتم: آقایمنصوری تو باید این اسرا را عقب ببری.
گفت: یک نفری که نمی شود.
گفتم: یکی دو تا از بسیجیهای چهارده پانزده ساله را هم با خودت ببر.
گفت: بابا اینها اسلحه خودشان را نمیتوانند بیاورند. گفتم آقای منصوری اگر اینها را به عقب نرسانی و فرار کنند یا
خودت در بین راه مجروح بشوی وای به حالت. گفت: عجب گیری کردیم مگر من میتوانم جلوی ترکش را بگیرم و بگویم نخور به من؟
گفتم من نمیدانم تو اگر زخمی شوی، اینها فرار میکنند.
🔘 اسرا را به ستون کردیم. سرگرد عراقی که آدم سیاه و گنده ای بود،
جلو ایستاد. گفتم: برو عقب پشت سر سربازها بایست.
رفت و ایستاد. دیدم حرف میزند. گفتم حرف نزن.
رفتم که نیروهای دیگر را به ستون کنم دیدم آمده و جلو ایستاده است. گفتم: برو عقب. با دست درجه اش را نشان داد. یعنی من سرگردم و نباید پشت سر سرباز بایستم. گفتم که به او بگویند باباجان تو فکر میکنی هنوز در لشکر عراق هستی؟ نه، تو اسیر شده ای.
باز هم عقب نرفت. من هم درجه اش را کندم و کف دستش گذاشتم. بعد گفتم تمام شد.
🔘 او را بردم ته ستون گذاشتم و همه را حرکت دادم. آقای منصوری می گفت کمی بعد، باز از عقب دوید آمد جلوی سربازهایش ایستاد. به سربازهایش می گفت که پشت سر من بیایید. سربازها هم میترسیدند و همه پشت سر او می آمدند. من هم اسلحه نداشتم. با خودم گفتم که عجب گیری افتادیم. دستم را در جیبم کرده بودم. هر جا که اذیت می کرد، انگشتانم را تکان میدادم. زود دستهایش را بالا می گرفت. آقای قاآنی می گفت: من آمدم داخل جیپ. شنیدم که تو داری با هادی از گرفتن شهرک صحبت میکنی. پریدم و به راننده گفتم که معطل نکن، به سمت قرارگاه برویم. در راه که می آمدم، شنیدم صحبت از جشعمی میکنی. در صورتی که در قرارگاه آقای شمخانی می گفت که جشعمی را بگیرید. گفتم که جشعمی در دست ماست. تا متوجه شدند جشعمی را گرفته اید از قرارگاه مرتب می گفتند که او را به قرارگاه بفرستید.
🔘 سریع گفتم یک ماشین بیاورند و جشعمی و بقیه افسران ارشد را داخل ماشین بیندازند و به عقب بفرستند. آقای اسحاقی و بچه های دیگر را خواستم به آنها گفتم که به نیروها بگویند برای خودشان سنگر درست کنند و داخل آن بروند. هیچ نیرویی حق ندارد از سنگر خارج بشود. حتی اگر توپ به داخل سنگر خورد و بچه ها زخمی شدند نباید بیرون بیایند.
با نظری و خنداندل داخل یک چاله رفتیم. آقای قاآنی از پشت خط گفت: اوضاع چطور است؟
گفتم: هیچ کس به خط نیاید. دشمن امکانات زیادی به جا گذاشته.
به خاطر این که نگذارد آنها به دست ما بیفتد، آتش می ریزد.
گفت ما بچه ها را بفرستیم که تانکها را ببرند؟ گفتم هر طور صلاح میدانید ولی من پیشنهاد میکنم تا فردا صبح کسی به اینجا نیاید. آقای قالیباف به خط آمد. قبلاً با او قراری گذاشته بودم. گفته بود که اگر تانک گرفتیم، به او بدهیم تا او هم یک موتور دیزل برقی به ما بدهد! گفتم که بیایید تانکها را ببرید، منتها بعضی از تانک ها روی کفی تریلی است.
🔘 یکی دو ساعتی گذشت. آتش عراق باریدن گرفت. در میدان جنگ به ندرت پیش می آمد که گلوله جای گلوله بخورد. بعضی وقتها دو سه گلوله دقیقاً یکجا میخورد. هر قسمتی از بدنمان که یک ذره از کانال بالا می آمد، ترکش میخورد. وقتی میخواستم با بیسیم چی صحبت کنم و کمی از کانال بیرون می آمدم ترکشهای ریز عین نیش زنبور به کتفم فرو می رفت. ماهیچه یک قسمت از کتفم را همان جا از دست دادم و جای آن خالی است. مثل این بود که ده هزار زنبور را یک جا رها بکنی. ترکش ها می چرخیدند و میزدند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۸
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 آتشی که عراقی ها ریختند، آن قدر زیاد بود که با خودم گفتم حتماً نصف بچه ها شهید شده اند. ولی خوشبختانه فقط یک گلوله داخل سنگر خورده بود و چند نفر زخمی و چند تا شهید شده بودند.
یکی از زخمی ها مکرر داد می زد و میگفت: حاجی به دادمان برس
گفتم: کسی به دادت نمیرسد. هر کس بیاید، کشته می شود.
🔘 طلبه جوانی که اهل شمال و از بچههای تخریب بود، میخواست به کمک زخمی ها برود. به او گفتم اگر بروی و کشته شوی، شهید نیستی. این بنده خدا ایستاد، از بس آرپی جی زده بود، از گوش هایش خون می آمد. داستان عجیبی داشت. من اول با او شوخی می کردم و میگفتم رشتیها ترسو هستند و فرار میکنند! می رفت و می جنگید میآمد و میگفت ببین، هنوز فرار نکرده ام! تمام هفت هشت روز جنگ را تا آخر ایستاد. گردان رفت و بچه های تخریب جابه جا شدند، ولی او همانجا ایستاده بود و می جنگید. و تا ساعت چهار ادامه داشت. عراقیها درصدی از امکاناتی را که به جا گذاشته بودند منهدم کردند. دو سوم از خودروها نابود شد و در آتش سوخت.
🔘 بچه ها، خودروهای سالم را به
عقب بردند. در شهرک دوعیجی از اول عملیات تا آخر، بالغ بر ٤٨٠ اسیر گرفتیم. تعدادی از آنها که فرار کرده بودند به دام لشکر عاشورا افتادند. سیصد چهار صد نفر را هم لشکر نصر و حدود دویست نفر را لشکر ویژه گرفته بودند. در مجموع نزدیک به ۱۸۰۰ نفر در شهرک دوعیجـی بـه
اسارت در آمدند. بقیه هم به سمت المندرس فرار کرده بودند. لشكر نجف اشرف هم سریع آمد و خودش را به نهر جاسم رساند. آنها و لشکر امام حسین(ع) نیروی زرهی داشتند. البته تانکهای آنها
به ما هم کمک میکردند. خلاصه شب را به صبح رساندیم.
🔘 صبح شد. هوا معتدل بود. آتش سبک شده بود. بچه ها یکی یکی از داخل سنگر بیرون می آمدند.
از سنگر بیرون آمدم دیدم خیلی سردم شده و تمام بدنم خیس است. با خودم گفتم من داخل آب نرفته ام که خیس شده باشم. یادم آمد که از سه روز قبل ادرار داشتم اما هیچ وقت بیرون نرفتم! صبح روز بعد، آقای قاآنی و آقای قالیباف به خط آمدند. آقای قالیباف به آقای قاآنی گفت: شما آبروی بچه های خراسان را خریدید. آقا اسماعیل گفت: بابا ما کاری نکردیم هر چه بود همه با هم بودیم. آقای قالیباف گفت نه کاری که دیشب شما انجام دادید کار بزرگی بود. آقا اسماعیل، باز برگ برنده را گرفتی. بعد دیدم آقارحیم و آقای رشید به خط آمدند. آقارحیم گفت: این دو نفر مشهدی، با هم چه می گویند؟ آقای قالیباف گفت به هم تبریک میگوییم.
🔘 آقا رشید هنوز باورش نمیشد که چه بر سر شهرک دوعیجی آمده. وقتی جشعمی را برای بازجویی برده بودند، گفته بود که دو شب قبل از اینکه به خط بیاید با شخص صدام جلسه داشته. بعد هم گفته بود درست است که من یک سرهنگ هستم ولی از ژنرالهای عراقی هم نزد صدام بالاتر هستم.برای همین صدام مرا شخصاً به این جا فرستاد تا این گره را باز کنم. اما متأسفانه نشد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۹
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 بعد از فتح شهرک دوعیجی، کنار یک سنگر نشسته بودم. دیدم چند نفر از گزارشگران صدا و سیمای تهران آمده اند و با کسانی مصاحبه میکنند که در این چهار پنج شب در اهواز و سرپل نو یا خرمشهر خوابیده بودند. متأسفانه آنها میگفتند که چنین و چنان کردیم! من چیزی نگفتم. اصلاً جلو نرفتم. واقعیت این بود که در همه جا از این اتفاق ها می افتاد. افرادی می گرفتند می کشتند و یا کشته و زخمی می شدند. بعد افرادی می آمدند و همه چیز را به نام خود ثبت و ضبط می کردند.
🔘 ٢٥ دى ١٣٦٥ ما دو عیجی را گرفتیم. فردای آن روز به آقای قاآنی گفتم: من به سر پل نو میروم تا دوش بگیرم.
همان طور که گفتم وضع خوبی نداشتم. ایشان گفت که من بروم اما پشت سرش اضافه کرده بود کل گردان را بردارم و به خط ببرم. من این قسمت از حرف او را نشنیدم. با خودم گفتم عجب است که آقای قاآنی اجازه داد بروم دوش بگیرم و استراحت کنم. در حینی که دوش میگرفتم چشم مصنوعی ام افتاد و شکست. وقتی این چشم مصنوعی سر جای خودش نبود، سرم درد می گرفت. چشم یدکی ام اهواز بود. یکی از بچه ها را فرستادم که آن را از اهواز بیاورد.
🔘 به کسی که مدیر داخلی بود گفتم من در این هفت هشت روز یک لقمه نان نخورده ام.
او گفت آقامیرزا می روم برایت شیر می آورم. گفتم: شیر از کجا می آوری؟
گفت: دیروز که بالا درگیری بود همۀ گاوها پایین آمدند. مـا هـم از آنها شیر دوشیدیم. رفت و یک لیوان شیر گاومیش آورد. آن را حسابی جوشانده بود تا ضدعفونی شود. داشتم شیر میخوردم که دیدم آقای مجیدی آمد و پرسید: شما مگر به جزیره نرفتی؟ گفتم: مگر قرار بود من به جزیره بروم؟
گفت: آقا اسماعیل گفت که برو ببین حاج آقا چکار کرده، سر و صدایش اصلاً نمیآید. هر چه با بیسیم صدایش میزنیم جواب نمیدهد. گفتم: من بیسیم را خاموش کردم و کنار گذاشتم، میخواهم بخوابم. گفت: آقا اسماعیل گفته که به حاجی گفته ام برود دوش بگیرد و بعد خودش را به جزیره برساند.
گفتم: من فکر کردم آقا اسماعیل به من گفته برو برای خودت استراحت کن!
🔘 بچه های اطلاعات خبر داده بودند که ظاهراً عراقیها جزیره بوارین را تخلیه و فرار کرده اند. آقای تفقد را خواستم. گفتم: به آنجا برو و با بلندگو صدا بزن ببین عراقیها جواب میدهند یا نه.
رفت. بعد با بیسیم تماس گرفت و گفت حاج آقا، همه عراقی ها فرار کرده اند. هفت هشت نفر بیشتر اینجا نیستند که کله می کشند و می گویند ما میخواهیم تسلیم شویم. آنها را گرفته بودند. اصلاً قیافه شان به نظامی ها نمی خورد. از بین آنها یک نفرشان که مسن تر بود پاهایش ترک خورده بود. نیروهای گردان قائم میگفتند که همه فرار کرده اند و همه چیز را جا گذاشته اند.
🔘 پل کوثری را بردیم و جزیره ماهی و بوارین را به هم وصل کردیم. پل را ترمیم کردیم تا ماشینهای بزرگ هم بتوانند رفت و آمد کنند. دژبانی هم گذاشتم که غنایم را نبرند. کار به غروب آفتاب کشیده بود. چشم مصنوعی ام سرجایش نبود. سرم درد میکرد. خیلی از بچه ها تا آن زمان نمی دانستند که چشم من مصنوعی است. بعضی ها می گفتند: حاج آقا، چشمت کی در آمد! آقا اسماعیل هم میخندید و میگفت حاج آقا همیشه چشمهایش را نوبه نو می گذارد. نمی خواهد که کهنه بشود!
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۰
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 بعد از اتمام کار به آقای قاآنی و نجفی توضیح دادم که تا کجا نیروها را مستقر کردیم و کجایش هنوز مانده است. در حین توضیح دادن و همین طور که تکیه کرده بودم به دیوار خاکی خوابم برد. زمانی بیدار شدم که دیدم پیرمردی اذان میدهد.
فکر کردم اذان مغرب را میگوید زود آمدم پایین و تیمم کردم. داخل ماشین سه رکعت نماز خواندم. پیرمرد به طرفم آمد و گفت: دو رکعت بخوان بابا. آقای قاآنی دیشب تو را تحویل من داده و گفته که صبح برای او چای بگذار. آقای نجفـی وقتـی می رفت گفت که به قول شما بدون چای، جنگ نمی شود. نماز صبح را خواندم چای و دو تا تخم مرغ آب پز آورد. یک چیزی به من داد و گفت: حاج آقا این هم مال شماست. امانت است. یکی از برادران از اهواز آورده است.
نگاه کردم دیدم همان چشم مصنوعی است. چشمم را جا انداختم و صبحانه خوردم. در آن ده روز، برای اولین بار بود که غذای گرم میخوردم. خوردن دو تا تخم مرغ خیلی به من چسبید. منتها خجالت میکشیدم بــه پیرمرد بگویم اگر داری هفت هشت تا تخم مرغ دیگر بردار و بیاور. بالاخره راه افتادم و گفتم اگر کسی سراغ مرا گرفت بگو به خط رفت. به خط که رسیدم آرایش گردانها را جابه جا کردم. آقا اسماعيل هــم نبود آقای ماندگار را دیدم پرسیدم کجا میروی؟!
گفت: بچه های فیلمبرداری را آورده ام از پتروشیمی فیلمبرداری کنند. به سنگر فرماندهی گردان رفتم دیدم لباسهای عراقی را یک نفر جمع کرده و آنجا گذاشته است. ناراحت شدم. همه را بیرون ریختم. طرف که آمد هوا تاریک بود. فکر کرد لباسهایش را برده اند. گفتم همه را بیرون ریختم. گفت: من از سر شب دارم اینها را جمع میکنم. تو برداشتی و بردی؟ بعد یک چوب برداشت که مرا بزند همین که به روشنایی رسید مرا شناخت. گفت: حاج آقا، سلام علیکم.
گفتم مرد حسابی تو اینها را برای چه جمع میکنی؟ گفت: من چهار پنج تا بچه دارم میخواهم برای هر کدام یک اورکت یادگاری ببرم. گفتم من اورکت ایرانی به تو میدهم تو بیا برو و به کار خودت برس و مهمات جمع بكن. در همین حین آقای خانی معاون دوم تیپ قائم(عج) آمد و گفت: میخواستم یک ۱۰٦ ببرم بچه های شما جلوی مرا گرفتند. خیلی ناراحت شدم. گفتم آقای خانی از شما دیگر بعید است.
چند تا ١٠٦ میخواهی؟ یکی، دو به من بگو تا بدهم. ما مشکل ١٠٦ نداریم بچه ها فکر
تا پنج تا، ده تا هرچه می خواهی ما برای غنایم آمده ایم.
ایشان به بچه ها گفت زود ١٠٦ را پایین بگذارید.
هر چه برداشته بودند پایین گذاشتند بعد که خواست برود،
گفتم: بایست. به آقای احمدی که یکی از نیروهای پدافند بود، گفتم: ماشین آقای خانی را بار کن تا ببرد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۱
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 سه چهار تا ١٠٦ را بار کردند و روی ماشین خانی گذاشتند. یک نامه هم برای عبور از دژبانی دادم. خیلی خوشحال شد و گفت: بالاخره جلوی بچه ها بی آبرو نشدیم.
ما خط پدافندی مان را درست کردیم. گردانی را که لشکر ویژه و لشکر ۵ نصر به ما داده بودند به لشکر سیدالشهدا(ع) دادیم. این گردان به خط نرسیده زیر بمباران دشمن ایستاد. برای همین، لشکر سیدالشهدا(ع) مجبور شده بود به انتهای بوارین بیاید و ام المنـدرس را رها کند.ب خط پدافندی کنار کانال ماهی آمد. جلوی کانال ماهی را بچه ها تصرف کرده بودند. به هر ترتیب که بود، خط پدافندی درست شد. فردای آن روز آقای قاآنی مرا خواست. به قرارگاه رفتم دیدم که حاج باقر قالیباف در قرارگاه کربلا کنار آقارحیم و آقای غلام پور و دانایی نشسته است.
🔘 ساعت هشت صبح بود سفرۀ جالبی برای صبحانه پهن کرده بودند. سفره از نیمرو و گوجه فرنگـی پـر بـود. حاج باقر قالیباف می دانست که من به تخم مرغ و گوجه فرنگی علاقه دارم. گفت: حاج آقا، شما بروید صبحانه بخورید، بعد بیایید. از این طرف گوش میدادم تا بشنوم آنها چه می گویند. حاج باقر قالیباف گفت: آقای نظر نژاد تنها مانده است. هادی را نزد او فرستادم. آقای قاآنی هم گفت لشکر نیرو ندارد. شما اجازه بدهید که اینها به طور کامل از منطقه خارج شوند. آقارحیم هم حرف او را تأیید کرد.
🔘 نیروها را به عقب کشیدیم. گردانهای غواص سر جای خودشان آمدند. گردانهای دیگر را هــم برای بازسازی به قرارگاه کاظمین فرستادیم. البته بچه های لشکر کربلا
و حضرت رسول(ص)، دو سه شب دیگر هم درگیری داشتند. آفتاب در آمده بود که دیدم آقای قاآنی با جیپ رد میشود. هر چه او را صدا زدم و با بیسیم تماس گرفتم گوش نکرد و به امالمندرس رفت. فهميدم مأموریتی دارد که باید به ام المندرس برود. به قرارگاه رفتم. آقای منصوری و آقای نجفی را در قرارگاه دیدم. هادی، با وجود مجروحیت دوباره برگشته بود، یک عصا هم دستش بود. تا مرا دید گفت: با آقا اسماعیل نرفتی؟ پرسیدم کجا؟
گفت: به ام المندرس رفت که از آن قسمت، به داخل بوارین برود. در همان حین آقای بخارایی آمد و گفت که با ابوالقاسم دنبال آقای قاآنی میروند. آنها رفتند.
🔘 نیم ساعت بعد، بخارایی در حالی که دستش را به گردنش آویزان کرده بود برگشت. پرسیدم: چه شد، آقا مهدی؟
گفت: دستم تیر خورده.
گفتم: به مشهد برو، اینجا میخواهی بایستی چکار کنی؟ گفت: به اهواز میروم ولی آقا اسماعیل در خطر است، برایش
فکری بکنید. گفتم: الان خودم را به آنجا میرسانم.
با جیبی که از عراقیها گرفته بودیم و همراه بیسیم چیام - آقای خنداندل به فلکه امام رضا(ع) رفتم. تا به آنجا رسیدم، یکی از بچه ها گفت که آقا اسماعیل را بردند. پرسیدم: چی شده؟
گفت: کتفش کنده شد. ترکش خورده.
گفتم: بیسیم چی اش کجاست؟
گفت سرباز امام زمان خمپاره خورد و شهید شد.
🔘 نیروهای ما اغلب از بچه های تخریب و اطلاعات بودند. آنها توجیه بودند که از پشت سر و از طرف پتروشیمی ضربه نخورند. سنگرهایی در کنار دره میساختند و استتار میکردند تا دشمن آنها را از پشت سر نبیند. تعداد پنجاه شصت نفر ایستادند و خط را تا شب نگه داشتند. بعد بچه های لشکر سیدالشهدا خط را تحویل گرفتند و ما لشکر خودمان را بیرون کشیدیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۲
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 به سر پل نو آمدیم. یک نفر از نیروها به من زنگ زد و گفت تو همه را به شهادت رساندی و خودت برگشتی و فرمانده لشکر شدی. به او گفتم این طور که تو فکر میکنی نیست. شهادت لیاقت میخواهد که من نداشتم وگرنه من بیشتر از همه زور زدم. اینکه میگویید من فرمانده لشکر شدم حتماً شوخی می کنید. چون این طور نیست.
🔘 چهار پنج روز از بهمن ماه گذشته بود که آقای سعادتی به سر پل نو آمد. ساعت نزدیک هفت شب بود خیلی ناراحت بود. گفت خبر بدی برایت دارم حاج آقا. اخویتان از مشهد تماس گرفته اند و گفته اند که بچه ات فوت کرده و حال همسرت خوب نیست.
پسربچه ای داشتم که بعد از مجروحیتم به دنیا آمد. بعد از سال ١٣٦٢ با آمپول و دارو او را نگه میداشتیم. قلب این بچه مریض بود. قرار بود او را برای عمل جراحی به تهران ببرند. قبل از دو عملیات کربلای چهار و پنج پزشکان گفتند ما قول زنده ماندنش را نمیدهیم. هادی سعادتی یک تویوتای نو آورد و گفت که از همان جا به مشهد بروم. ساعت هشت شب بود که از سر پل نو حرکت کردم. حسین احمدی و آقای رمضانی از بچه های مخابرات هم بودند.
🔘 ساعت هشت صبح به سمنان رسیدیم. خیلی خسته شده بودم، چون همه آن مدت را نخوابیده بودم و به تنهایی پشت فرمان نشستم. هیچ کس جز من رانندگی نمی کرد. میخواستم خودم را زودتر به مشهد برسانم. من از مرگ بچه ام ناراحت نبودم ولی از بیمار شدن خانمم، خیلی ناراحت بودم. میدانستم که اگر او بیفتد باید با جنگ خداحافظی کنم. با چهار پنج تا بچه باید مینشستم و خانه داری میکردم. وقتی که به فلکه دامغان رسیدم، اصلاً فلکه را ندیدم. رفتم و به تپه شن و ستون برق زدم. ماشین ایستاد. رادیاتور آن سوراخ شده بود. تازه به خودم آمدم که تصادف کردم. پلیس آمده بود و می گفت: کسی جلوی شما پیچیده؟
گفتم کسی نپیچیده، ما نپیچیدیم!
آقای حسین احمدی سریع رفت و به بچه های تیپ ۱۲ قائم(عج) دامغان تلفن زد. بعد از یک ساعت آمدند فوراً ماشین را روی جرثقیل بردند. رادیاتور و چراغ و گلگیر را عوض کردند. ماشین مثل اولش نــو شد. ساعت یک بعد از ظهر جلوی بیمارستان قائم (عج) مشهد پیاده شدم. در بیمارستان دکتر هاشمی که از رفقای برادرم بود، تا مرا دید، فوراً خندید و گفت حاج آقا ناراحت نباش حال خانمتان خوب شده و فشارخونشان را کنترل کردیم. یک ساعت پیش او را به منزل بردند. ولی بچه شما متأسفانه مرد.
گفت: اجازه کالبد شکافی را هم از همسرتان گرفته ایم، چون نفهمیدیم درد این بچه واقعاً چه بود.
گفتم: اشکال ندارد. گفت بچه را به اخوی شما تحویل دادم که ببرند و دفن کنند.
🔘 به خانه که رسیدم، دیدم همه از بهشت رضا(ع) آمده اند. تا خانمم مرا دید گفت: بالاخره این قدر این دست و آن دست کردی که این بچه از دنیا رفت. گفتم دیدی که عملیات شروع شد من الان از بی خوابی دیوانه شده ام. جوانهای مردم دسته دسته پرپر میشوند، آن وقت تو دنبال بچه ات می گردی؟
خانمم گفت: هر کس جای خودش را دارد.
چون میدانست من از نبرد سختی برگشته ام، برای تقویت روحیه ام اصلاً گریه نکرد. گفت چه میخوری تا برایت درست کنم. گفتم صبحانه و ناهار نخورده ام. همین طور کوبیدم و آمدم. بعد به شوخی گفتم کله پاچه باشد، خوب است.
🔘 دراز کشیدم و خوابیدم. ساعت پنج بود که مرا بیدار کردند. دیدم همسرم واقعاً کله پاچه پخته است. تعجب کردم گفتم چرا این کار را کردی؟ من شوخی کردم. اصلاً غذا میل ندارم. گفت فکر کردم که واقعاً میل داری. پیش محمد علی پیراسته رفتم. او گفت که الان نمیخواهم گوسفند بکشم. گفتم کله اش را برای حاجی میخواهم. او هم گوسفند را کشت و کله پاچه اش را به من داد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۳
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 ساعت هشت صبح روز بعد زنگ در خانه به صدا در آمد. داداش و پسر بزرگ حاج شریفی به همراه چهار پنج نفر از اقوام و دوستانشان بودند. گفتند میخواهیم برای چهلم حاجی، شما بیایید و در بهشت رضا(ع) سخنرانی کنید. گفتم به من خبر داده اند آقای قاآنی در بیمارستان امام حسین(ع) بستری است. بروم و ببینم وضعش چطوری است. بعد تصمیم می گیرم. به بیمارستان رفتم دیدم دست ایشان را گچ گرفته اند. از طرف رادیو تلویزیون برای مصاحبه آمده بودند. آقای قاآنی هم خجالت می کشید به آنها بگوید من نمیتوانم بلند بشوم.
آنها تأکید داشتند که با همان وضع با او مصاحبه کنند. بچـه هـای واحد جنگ رادیو و تلویزیون خراسان به آقای قاآنی علاقه داشتند. آقای تشکری مصاحبه تلویزیونی را انجام داد.
🔘 داخل اتاق که رفتم آقای تشکری گفت حاج آقا بنشین تا یک فیلم نشانت بدهم. فیلم عملیات کربلای پنج است. گفتم: مگر از کربلای پنج فیلمبرداری کرده اید؟
گفت: آرتیست فیلم تویی.
آقای شاملو هم که دیسک کمر داشت و در همان بیمارستان بود تختش را کنار آقا اسماعیل آورد. تمام مدیرکل ها و مسؤولینی کـه بـه دیدن آقا اسماعیل آمده بودند حضور داشتند. آقا اسماعیل گفت: بگذار یک مقداری خلوت بشود. وقتی که خلوت شد آقای قاآنی گفت: ویدئو را روشن کن. تشکری ویدئو را روشن کرد. شب اول را نشان میداد که من با آقای قاآنی مشغول اعلام رمز عملیات بودیم. نیروها در سنگر گریه می کردند. بیست دقیقه گذشت.
🔘 یک دفعه دوربین به خط دوعیجی آمد. من در آنجا اصلاً متوجه این فیلمبرداری نشده بودم. فیلم را نگاه کردم. به آقا اسماعیل گفتم: من یک نوار از این فیلم را برای خودم میخواهم. صبح روز بعد، رفتم چهارراه برق پیش حاج محمد کله پز و گفتم که چند دست زبان و آب کله پاچه میخواهم. ده پانزده دست زبان آورد. هــر کاری کردم پول نگرفت. گفت فقط برای این که تبرک باشد، صد تومان بدهید. من از بچه های جبهه اصلاً طلب ندارم. هر روز بیایید ببرید. اگر نبرید، مشمول الذمه خواهید بود! زبانها را برای آقای قاآنی بردم. ایشان با خودش فکر کرده بود که این زبانها هزار و خرده ای تومان برای من تمام شده است. گفت: حاج آقا، این کار نکن. گفتم: حاج آقا شما باید بخورید تا قوی بشوید.
🔘 یک هفته گذشت. یک روز آقای قاآنی گفت: از منطقه تماس گرفته اند که آقای نظر نژاد به منطقه بیاید کسی آنجا نیست. هادی هم یک ترکش به کتفش خورده. گفتم: چشم به منطقه بر می گردم. با همان ماشینی که آمده بودم به اهواز برگشتم. آقای ابوالقاسم منصوری جانشین ستاد شده بود. وقتی من رسیدم ایشان سر پل نو بود که بعد از چند روز آقای مهدیان پور هم آمد. آقای قاآنی مسؤولیت ایشان را برای ما مشخص نکرده بود. برداشت من این بود یکی از نیروهای زیر دست است که به عنوان کمک و پیک آمده است اما خود ایشان به فکر این بود که به عنوان جانشین دوم لشکر حرف بزند.
🔘 من با بیمارستان امام حسین (ع) مشهد تماس گرفتم. آقای قاآنی هنوز آنجا بود، گفت حال آقای سعادتی بهتر شده فردا او را با هواپیما می فرستیم. آقای سعادتی آمد آقای منصوری گفت: باید به قرارگاه برویم. مأموریت جدیدی برای لشکر مشخص کرده اند. به محض آمدن هادی، آقای مهدیان پور برای ساخت و ساز منزلش به مشهد برگشت. بعد هم میخواست به مکه برود.
من و هادی به قرارگاه رفتیم. در آنجا مشخص شد که عملیات باید در منطقه شمال شرقی پنج ضلعی صورت بگیرد. یعنی از شرق کانال ماهی تا پاسگاه بوبیان عراق که دو سه کیلومتر بیشتر نبود برای این که جای پایی برای عملیات داشته باشیم ناچار به گرفتن آن منطقه بودیم.
🔘 نیروهای عمل کننده، لشکر امام رضا (ع) و تیپ الغدیر بودند. یگان دیگری در این عملیات شرکت نمی کرد.
وقتی آقای دانایی صحبتها را کرد به دلم ننشست. فکر کردم در جایی که همه اش آب است، نمیتوان عملیات انجام داد. در قسمتی که فقط ما بودیم، دو راهکار بود. از هر دو راهکار فقط غواصان می توانستند عبور کنند. برای نیروی پیاده باید پل میانداختیم. زحمت زیادی داشت.
فاصله هم چیزی حدود چهارصد پانصدمتر بود. ما فرماندهان گردانها را نسبت به این برنامه توجیه کردیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۴
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 دو سه روز مانده به عملیات، آقای قاآنی تشریف آورد. ایشان به قرارگاه رفت و برگشت. قرار بود در ۱۸ فروردین ١٣٦٦ وارد عملیات شویم. دو گردان رعد و فلق را برای عملیات آوردیم. یک گردان را هم پشتیبان آنها گذاشتیم. فاضلی فرماندهی گردان فلق را به عهده داشت. مسؤولیت رعد هم با صداقت بود که به عملیات نرسید و جانشین او آقای عصمتی فرماندهی را به عهده گرفت.
آقای خرمکی از بچه های نیشابور هم فرمانده گردان قمر بود. در واقع ما یک تیپ محوری را در آنجا وارد عمل کردیم.
شب عملیات، آقای قاآنی به من و هادی گفت که باید کنار خودش بایستیم و حق رفتن به جلو را نداریم. مسؤولین محور ما در آن شب، هاشم موسوی و آقای امامی بودند. برای هر گردان، یک نفر مسؤول خط فرستادیم تا کمک کند. عبور گردانها از محور عملیاتی آسان نبود. کار یک یا دو فرمانده گردان نبود. برای هر گردان سه چهار نفر از بچه های زبده و کارکشته عملیات را مد نظر گرفتیم.
🔘 ساعت دو و نیم صبح، عملیات را آغاز کردیم. از بچه های اطلاعات و تخریب به عنوان غواص و خط شکن استفاده کردیم. نیروهای قدیمی مثل شیخ حسن فیض آبادی که از بچه های زبده تخریب و آشنا به غواصی بودند، وارد عمل شدند. درگیر شدند و سرپل گرفتند. نیروها خیلی کند حرکت میکردند. از قایق هم نمی توانستیم استفاده کنیم. آب در حد قایقرانی نبود. وسط آب، درگیری تا صبح ادامه داشت. آقای عصمتی فرمانده گردان رعد اینجا به شهادت رسید. صبح مجبور شدیم گردانها را عقب بکشیم و به سر خط دفاعی خودمان برگردیم. تعدادی از شهدا و زخمیها را با مشکلات و بدبختی زیاد تخلیه کردیم. تعدادی هم داخل آب ماندند و ما بعداً آنها را آوردیم. چهار پنج نفر از غواصها از جمله شیخ حسن فیض آبادی گم شدند. بچه های غواص، شبها به دنبال اجساد شهدا بودند. هر شب تعدادی را از آب می گرفتند.
🔘 شب سوم به بچه ها گفتم به یاد شیخ حسن جوری مرثیه سرایی بکنند. آقای شعبانی و آقای آرام، قرار شد برای این کار برنامه ریزی کنند. گفتم یک تابلوی بزرگ از تصویر ایشان را نقاشی کنند. آنها مشغول مقدمات بودند که غواصها و شیخ حسن برگشتند. شیخ حسن خیلی لاغر بود. مچ دست من از گردن او کلفت تر بود. دیدم چشم هایش به داخل سرش رفته است. گفت: مــن تــوی ایــن ســه چهار روز هیچ چیز نخوردم. همه اش داخل آب بودم. اگــر ســرم بیرون می آمد، میزدند. به خاطر عمق کم آب نمیتوانستم خودم را عقب بکشم. مجبور بودم هرجا که آب یک مقدار عمق داشت، بمانم. کشته های عراقی هم که داخل آب بودند، بو میدادند. ما در آنجا کاملاً شکست خوردیم، اما نیروهای غواص، چـه از تخریب و چه از اطلاعات صد درصد موفق شدند، چون به سنگرهای دشمن رسیدند و آنها را عقب زدند
🔘 به دلیل مشکلاتی که روبه روی ما قرار داشت، نتوانستیم گردانهای پیاده را به آن طرف آب برسانیم. کنترل آب در دست عراقیها بود. آنها نمی خواستند عمق آب، از نیم متر بیشتر بشود. اگر دراز میکشیدی و می خواستی شنا کنی، نمی شد و اگر میخواستی راه بروی باز هم نمیشد. در هر دو شكل برگ برنده دست عراقی ها بود.
عملیات کربلای هشت به همان چهار پنج ساعت محدود شد. تنها کاری که توانستیم بکنیم این بود که دژ خودمان در آن شب ترمیم شد و حدود بیست متر عقب تر خط پدافندی دومی در خشکی برقرار کردیم. محور عملیاتی به حالت خط پدافندی در آمد. گردان فجر را در خطوط پدافندی مستقر کردیم. گردانهای عمل کننده نیز به عقب برگشتند و در خرمشهر مستقر شدند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۵
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 پنج شش روز گذشت. قرار شد برای جلسه به قرارگاه سپاه هشتم برویم. یک قسمت از پشتیبانی لشکرهای خراسان به عهده این قرارگاه بود. آقای موحدی فرمانده سپاه هشتم و آقای شوشتری هم جانشین ایشان بود. آقای حمیدنیا هم مسؤول عملیاتشان بود. صبح به اتفاق آقای قاآنی هادی سعادتی و ابوالقاسم منصوری به ایلام رفتیم و از ایلام به نزدیکی باختران آمدیم. از دوراهی جاده نزدیک قرارگاه یک راه بــه سمت پاوه و یک راه به سمت اسلام آباد می رود. قرارگاه، پایین دره کنار ارتفاع قرار داشت. وقتی به قرارگاه رسیدیم، نزدیک غروب آفتاب بود. چای خوردیم و نماز خواندیم. وضعیت قرارگاه از نظر تغذیه عالی بود. واقعاً از خودشان خوب پشتیبانی میکردند!
🔘 ساعت هشت بود که کباب و برنج آوردند. غذا خیلی مفصل بود. حالا نمیدانم همیشه غذایشان این بود یا آن شب که ما مهمان بودیم.
همین که جلسه شروع شد تلفنچی آمد و خبر داد که لشکر امام رضا(ع) در خرمشهر بمباران شیمیایی شده و تلفات خیلی بالاست. آقای آخوندی پشت خط بود و گفت که جریان از این قرار است. آقای قاآنی گفت شما هادی سعادتی و آقای منصوری سریع خودتان را به تشکیلات لشکر برسانید.
ساعت ده شب حرکت کردیم و پنج صبح نماز را در اهواز خواندیم. ساعت هشت صبح به خرمشهر رسیدیم. در آنجا دو گردان از بچههای اطلاعات و تخریب داشتیم. ٣٦ شهید و حدود صد نفر مجروح شیمیایی شده بودند. آنها را از آن طرف آب با کاتیوشا زده بودند. اکثر موشکها به داخل ساختمانها یا محوطه جلوی آنها اصابت کرده بود.
🔘 ساختمانهای محل استقرار نیروها در خیابانهای اصلی نبود. دشمن از طریق دیده بانها یا جاسوسانی که در داخل داشت متوجه محل ما شده بود. با سرعت به سمت خط حرکت کردیم. ساعت ده به خط دفاعی سرکشی کردیم. دیدم خط در کنترل نیروهای ماست. هیچ مشکلی در خط پیش نیامده بود. البته آنجا نیز بمباران شیمیایی شده بود. خوشبختانه چون بچه ها از ماسک و بادگیر استفاده کرده بودند، مسأله ای نبود. از طرفی هم بچه های ش.م.ر سریع وارد عمل شده و نگذاشته بودند که مواد شیمیایی گسترش پیدا کند. تا ساعت چهار بعد از ظهر آنجا بودیم.
🔘 آن شب به مناسبت تولد امام زمان (عج) در اهواز و در پادگان لشکر ۲۱ امام رضا (ع) جشن بود. عده ای مداح و چند نفر از بازاریهای مشهد هم آمده بودند. برای شام چلوکباب برگ و برای صبحانه روز بعد هم حلیم تدارک دیده بودند. هادی می گفت: چون ممکن است آقا اسماعیل نرسد، سه نفری برای تشکر از میهمانان به اهواز برویم.
بعد از ظهر حرکت کردیم به فلکه امام رضا(ع) که رسیدیم، پشت فرمان نشستم. هادی و منصوری هم کنار من نشسته بودند. هادی دستش را پشت گردن من انداخته و سرش را روی شانه ام رسانده بود و توی گوشم صحبت میکرد. از فلکه که وارد جاده شدم، بیست کیلومتر سرعت داشتم.
🔘 یک دفعه ماشین سرعت گرفت. تمام بدنم داغ شد. فکر کردم ترکش خوردم. یک گلوله توپ، سه چهار متر دورتر از ماشین خورده و موج انفجارش سرعت را از بیست به شصت رسانده بود. ترکش توپ به عقب ماشین خورده و از آنجا به هادی سعادتی اصابت کرده بود. در یک لحظه شیشه عقب و جلو خرد شد.
گوشت بدن هادی به سقف ماشین چسبیده بود. چون تمام بدنم را خون گرفته بود، فکر کردم ترکش خورده ام. هیچی نگفتم. هادی سوره حمد میخواند. نگاهش کردم و فهمیدم که ترکش خورده. اگر دست او دور گردن من نبود ترکش دست مرا به طور کامل قطع می کرد. چشم هادی یک جوری شده بود. به منصوری گفتم که سریع دستش را از روی شانه من خلاص کند و او را طرف خودش بخواباند. سرعت ماشین را از بیست به ۱۲۰ کیلومتر و در عرض چند دقیقه هادی را به اورژانس رساندم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂