eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻  بابا نظر _ ۹۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات والفجر هشت 🔘 خط پدافندی ما باید حدود سه کیلومتر را پوشش می‌داد. دیدم خاکریزها امیدوار کننده نیست. گفتم بلدوزرها را بیاورند و خاکریزها را ترمیم کنند. به آقای حسین زاده هم گفتم که بایستد و نظارت بکند. ساعت ده شب شده بود که به قرارگاه برگشتم. حالم خوب نبود. خبر دادند آقای برقبانی آمده و آن طرف آب است. گفتم بروند و او را بیاورند. آقای سید مجید مصباح نزد من آمد و گفت: حاج آقا، به احتمال زياد، امشب عراقی‌ها تک می‌کنند. پرسیدم چطور؟ گفت: بچه هایی که رفته‌اند جلو، اطلاع داده اند ده ها دستگاه تانک و هزاران نیروی پیاده در چهارصد متری خط ما موضع گرفته اند. گفتم: به علی پور بگویید بیاید. 🔘 ساعت دوازده شب بود که علی پور آمد. گفتم آقای علی پور چکار می توانی بکنی؟ گفت: یک طرحی را آقای قاآنی قبلاً به من داده است. کارش را انجام داده ایم. می توانیم جلوی سنگرها آب بیندازیم. گفتم: این کار را سریع انجام بدهید. گفت: دو تا خشایار می‌خواهم که آب را پمپاژ بکند. در اختیارش گذاشتیم و او همان شب مشغول پمپاژ آب شد. در عرض یک ساعت و نیم آب پخش شد. زمین هم فوراً حالت باتلاقی گرفت. ساعت چهار صبح آقای برقبانی را به خط بردم و توجیه شد. گفتم: اینجا بایست و عقب نیا. 🔘 او که قبل از این مسؤول محور بود به عنوان مسؤول خط در آنجا ایستاد. عراقی ها آتش سنگینی ریختند اما نیروهاشان جلو نیامدند. آقای برقبانی راه چاره خواست. گفتم همانجا بمان و به آقای حسین زاده هم بگو خاکریز را ترمیم کند. نیم ساعت طول نکشیده بود که با بیسیم تماس گرفت و گفت: آقای حسین زاده شهید شد. به معراج رفتم و دیدم جنازه اش را آورده اند. فقط یک ترکش ریز به قلبش خورده بود. می گفتند: راننده بلدوزر گفته که آتش عراق خیلی سنگین است. حسین زاده به راننده بلدوزر پاسخ داده که کجای این آتش سنگین است؟ من کنارت می‌نشینم. کنارش نشسته بود و گفته بود تو کارت را انجام بده اگر ترکش بیاید به من می‌خورد. گلوله خمپاره شصت هر دو را به شهادت رسانده بود. 🔘 ساعت چهار بعد از ظهر بود که آقای مصباح آمد و گفت تک دشمن حتمی است. از قرارگاه هم به ما اعلام کردند که آماده باشیم. دانایی هم آمد پشت خط و پرسید: آقای قاآنی کجاست؟ گفتم من در خدمت شما هستم. گفت: من آقای قاآنی را می‌خواهم. گفتم: فرض کن مجروح شده بالاخره ما بوق که نیستیم، حرفی داری بگو تا حرفت را بشنوم. گفت: پاشو بیا قرارگاه. گفتم: چشم، الان می آیم. یک جیپ برداشتم و به اتفاق آقای مصباح و یک راننده به قرارگاه رفتیم. آقای دانایی آنجا بود تا مرا دید، گفت: حاج آقا، حواست باشد، امشب عراقی‌ها به شما حمله می‌کنند. پرسیدم شما چکار می‌کنید؟ گفت آتش را جلوی شما متمرکز می‌کنیم. 🔘 ساعت چهار صبح بود که تک عراقی ها آغاز شد. آب هم کاملاً جلوی بچه ها را گرفته بود. مسؤول مهندسی عراقی‌ها یک سرگرد بود. پل آورده بودند که داخل آب بیندازند. می‌خواستند نیروی پیاده را عبور بدهند. سه متر جلوتر از سنگر بچه های اطلاعات را مستقر کردیم. میخواستیم به محض این که عراقی‌ها کنار آب رسیدند و خواستند پل‌ها را بیندازند، آنها را بزنیم. درگیری شروع شد. آتش روی دشمن به قدری زیاد بود که زمین می‌لرزید. لاستیک ماشین ها را در آورده و داخل آنها نشسته بودند. حتماً گمانشان این بوده که لاستیک میتواند جلوی ترکشها را بگیرد. 🔘 بعدها که منطقه آرام شد دیدیم تعداد زیادی از آنها قتل عام شده اند. سه چهار دستگاه اتوبوس عراقی را تا سیصد متری خط آورده بودند. نیروهای ما اتوبوسها را زدند. آن شب چیزی بالغ بر هفتصد قبضه توپ و سی چهل دستگاه کاتیوشای بزرگ کار می‌کردند. وقتی مسؤول مهندسی یکی از لشکرهای عراق را گرفتیم می‌گفت من گمان نمی کنم در آن طرف کسی زنده مانده باشد. ما فکر نمی‌کرد شما چنین آتشی داشته باشید. به همین خاطر، نیروها را با اتوبوس آوردیم. نمی دانم این همه گلوله از کجا روی سر ما ریخت. اصلاً کسی نمی توانست یک قدم از جایش تکان بخورد. آقای قاآنی خودش را رساند. بازجویی از او را به آقای قاآنی سپردم و به خط رفتم عراقی ها ناامید شدند و فرار کردند. بچه ها که با تیر به لاستیکها می‌زدند. آنهایی که نزدیکتر بودند، بلند می شدند و دست هایشان را بالا می‌گرفتند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۹۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات والفجر هشت 🔘 خط آرام شد. حدود ساعت یازده که آقای برقبانی آمد، خیلی ناراحت بود. کمتر می‌دیدم گریه کند. گفت که خواهرزاده فاضل الحسینی پشت دوشکا شهید شد. بیش از پنجاه تیر به او خورده بود. حتی وقتی این تیرها به سینه‌اش خورده بود دوشکای خودش را رها نکرده بود. می‌گفت من کنارش رفتم، هنوز نیفتاده بود. گفتم تو را به عقب ببرم؟ گفت تا زمانی که اسلحه ام فشنگ دارد و کار می‌کند، مرا از اسلحه ام جدا نکنید. اسلحه او آن قدر رگبار زد تا فشنگ تمام کرد. فاضل الحسینی هم تازه شهید شده بود. دو برادر او هم شهید شده بودند. این هم خواهرزاده شان بود که چهارمین شهید خانواده آنها به حساب می آمد. 🔘 با آقای قاآنی به قرارگاه رفتیم. آقای غلام پور و آقای دانایی هم آنجا بودند. قاآنی گزارش کار را به آنها داد گفت: ما آب ول کرده ایم و تانک هایشان نمی‌توانند عبور کنند. اگر هم بیایند آنها را می‌زنیم. شما مطمئن باشید که خط از نظر پدافند تثبیت شده است. وقتی که می خواستیم از در بیرون بیاییم قاآنی سکه ای از جیب در آورد و گفت: حاج آقا نظر نژاد، آقای غلامپور و آقای دانایی این را برای شما گذاشته بودند. چون مجروح شدید و نبودید، من نگه داشتم. سکه را گرفتم و با آنها خداحافظی کردم. لشکر ۵ نصر در ابوالخصیب خط خودش را تحویل گرفته بود و مشغول مستحکم کردن آن بود. 🔘 حدود ساعت هشت صبح دیدم که آقای ابراهیم زاده، رئیس ستاد لشکر ۵ نصر جلوی سنگر ما نشسته‌، خیلی خسته بود. گفت حاج آقا نظر نژاد نیروها را به ام القـصـر بـردیم. سنگرهاشان سنگرهای بدی است. عراقی‌ها با خمپاره شصت نیروهای ما را می‌زنند این الوارهای معمولی استقامت ندارند. گلوله خمپاره که به آنها می خورد، فرو می‌ریزند. ما که الوار و کیسه نداریم، آمدیم از شما الوار و کیسه بگیریم. اول به واحد مهندسی رفتم آقای یزدی گفت تنها کسی که میتواند به ما الوار بدهد، شما هستید. گفتم: به آنجا بروید و هر چقدر میخواهید، الوار بردارید و ببرید. من تلفن می‌زنم و به آقای قاآنی توضیح می‌دهم. یزدی به من گفت حاج آقا الوار و کیسه هست. منتها بچه های لشکر پنج نصر همیشه بدقول بوده اند. برده اند و پس نیاورده اند. گفتم شما به آدمش نگاه کنید. آقای ابراهیم زاده با دیگران فرق دارد! ایشان اگر بگوید عین همین را می آورم. شما مطمئن باشید که این کار را می‌کند. ایشان آدم دروغ گویی نیست. 🔘 آقای ابراهیم زاده لوازم را برداشت و برد. حاج تقی ایمانی می گفت ما در خط بودیم. دیدیم واویلا شد. قالیباف عصبانی شده بود و می‌گفت این آقای ابراهیم زاده کجاست و این چطور رییس ستاد لشکری است! الوارهایش کجاست؟ یک دفعه دیدم ابراهیم زاده می آید. قالیباف پرسید کو الوارها و چوبها و کیسه هایت؟ ابراهیم زاده گفت دارند می آورند. سه روز از این ماجرا نگذشته بود که دیدم عین همان الوارها و هفت هزار کیسه را از لشکر پنج نصر آوردند و تحویل دادند. ابراهیم زاده می گفت تعهد داده بودم عین همان الوارها را بیاورم. رفتم از اهواز خریدم هر چند از همان الوارهای قرارگاه نیست.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۹۵ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 به مشهد برگشتیم. تماس گرفتند که به اهواز برگردید. وقتی به اهواز برگشتم دیدم قرارگاه لشکر در پل نو دوباره فعال شده است. آقای مجید شاملو در رشته پزشکی قبول شده بود او در بین همه رزمندگان رکورد شکست. چون در تمام دوران قبل از امتحانات در جبهه بود و فرصت درس خواندن نداشت. حجم کارش خیلی بالا بود اما نفر ٣٤ یا ۳۵ در رشته پزشکی شد. 🔘 روز ششم یا هفتم بود که با آقای قاآنی به قرارگاه قدس رفتیم. عزیز جعفری آنجا بود. بچه های قرارگاه کربلا هم بودند. آقای صفوی هم بود. آقای قاآنی داخل رفت و من در سالن انتظار نشستم. ده دقیقه ای از جلسه گذشته بود که دیدم حاج باقر قالیباف دم در آمد و گفت: حاج آقا نظر نژاد، تشریف بیاورید. رفتم و سلام کردم. دیدم آقا اسماعیل ته اتاق نشسته. من هم رفتم و کنار ایشان نشستم. آقای شمخانی شروع به صحبت کرد. آقا اسماعیل خوابش برد. من تیتر صحبت‌های آقای شمخانی را یادداشت کردم. یک دفعه آقای شمخانی گفت آقای اسماعیل قاآنی از دنیای ملکوت خبر می آورد. کمتر جلسه ای است که ایشان در آن نخوابد. آقای قاآنی چشمانش را باز کرد و گفت: من همه را شنیدم فقط چشمهایم را بسته بودم! 🔘 آقای شمخانی گفت صحیح، توضیح بدهید که من چه گفتم. من نوشته ها را جلوی ایشان گذاشتم. آقا اسماعیل هم همه را گفت. آقای شمخانی زد زیر خنده و گفت شکی نیست که آقای قاآنی واقعـاً خواب خواب بود. اکثر فرمانده لشکرها در جلسه بودند، از جمله قاسم سلیمانی و مرتضی قربانی. آنها نظرهای خوبی داشتند. آقای رحیم صفوی به آقای قاآنی گفت: شما صحبت کنید. 🔘 آقای قاآنی گفت: از طرف ما آقای نظر نژاد صحبت می‌کند. ایشان پیر ماست و پدر لشکر امام رضا(ع) ایشان هستند. به او می گویند: «بابانظر» و باید نظر خودش را بدهد. فهمیدم برای چه مرا آنجا خواسته اند چون من قبلاً به آقای قاآنی گفته بودم که اگر ما بخواهیم شکستمان را جبران کنیم، دو منطقه را باید مد نظر بگیریم. اول این که از همین نقطه تکان نخوریم. بعد هم به هور برویم و طوری وانمود کنیم که عراقی‌ها فکر کنند نیروهایمان را بـه هــور کشانده ایم. حتی خودروها خالی بروند و خالی برگردند. آقا اسماعیل این مطلب را به آقا رحیم گفته بود و من دربارۀ آن بیشتر توضیح دادم. 🔘 آقا رحیم گفت: خودمان هم به همین نتیجه رسیده ایم و نظر خوبی است. بعضی از فرمانده لشکرها با این طرح مخالفت می‌کردند ولی اکثر آنها مثل قاسم سلیمانی مصر بودند که این کار بشود. این کار را هم کردند و عملیات کربلای پنج نتیجه اش شد. بعد از صرف چای و میوه به لشکر برگشتیم. آقای قاآنی تصمیم قرارگاه و خودش را برای مسؤولین واحدها و گردانها توضیح داد. همه پرسنل مسؤول، توجیه شدند که از منطقه خارج نشوند. ماشین ها که از بیرون می آمدند بار می آوردند اما خالی بر می‌گشتند. هر بار که از بیرون می آمدند، عراقی ها فکر می‌کردند ما نیروهایمان را از اینجا می بریم. در حالی که همین نیروها به اهواز می‌رفتند و باز به جزیره بر می گشتند. 🔘 راديو بغداد مکرر اعلام می‌کرد که ما می‌دانیم اینها می‌خواهند از هور عملیات کنند. حواسشان به هور رفته بود. فکر می کردند ما می‌خواهیم در منطقه خیبر و بدر عملیات کنیم. به اصطلاح دست پیش می گرفتند که عقب نمانند. عملیات کربلای چهار شکست خورد اما موفقیت خوبی در پی داشت. تیپ ۵۷ ابوالفضل (ع) وقتی از پنج ضلعی عمل کرد، به راحتی خط را شکست چون عملیات از پایین شکست خورده بود، مجبور شد سر جای اولش برگردد. این به لحاظ نظامی برای ما پیروزی جالبی بود. ما فهمیدیم دشمن از پنج ضلعی آسیب پذیر است.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۹۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 کربلای پنج را روی دو محور برنامه ریزی کردند. یکی ام الرصاص، بــواريـن و جزيـره ماهی و یکی هم پنج ضلعی. گفتند: هر کدام گرفت، آن را ادامه می‌دهیم. شب عملیات کربلای پنج ما خط را شکستیم و به داخل جزیره بوارین رفتیم ولی موفقیت آمیز نبود. فردا صبح به سمت پنج ضلعی برگشتیم. 🔘 من عملیات کربلای پنج را به سه مرحله تقسیم می‌کنم: مرحله اول، مرحله آماده سازی عملیات و آمادگی نیروهـا بـود. مرحله دوم، مرحله اجرای عملیات و مرحله سوم مرحله بعد از عملیات بود. در آماده سازی فراز و نشیب زیادی را طیک کردیم چون نیروهایی باید عملیات می‌کردند که در عملیات کربلای چهار ناکام مانده بودند و در‌این قسمت از عملیات حتی به یک هدف کوچک هم نرسیده بودیم. 🔘 زمان برای عملیات مجدد می‌گذشت. دو یا سه ماه وقت داشتیم که در خوزستان عملیات بزرگ انجام بدهیم. هوا کم کم گرم می شد. حاکمان بغداد از بیست سال قبل برنامه‌های نظامی در منطقه شلمچه را طراحی کرده بودند. کانال ماهی از نظر یک مهندس یک کانال اقتصادی است در حالی که یک فرد نظامی متوجه می شود که این کانال کاملاً نظامی است. این کانال به شیوه ای طراحی شده که بصره را از حملات مستقیم نیروی پیاده در امان نگه دارد و حرکت نیروهای زرهی را کُند کند. 🔘 عبور از باتلاقهایی که توسط این کانال به وجود می آید، برای نیروهای پیاده دشوار است. بر این اساس، کار آماده سازی عملیات کربلای پنج بیشتر از خود عملیات اهمیت داشت. در جریان عملیات کربلای پنج دو قرارگاه فعال بودند. یکی قرارگاه قدس و دیگری قرارگاه کربلا. قرارگاه نجف هم قرار بود در قسمت هور حرکت ایذایی داشته باشد. قرارگاه قدس از سوی با سابقه ترین نیروهای سپاه مثل آقای جعفری و غلام پور فرماندهی می شد. در قرارگاه کربلا هم امثال آقای دانایی بودند که سابقه طولانی در جنگ داشتند. 🔘 دو خط و حد جداگانه یکی برای قرارگاه کربلا و یکی هم برای قرارگاه قدس مشخص کردند. ما با همان مأموریتی که قبلاً انجام دادیم در قسمت قرارگاه قدس قرار داشتیم. قرار شد لشکر ۲۱ امام رضا(ع) از نوک بوارین حرکت کند و به سمت کانال ماهی و پتروشیمی برود. لشکر ۲۷ حضرت رسول(ص)، لشكر ٢٥ كربلا، لشکر ولی عصر (عج) ، لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب(ع)، لشكر ٥ نصر، تیپ الغدير، لشکر ۱۹ فجر و تعدادی لشکر دیگر را گذاشتند که از پنج ضلعی به سمت کانال ماهی و کانال دوعیجی و دژ مرزی ایران و عراق عمل کنند. یک سری از لشكرها، مثل لشكر ۲۱ امام رضا(ع) و لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) را گذاشتند که از نوک بوارین و کانال ماهی و ام الرصاص عمل کنند. 🔘 توسط فرمانده لشکر به ما گفته شد که هر دو عملیات اصلی است. ولی هر کدام که با موفقیت جلو برود، از آن پشتبیانی زیادتری خواهد شد. بوارین شکلی داشت که امکان نداشت کسی از نوک آن نفوذ کند و جزیره را تصرف کند. حالت جزیره برای یک انسان عادی تصور نکردنی بود. کسانی که هفت هشت سال جنگیده اند، درک می کنند که در جزیره بوارین چه وضعیتی وجود داشت. در مدت سیزده چهارده روز آماده سازی، هم و غم و توان فرمانده تیپ‌های محوری روی آموزش گذاشته شد. ما هم تقریباً ۸۵ درصد وقت را روی این کار گذاشتیم. با تجربه ای که از عملیات قبل به دست آورده بودیم می‌دانستیم که نیرو باید آمادگی عبور از آب، جنگیدن در خشکی و پدافند کردن را داشته باشد. 🔘 این عملیات با همه عملیات دیگر و حتی با والفجر هشت تفاوت داشت. در والفجر هشت، وقتی از اروند عبور کردیم آن طرف آب خاکی بود. اما اینجا باید جزیره را فتح می‌کردیم و بعد از آب عبور می‌کردیم. بنابر این می‌بایست برای چنین عملیاتی از قبل کار آماده سازی نیروها صورت می گرفت. این کار هم امکان پذیر نبود مگر از طریق آموزش همه گردانهایی که در کربلای چهار داشتیم و در کربلای پنج هم حضور داشتند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۹۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 گردانها را ده دوازده روز در آب آموزش دادیم. در منطقه دو قرارگاه احداث کردیم، یکی قرارگاه اصلی لشکر بود که بنه تدارکاتی و اورژانس بهداری و پشتیبانی رزمی در آن قرار داشت، دیگری قرارگاه تاکتیکی که اطلاعات عملیات و فرماندهی در آن مستقر بود. چند سنگر تاکتیکی هم برای پشتیبانی احداث شد. مسؤول پشتیبانی یا جانشین او موظف بود در موقع عملیات، از طریق این سنگر در دسترس فرماندهی لشکر باشد. مسؤول پرسنلی هم در سنگری که در کنار فرماندهی درست کرده بودیم، قرار می گرفت. او کارش تأمین نیرو بود. در موقع عملیات درصد تلفات مشخص و بلافاصله برای جایگزینی اقدام می‌شد. در آن مدت کوتاه، علی پور زحمت طاقت فرسایی را تحمل کرد تا توانست وضعیت قرارگاهها را شکل بدهد. 🔘 دو حمام در قرارگاه اصلی زده شد که یکی از آنها مخصوص مصدومین شیمیایی بود و در اختیار بهداری لشکر قرار گرفت. از جاده شلمچه به طرف اول گمرک، ساختمانی قرار داشت که قبلاً متعلق به اداره گمرک بود. ساختمان دو طبقه و خوبی بود که سقف آن باید درست می شد. یک قسمت را به مصدومین شیمیایی و قسمت دیگر را به مصدومین غیر شیمیایی اختصاص دادیم. حدود ده دوازده لولۀ دوش فقط به مصدومین شیمیایی اختصاص داده شد. حدود ده دوش نیز به نیروهای دیگر. یک حمام هم سرپل نو با دو دوش احداث شده بود که یک دوش برای شیمیایی ها و دیگری برای غیر شیمیایی ها بود. 🔘 قصد از احداث این حمام مداوای مقدماتی مصدومین در مراحل اولیه بود. یک دوش هـم کنار اورژانس و در داخل قرارگاه تاکتیکی برای مصدومین شیمیایی در نظر گرفته شد. می‌دانستیم که در این منطقه دشمن هر چه بمب شیمیایی داشته باشد بر سر ما خواهد ریخت. پنج قبضه مینی کاتیوشا، پانزده قبضه خمپاره ۱۲۰ و دوازده قبضه خمپاره ۸۱ میلی متری پشت خط اول قرار دادیم. نیروی زمینی به هـر لشکر، سهمیه آتش داده بود. واحد مهندسی ما چهارده پانزده دستگاه بلدوزر داشت. در خط، کمتر از امکانات جهاد سازندگی استفاده می‌کردیم. علی پور یک دستگاه گریدر و دو دستگاه غلتک سبک آورده بود. ما از این غلتک ها علاوه بر کوبیدن زمین، به عنوان سنگر استفاده می کردیم. 🔘 در عملیات بدر و در جاده خندق، کیسه گونی روی غلتک می چیدیم و روشنش می‌کردیم. فرمانش را قفل می‌کردیم که منحرف نشود و روی جاده خندق رهایش می‌کردیم و پشت سرش راه می افتادیم. عراقی‌ها تیراندازی می‌کردند و تیر به جلوی غلتک می خورد و کمانه می کرد. وقتی که ما نزدیک آنها می‌‌شدیم مجبور بودند جا را خالی کنند و به ما بدهند! شب نوزده دی فرماندهان واحدهای لشکر و چهار فرمانده گردانهای خط شکن به قرارگاه فرا خوانده شدند تا به آخرین توجیه فرمانده لشکر آقای قاآنی گوش بدهند. فرماندهان یگانهای اطلاعات عملیات، بهداری، ستاد، مهندسی، پشتیبانی گردان انصار و چهار گردان خط شکن در قرارگاه حاضر شدند. آقای قاآنی تذکر لازم را داد. 🔘 زمان خداحافظی فرا رسید. قرار شد نیروها پشت خط بروند. وقتی بچه ها با هم خداحافظی می‌کردند صدای گریه تا بیرون سنگر می آمد. طاقت نیاوردم، از سنگر بیرون آمدم. عده ای از بچه هــا بـا حالتی خداحافظی می‌کردند که انگار باز نخواهند گشت. دستها را به گردن همدیگر انداخته بودند. در تمام دوران جنگ، خداحافظی مثل خداحافظی کربلای پنج ندیدم. آقای قاآنی دستور داد که همراه او پشت خاکریز اول بروم تا عملیات را از دو محور شروع کنیم. برنامه ریزی عین برنامه ریزی عملیات والفجر هشت بود. در خط آتش ما، ده دوازده دستگاه توپ ١٠٦ استقرار پیدا کرده بود. بچه های تخریب هم در جای خودشان قرار گرفته بودند. من و آقای قاآنی به داخل سنگری رفتیم که پشت نهر خین درست کرده بودند. رمز عملیات همیشه از قرارگاه به خط اعلام می‌شد اما در شب عملیات کربلای پنج از خط به قرارگاه اعلام شد. آن شب باران نرمی شروع به باریدن کرد. دلم ریخت. با خودم گفتم: اگر این باران شدت بگیرد، حرکت بچه ها کند می‌شود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۹۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 قلبم در شب عملیات کربلای پنج خیلی تپش داشت. حالت عجیبی داشتم. وقتی خدمت آقای قاآنی رفتم، تعجب کرد. پرسید: چرا رنگت این طوری است؟ گفتم: امشب تپش قلب دارم. این باران مرا نگران کرده. گفت: شاید باران، باران رحمت باشد و کمک‌مان کند. 🔘 ساعت ده بود که قرار شد رمز عملیات اعلام شود. رمز عملیات یافاطمه الزهرا(س) بود. آقای قاآنی بعد از خواندن آیــه انـا فتحنـا لـک فتحاً مبينا،‌ سه بار رمز را اعلام کرد. بعد به من گفت: غواص ها را بفرست تا به جزیره بروند. دم سنگر ایستاده بودم دیدم آقای قاآنی بسیار آرام می گوید: خدایا،‌ کمکم کن. شاید چهار پنج بار این جمله را به زبان جاری کرد. به من گفت - چرا حرکت نمی کنی؟ گفتم: رفتم. راه افتادم. به محض این که عملیات آغاز شد غواصها در کمتر از دو دقیقه خط را شکستند. پشت سر آنها پل را انداختیم. علی پور هم رسید و با بلدوزرها شروع به پر کردن نهر خین کرد. سه گردان را به راحتی و با سرعت به داخل جزیره بوارین نفوذ دادیم و دو سه کیلومتر پیشروی کردیم. عراقی‌ها را زیر آتش گرفتیم و نگذاشتیم پلی را که بین بوارین و کانال ماهی بود، خراب کنند. 🔘 آقای قاآنی دو تا بیسیم به من داده بود. یکی از آن بیسیم‌ها مال قرارگاه بود. این بیسیم در اختیارم گذاشته شده بود تا من که در جلو می جنگم مکرر سؤال نکنم در چپ و راست چه می گذرد. آقای قاآنی پشت خط آمد و به آقای شوشتری خبر داد ما خط را‌شکستیم. بگویید لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) چه کرده؟ ایشان گفت: هنوز کاری نکرده اند ولی تلاش دارند که در ام الرصاص پیاده شوند. دیدم نیروهایی مثل لشکر ۵ نصر که در سمت دژ بودند، خوب عمل کرده اند. صدای آنها مرتب می‌آمد که مثلاً ما فلان جا و فلان جا را گرفتیم و داریم جلو می‌رویم. 🔘 صبح ساعت هشت آقای قاآنی آمد و گفت: سریع نیروها را بیرون بکش. فهمیدم که عملیات اصلی در پنج ضلعی گرفته است. گردانها را بیرون و به عقب آمدیم. می‌خواستیم از شهرک المهدی (ع) به سمت پنج ضلعی برویم. ما در آنجا کانالی زده بودیم که قرار بود یک بلدوزر روی آن کار کند. برای بازرسی به آنجا رفتم، دیدم علی پور و رمـضـانی بـه شـدت مجروح شده اند. آقای قاآنی هم ناراحت بود. هر دو پای علی پور خـرد شده بود. آقای رمضانی هم شکمش پاره شده بود. او را به پشت خط انتقال دادند اما شهید شد. ساعت چهار بعد از ظهر بود قرار شد قرارگاهی برای لشکر، روی دژ آماده کنیم. با هادی سعادتی، مجید مصباح، مهدیان پور و مظلوم، روی دژ رفتیم. سنگری را که متعلق به یکی از گروهانهای عراقی بود، پیدا کردیم. وسایل ارتباطی مان را بردیم و ارتباط لازم را برقرار کردیم. 🔘 غروب آقای قاآنی آمد، دستور داد گردانها را جلو ببریم. با شریفی و علی ابراهیمی عقب آمدیم و سه گردان را جلو بردیم. قرار شد اول صبح، از سمت پاسگاه شلمچه عراق عملیات کنیم و به سمت شهرک دوعیجی برویم. این شهرک، کنار نهر دو عیجی قرار داشت. این نهــر، جاده شنی خرمشهر - بصره را قطع می‌کرد و به سمت کانال ماهی می رفت. ابتدا کل منطقه را تا جاده گرفتیم. کنار جاده خاکریز احداث کردیم. از جاده آسفالتی که از نهر دو عیجـی بـه شهرک دوعیجی می رسید هم عبور کردیم. 🔘 از کنار پاسگاه به آنطرف نهر رفتیم و سرپل را گرفتیم. لشکر امام حسین (ع) به سمت پل دو عیجی رفت. عراقی ها در این قسمت استقامت زیادی کردند. روز اول فقط توانستیم یک سرپل از دشمن بگیریم. دم غروب آقای قاآنی دستور داد که من در خط بمانم. شب، عمليات ما آغاز شد. فقط دو تا از هلالی ها را از چنگ دشمن در آوردیم. از جایی که ما نفوذ کرده بودیم تا خود شهرک، دو یا سه کیلومتر بیشتر راه نبود. شهرک دو عیجی گلوگاه همه جاده هــا بود، یعنی جاده هایی که از کنار نهر خین و نهر جاسم و از داخل پنج ضلعی می‌گذشت. اگر می‌توانستیم شهرک را بگیریم آن مرحله از عملیات تثبیت شده بود. اگر هـم آنها ما را عقب می زدند، همهٔ نیروهایی که در کنار کانال ماهی بودند، باید عقب نشینی می کردند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۹۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 واقعاً جنگ سختی در آنجا شروع شد. عملیات کربلای پنج عملیات کم نظیری است. می دانید وقتــی صدها هزار کلاشینکف به دست در یک زمین چهارصد کیلومتری به جان هم بیفتند چه می‌شود؟ از هر طرف صدای شلیک گلوله های سبک و سنگین، انفجار خمپاره، توپخانه، کاتیوشا، هواپیما و هلی کوپتر بیداد می‌کرد. در آن عملیات، خیلی‌ها پرده های گوششان پاره شد، خیلی ها دچار اختلال روانی شدند. واقعاً غوغایی بود. نزدیک به پنج هزار قبضه توپ و چند هزار تانک کار می‌کرد. در تمام دوران جنگ یکی در روز هفتم عملیات خیبر و یکی در شلمچه بود که برای یک لحظه بریدم. واقعا دیگر نمی‌خواستم بجنگم. می‌خواستم به مشهد برگردم. عملیات کند پیش می‌رفت. گیر کرده بودیم. 🔘 یک لشکر در راست و سه لشکر ویژه شهدا، عاشورا و نصر در سمت چپ ما مانده بودند و نمی توانستند از نهر دو عیجی عبور کنند. ما هم عبور کرده بودیم و نمی توانستیم شهرک را بگیریم. تا این شهرک را نمی گرفتیم، راه باز نمی شد. عراقی ها شهرک را محکم نگه داشته بودند. فاصله ما با عراقیها چهل پنجاه متر بود. طوری که در طول روز جنگ تن به تن پیش می آمد. تانک هایشان دیوانه وار از خاکریز عبور می کردند و باز می گشتند. هلالی ها و پشت خاکریزها واقعاً به گورستان تبدیل شده بود. تعداد زیادی خودرو بی ام پی و تانک عراقی منهدم شد اما آنها آنقدر ابزار و وسیله داشتند که تمام نمی‌شدند. کانالهایی که از قد آدم بلندتر بود، پر از جسد عراقی ها بود. طوری که ناچار بودیم روی آنها پا بگذاریم. جنازه ها باد کرده بودند و امکان انتقال نبود. ناچار بودیم از همانجا عبور کنیم؛ اگر بیرون از کانال حرکت می‌کردیم، کشته می‌شدیم. 🔘 پایم را روی زمین نمی گذاشتم، از روی گوشت و بدن عراقی‌ها می گذشتم. از پنج هلالی، دو هلالی به دست ما افتاد و سه هلالی دست عراقی‌ها ماند. البته یکی از هلالی ها نصفش دست ما و نصف دیگرش دست عراقی ها بود. هر چه می‌رفتیم موفق نمی شدیم و برمی گشتیم. عراقی ها هم که می آمدند موفق نمی شدند ما را عقب بزنند و بر می گشتند. بعضی وقت‌ها آنها موفق می‌شدند سر هلالی را بگیرند و بعضی وقتها ما موفق می‌شدیم یک سر هلالی را از آنها بگیریم. خلاصه، جنگ و گریز بود. در تمام مدت عملیات کربلای پنج، یک لقمه غذای گرم یا غذایی که تفاله داشته باشد نخوردم! از بس آتش سنگین بود، می ترسیدم وقتی بخواهم برای قضای حاجت بروم، شهید شوم. 🔘 روز ۲۲ دی ۱۳٦٥ عراقی‌ها تصمیم گرفته بودند که با تانک ما را عقب بزنند. اگر این کار را می‌کردند عقبه بسته می‌شد و لشکرها گیر می افتادند. فشار عجیبی گذاشتند. تانکها از فاصله صد متری شـلیک می‌کردند. گلوله های تانک مثل گلوله های کلاشینکف از روی سرمان رد می شد. من روی جاده ایستاده بودم. آتش سنگین بود و عراقی ها با کالیبر بچه ها را می‌زدند. دو بار به وسط جاده آمدم ولی نتوانستم عبور کنم. جرأت نکردم و برگشتم. یک موقع دیدم آقای فاضلی فرمانده گردان فلق آمد و گفت: نیروها عقب نشینی کرده اند. هر چه گفتم کسی گوش نکرد. 🔘 دو سیلی آهسته به صورتش زدم و گفتم تا وقتی من و تو اینجـا هستیم، بچه ها بر می گردند، مگر طول این خط چقدر است؟ گفت: دویست متر. گفتم این دویست متر چندنفر می‌خواهد؟ مگر پشت خط چند نفر را می‌خواهد که آر.پی.جی بزنند و بجنگند؟ گفت: اگر سی چهل نفر باشند کفایت می‌کند. گفتم: تو فرمانده گردان هستی و باید به اندازه ده نفر بجنگی. آقا عظیمی هم به اندازه ده نفر، من هم که مسؤول تیپ هستم به اندازه بیست نفر می‌جنگم که می‌شود چهل نفر. ده نفر اضافه داریم. اینها را بردارید و به سراغ تانکها بروید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۰۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 ساعت چهار بعد از ظهر بود که تانکها پاتک زدند. بچه هایی که عقب رفته بودند، وقتی دیدند ما نرفتیم همه برگشتند. به طوری که مانده بودیم آنها را چه جور پشت خاکریز جا بدهیم. سر سنگر بود. نشستم و بیرون را نگاه کردم یک دفعه دیدم توپ ١٠٦ عراقی ها به سمت خاکریز می‌آید. آقای علی ابراهیمی هم کنار من بود. گفتم: ١٠٦ را بزنید. زدیم یکی را کشتیم و یکی را هم زخمی کردیم. توپ ١٠٦ هم با آرہی جی منهدم شد. عراقی زخمی را به این طرف خاکریز آوردیم. سروان بود. 🔘 علی ابراهیمی که عرب زبان بود از او سؤال کرد چرا با ١٠٦ تک کردید؟ جواب داد: مجبورمان کردند. به ما گفتند یا بروید یا شما را می‌زنیم. می‌خواستند ما دو تا را سپر قرار بدهند تا بفهمند شما چند نفر هستید. پرسیدم: فرمانده شما کیست؟ گفت: سرهنگ جشعمی گفتم: این سرهنگ چه جور انسانی است. آدم است یا نه؟ گفت: شیعه است و آدم پر ابتکاری است. از دو شب قبــل کـه صدام حسین او را منتقل کرد به عنوان فرمانده تیپ ۷ خوب کار کرده است. گفتم: او پشت خاکریز می آید یا نه؟ گفت: نه. فکرش خوب کار می‌کند اما کسی نیست که بیاید پشـت خاکریز شما را نگاه کند. گفتم: خیلی خب این زخمی را به قرارگاه ببرید. 🔘 به علی ابراهیمی گفتم: من بر این سرهنگ جشعمی برتری دارم. پرسید: چطوری؟ گفتم: درست است که فکر او خوب کار می کند اما مردی نیست که مثل من از خودش بگذرد به آب و آتش بزند یا پشت خاکریز بایستد. در همین موقع بچه‌های اطلاعات عملیات داخل نخلستان یک سرگرد عراقی را اسیر کردند. او گفت که فرمانده گردان فلان هستم. توضیح داد که در این قسمت چقدر نیرو هست. او گفت: هدف صدام، گرفتن دوعیجی و عقب زدن شماست. اگر شما را عقب بزند، همه لشکرها دور می خورند و شما مجبور می‌شوید تا پشت مرز ایران و عراق، عقب نشینی کنید. عراقی ها قطعاً به شما تک می‌زنند. سیصد تانک اینجا مشغول کار است. 🔘 دوباره به سنگر برگشتم. از بالا دیدم تانکهای عراق با سرعت شصت هفتاد کیلومتر به طرف ما می‌آیند. نیروهای پیاده عراقی در چهل متری ما بودند. دست بردم و گفتم آر.پی.جی بدهید. بچه ها دستپاچه شده بودند و نمی‌دانستند چکار می‌کنند. پریدم پایین و آرپی جی برداشتم. یکی از تانک‌های عراقی از خاکریز عبور کرد. آر.پی.جی را زمین گذاشتم و کلاش برداشتم. تیراندازی کردم که تانک نتواند از تیربار استفاده کند. بچه ها هم نارنجک می انداختند. تانک دستپاچه شد. دنده عقب گرفت تا فرار کند. حدود بیست متر با ما فاصله گرفت. چون فاصله کم بود، گلوله آرپی جی کمانه می کرد. خودم را عقب کشیدم و از پهلو به شنی‌هایش زدم. تانک داخل کانال سرنگون شد و آتش گرفت. تانکهای دیگر پشت خاکریز خودشان برگشتند. آنها متوجه شدند اگر بیست تانک هم به آنجا بیاید، چون عرض معبر کم است فقط سه تانک می‌تواند جلو بیفتد و باقی تانک ها ناچار هستند پشت سر آنها قرار بگیرند. 🔘 اگر غیر از این بود، برای ما مشکل درست می‌کردند آنها که دیدند هرچه تانک بیاید، مـا می‌زنیم از فرستادن تانک ها صرف نظر کردند. درگیری تن به تن حدود سه ساعت طول کشید. حتی یک نفر از بچه ها هم فرار نکرد. از این طرف هادی سعادتی آمد و گفت آقای قاآنی با شما کار دارد. گفتم: بگو فعلاً گرفتار است. بیسیم چی من گفت: حاج آقا من بیسیم.چی شما هستم یا پیک شما؟ گفتم: بیسیم را بینداز کنار و مهمات بیاور. به طرف جاده دویدم و از کنار در شروع کردم به آر.پی.جی زدن. آن قدر زدم که از گوشم خون آمد. گوشم برای چند ساعتی نمی‌شنید. بعضی از بچه ها هر سؤالی داشتند می‌نوشتند و جلویم می گذاشتند. از روی نوشته می گفتم چکار کنند.¹ 🔘 بچه های بهداری و آقای طالب زاده مثل پروانه توی خط می گشتند. بچه های ادوات گریه می کردند و دایم دورم می چرخیدند. مثل روز عاشورا شده بود. چرا که اتکای بچه ها به چند نفر بود و مواظب بودند که اینها بمانند، ولو بقیه شهید شوند. آقای میرزایی جانشین ادوات لشکر گریه می‌کرد و مرتب به من می گفت: هر کاری داری، بگو تا من انجام بدهم. تو پشت خاکریز بایست که زنده بمانی. ۱- من بعد از طریق القدس اصلاً آر پی جی نمیزدم به خاطر این که گوش را از دست داده بودم میترسیدم گوش راستم را هم از دست بدهم ولی آنجا مجبور شدم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۰۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 درگیری شدید بود و جنگ تن به تن ساعت‌ها ادامه داشت. راننده های ترابری دو سه تا ماشین پر از مهمات برای خط مقدم آورده بودند. ما هم در جناح راست احتیاج مبرم به مهمات داشتیم. جاده امنی وجود نداشت و مسیر از دید و تیررس دشمن در امان نبود، چون در آن قسمت خاکریزی وجود نداشت. حتی نیروهای دشمن بعضی وقتها به طرف ما می آمدند، چون توجیه نبودند که کجا هستند. 🔘 جوانی بود به نام رعنایی که راننده و پیک آقای قاآنی بود. این جوان نامه ای را از آقای قاآنی برای من آورد. مضمون نامه این بود که ، لشكر نجف اشرف از جناح راست ما وارد منطقه شده است. راننده هایی که مهمات می‌آوردند زخمی شده بودند. گردانهایی که جلو بودند مرتب تقاضای مهمات می‌کردند. من به آقای رعنایی گفتم: این ماشینها را یکی بعد از دیگری باید جلو ببری. این جوان بدون این که فکر کند که بار ماشین‌ها چیست، پرید و ماشین را روشن کرد و رفت. ماشین اول را برد خالی کرد و آمد. پرسیدم: کجا خالی کردی؟ گفت: ماشین اولی را در قسمت خود فرمانده گردان خالی کردم. به من گفتند که ماشین بعدی را کنار نهر بیاور. من فکر کنم در آن قسمت، نیروهای خودمان به صورت منظم باشند. شاید هم با عراقی ها درهم و برهم باشند. توکلت علی الله. 🔘 آقای قاآنی با من تماس گرفت و گفت: آقای رعنایی دست شما را گرفته؟ گفتم: دست ما را گرفته و ما هم داریم دستش را توی دست یکی دیگر می‌گذاریم. گفت: ایشان را کار دارم. گفتم: یک مسائلی پیش آمده که ایشان باید دستش توی دست یکی دیگر باشد. ماشین دوم را هم برد. یک موقع دیدم با مهمات برگشت. هرچه دور زده بود، نیروهای خودی را پیدا نکرده بود. با نیروهای عراقی برخورد کرده بود! می‌گفت چهارده پانزده تا عراقی بلند شدند و به سمت من تیراندازی کردند. باز فرمانده گردان تماس گرفت و گفت که ما مهمات میخواهیم. به رعنایی گفتم دوباره برو. گفت: بابا من رفتم آنجا نبودند. عراقی ها بودند! رفت. مهمات را خالی کرد و برگشت. گفتم ماشین سوم را ببر. ماشین سوم را هم برد. 🔘 درگیری شدید بود. عراقی ها متوجه شدند که مهمات برای نیروها می‌بریم و نیروهای ما آرایش می گیرند. رعنایی رفته بود ماشین مهمات را به دست فرمانده گردان رسانده بود. وقتی دیده بود که بچه ها درگیر هستند سریع پیاده شده بود و با کلاشینکف شروع کرده بود به تیراندازی که در همین حال تیر خورد و به شهادت رسید. جنازه اش را با برانکارد آوردند و با او وداع کردم. با ستاد لشکر تماس گرفتم و گفتم فکر پیک دیگری باشید. آقای رعنایی بار سفر را بست. یکی از بچه های نیشابور همراه یکی از بچه های افغانی پیش من آمدند و گفتند: ما چکار کنیم؟ گفتم: این خمپاره شصت را می‌بینید؟ گفتند: بله گفتم: آن قدر گلوله توی این بریزید تا پر بشود! یک موقع دیدم این نیشابوری آمد و گفت: ما را گرفتی؟! پرسیدم: برای چی؟ گفت آخه این مگر لوله اش پر می‌شود. هر چه می‌اندازیم، در می رود. نگاه کن دستهایمان سوخت اما این پر نشد. به قدری خسته و مریض احوال بودم که حد نداشت. همه بریده بودیم. 🔘 نماز مغرب و عشا را دو نفر از بچه ها نشسته خواندند. یکی از آنها فرمانده گروهان بود. کاملاً بریده بود. رفتم بالای سرش و گفتم تو اینجا چکار می‌کنی؟ گفت: من هیچ کاره ام، حاج آقا. گفتم: تو هیچ کاره ای؟ تو فرمانده گروهانی. گفت: خیلی خسته شده ام. دیگر بریده ام. گفتم: پس بخواب. از کنارش رد شدم و هیچی نگفتم. واقعاً آن روز، روز بی سابقه ای بود. شاید از روز هفتم خیبر هم بیشتر بر ما سخت گذشت. فقط شادی ما این بود که بر دشمن غلبه کردیم و به هر حال تانکها غروب آفتاب عقب کشیدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۰۲ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 یک تیربارچی عراقی چهل پنجاه متر با ما فاصله داشت. تیربارچی ما هم این طرف بود. این دو تیربارچی از دم غروب با هم می جنگیدند. هر دو تا هم تیرهای رسام داشتند. همه بچـه هـا ایستاده بودند و تماشا می‌کردند. آن طرف هم عراقی‌ها تماشا می کردند که ببینند کدام یک دیگری را می‌کشد. تیربار بسیجی داغ کرده بود. گفتم: بابا، سرت را پایین بیاور گفت: حاج آقا او سرش را پایین نمی برد من پایین بیاورم؟ 🔘 یک ساعت اینها همدیگر را زدند. منظره عجیبی شده بود. بعد از یک ساعت، تیربارها داغ کرد و هر دو اسلحه هایشان را زمین گذاشتند. آتش تقریباً آرام شد. با آقای قاآنی تماس گرفتم و وضعیت را توضیح دادم در همین گیرودار توانستیم یک هلالی را که نصفش دست ما بود کاملاً در کنترل بگیریم. در آن هلالی، زاغه مهمات عراقی ها را منفجر کردیم. ساعت هشت آقای قاآنی گفت: آقای شریفی جلو می آید. امشب را بیا عقب که خیلی خسته ای. هوا تاریک شده بود، منتها منور زیادی ریخته بودند. دیدم یکی صدا می زند حاجی کجاست؟ شریفی بود. من هیچی نگفتم. طبق عادت همیشه خودش، گفت این مرتیکه کجاست؟ 🔘 پرسیدم دنبال کسی می‌گردی؟ گفت: دنبال گمشده ام می‌گردم. گفتم: بیا اینجا گمشده ات در سنگر است. داخل سنگر نیامد. من بیرون آمدم، روبوسی و حال و احوال کردیم. کنار سنگر نشست. فوری سیگارش را درآورد تا روشن کند. گفتم حاجی، سیگار نکش. گفت: تو خودت میدانی که من بی سیگار نمی‌جنگم. با خجالتی که از آقای قاآنی می‌کشم ولی به او هم گفتم امشب مرا توی خط بی سیگار نگذارد. این شب آخر من است. شب آخر هوایم را داشته باشید. گفتم: چرا این جوری حرف می‌زنی، شب آخر یعنی چه؟ گفت: به آقای قاآنی و نجفی و بقیه گفتم:" من دیشب خواب دیدم که صدام را گرفتم و با یک ماشین بنز آخرین سیستم به تهران بردم و خدمت آقای خامنه ای تحویلش دادم. وقتی می‌خواستم سوار بشوم و بیایم آقای خامنه ای پرسید که ماشین را کجا می‌بری گفتم که خودم غنیمت گرفته ام. مگر نه این است که در صدر اسلام هرکس هر که را می‌کشت اسبش را می گرفت؟ ایشان با لبخند به من گفت: شریفی این را بگذار باشد این مال بیت المال است. ماشین بهتری به تو می‌دهیم." 🔘 علی ابراهیمی هم که آن طرف من نشسته بود، گفت: حالا که تو خوابت را گفتی، بگذار من هم خوابم را بگویم. گفتم: پاشو برو پی کارت، همه تان خواب نما شده اید. علی ابراهیمی گریه کرد و گفت خواب دیدم که در عملیات خوب جنگیدم. پیش آقای قاآنی رفتم، آقای قاآنی نامه ای نوشت و به شما داد. شما هم دادید به من و گفتی که برای زیارت مرقد حضرت زینب کبری(س) به سوریه برو. من راه افتادم که بروم دیدم خانمی با لباسهای سبز روبنددار آمد و گفت که سید کجا می‌خواهی بروی؟ گفتم می‌خواهم بروم زیارت حضرت زینب(س). گفت شما زحمت نکشید ما آمدیم خدمت شما. حالا، تعبير خواب ما چه می‌شود؟ 🔘 گفتم: من که تعبیر خواب بلد نیستم، چه می‌دانم که تعبیر خواب تو چیست. به شریفی گفتم: خب تو آمدی اینجا تا من استراحت کنم گفت: بله، از سر شب داری می‌جنگ، حالا هم رسیدی به هلالی سوم. صبح بیا و ببین که همه را گرفته ام! گفتم: مواظب آن تیربار باش و بی گدار به آب نزن. گفت: برو، دیگر حرف نزن. حالا ببین که حاجی‌ات چکار می کند. دستم را دراز کردم برای خداحافظی علی ابراهیمی گفت: من هـم با حاج آقا می‌روم و فردا می آیم. شریفی گفت حالا تو حاجی شناس شدی؟ ابراهیمی گفت: چهار سال معاون شما بودم، می‌خواهم چند عملیات هم در کنار حاج آقا باشم. گفت: برو همیشه با حاج آقا باش، چون دیگر شریفی را نمی‌بینی.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۰۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 راه افتادیم. ده پانزده قدم که آمدیم دیدم یکی از پشت سر دارد می آید. برگشتم دیدم شریفی است. گفت: همین جور داری می‌روی؟ گفتم خب می‌روم قرارگاه تا استراحت کنم. گفت: بیا خداحافظی کنیم. دستش را گرفتم، صورتش را بوسیدم و گفتم خب چه جور خداحافظی کنیم؟ گفت: بیا قربت‌طلبی کنیم. گفتم: برو بابا من شهید نمی شوم که قربت طلبی کنم. گفت: ممکن است من شهید شوم. چند لحظه اینجا بنشین. کجا؟ وسط بیابان بیست سی قدم دورتر از خاکریز نشستم. نگاهی به آسمان کرد و پرسید این عملیات را چه جور می‌بینی؟ گفتم: اینها چه حرفهایی است که میزنی؟ گفت: من این عملیات را پر از خون می‌بینم. شلمچه قتلگاه است. هم برای ما و هم برای عراقی‌ها. اینجا آخر خط است. هـر کــدام بـر دیگری پیروز شود کار آن یکی تمام است. بلند شدم و گفتم حالا تجزیه و تحلیل نکن تو را به حضرت عباس (ع) بگذار برویم تا خستگی‌مان را بگیریم. خداحافظی کردم و راه افتادم . چند قدمی که آمدیم، به علی ابراهیمی گفتم علی کسی تو را صدا نمی‌زند؟ گفت نه! ایستادم و نگاه کردم، دیدم حاج شریفی است، می آید و گریه می‌کند و با آستین اشک‌هایش را پاک می‌کند. پرسیدم: چرا دنبال ما راه افتادی؟ گفت: نمی‌دانم، دلم خواهد از شما جدا شوم. بیا قربت‌طلبی کنیم. درست خداحافظی کنیم. گفتم: قربت‌طلبی که کردیم. خداحافظی هم کردیم. فردا صبح می آیم. گفت: فردا صبحی ممکن است در کار نباشد. تو ممکن است فردا صبح بیایی ولی شریفی دیگر نباشد. دیگر طاقت نیاوردم. یک دستش را انداخت گردن علی ابراهیمی و یک دست را هم گردن من و سه تایی شروع کردیم به گریه کردن. این کار چهار پنج بار تکرار شد. آخر طوری شد که گفتم حاج شریفی، به قرارگاه نمی روم. گفت: نه، تو برو استراحت کن. بعد از شریفی کار سختی داری و تنها باید بجنگی. راه افتادیم. حدود بیست سی قدم فاصله گرفته بودیم که دیدم مجدداً صدایی می‌آید. به علی گفتم: باز مرا صدا می‌زند. علی گفت: تو خیالاتی شدی. خوب گوش کردم دیدم بیسیم‌چی حاج شریفی فریاد می زند: - حاجی، حاجی... برگشتم و پرسیدم: چرا دنبال ما آمدی؟ گفت: حاجی شهید شد. دیگر نفهمیدم چه شد و چطوری آن راه را برگشتم. فقط این قدر می‌دانم که وقتی رسیدم دیدم حاج شریفی را داخل پتویی پیچیده اند. چه شب‌هایی با شریفی در کنار هم جنگیدیم؛ چه روزهایی که از هم دفاع کردیم، با هم ترکش خوردیم، تیر خوردیم، باهم زخم هامان را پانسمان کردیم، اسلحه برداشتیم و جنگیدیم. اما این بار صدای شریفی از هیچ بیسیمی شنیده نمی شد. یک ربع بعد از بازگشت به قرارگاه، به آقای قاآنی گفتم: "میخواهم به مشهد برگردم." تعجب کرد. گفتم: "دیگر روحیه ای برایم نمانده. توانم از بین رفته و پشتم خمیده. ما دو نفر مثل دو باز شاهی بودیم. هر جا که در کار لشکر گره می افتاد، ما دو نفر گره را باز می‌کردیم. الان دیگر کاری از من ساخته نیست. ماندن مـن چـه ثمری دارد." آقای قاآنی فقط گریه می‌کرد. آقای نجفی بیرون آمد و با من صحبت کرد. حالت خستگی داشتم. همان دم در روی کفشها نشستم و خوابم برد. در عالم خواب شریفی را مثل همیشه قبراق و سرحال دیدم. او گفت: من دیشب شهید شدم و علی ابراهیمی هم صبح شهید می شود. سفارش کن جنازه مرا دفن نکنند تا جنازه او برسد و ما دو تا را کنار هم دفن کنند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۰۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 حالت خستگی داشتم. همان دم در روی کفشها نشستم و خوابم برد. در عالم خواب شریفی را مثل همیشه قبراق و سرحال دیدم. او گفت: من دیشب شهید شدم و علی ابراهیمی هم صبح شهید می شود. سفارش کن جنازه مرا دفن نکنند تا جنازه او برسد و ما دو تا را کنار هم دفن کنند. ما سال‌های سال در کنار هم بودیم، بگذار در آنجا هم با هم باشیم. 🔘 بیدار شدم، دیدم اذان صبح شده. برای آقای قاآنی هم این مطلب را بیان کردم. در همین حین آقای ابراهیمی که در خط بود، با هادی صحبت می‌کرد. هادی گفت شما را کار دارد. گوشی را گرفتم. ابراهیمی گفت:" حاجی خودت را برسان، خسته شدم. عراقی ها پاتک سنگینی را شروع کرده اند. دیگر کاری از من بر نمی آید." گفتم: بگذار یک چای بخورم چشم می آیم. نمازم را خواندم، مقداری عسل داخل چای ریختم چای را هم می زدم که دیدم سعادتی و نجفی گریه می‌کنند. پرسیدم چه شده؟ گفتند:" علی ابراهیمی به شهادت رسید." دیگر نفهمیدم آن چای و عسل را خوردم یا نه، فقط این قدر می‌دانم که چند دقیقه بعد با یک موتور پشت خاکریز و کنار جنازه علی ابراهیمی ایستاده بودم. دیدم پاهای سید علی کاملاً خرد شده. سؤال کردم چطوری به شهادت رسید؟ گفتند هلی کوپتر عراق از طرف جزیره ام المندرس که هنوز در اختیار عراقی‌ها بود و از پشت نخلها بالا آمد و یک راکت جلوی پای ایشان زد. 🔘 جنازه را در آمبولانس گذاشتیم. به سید حسین احمدی مأموریت دادم جنازه را به معراج برساند‌ تا از آنجا به مشهد بفرستند. آمبولانس را با یک راننده تحویل احمدی دادم. یک مقدار که رفتند در آمبولانس باز شد و جنازه بیرون افتاد. جلو رفتیم و دســت ابراهیمی را در محل قرار گرفتن برانکارد بستیم. بعدها می گفت: یک کیلومتر بعد طناب پاره شد و مجدداً جنازه بیرون افتاد. وحشت راننده را برداشته بود و می‌گفت این جنازه عقب نمی رود. چرا می‌خواهید او را به زور ببرید. من او را نمی‌برم. 🔘 من که این وضعیت را دیدم کلاشینکف را برداشتم و گلنگدن کشیدم. راننده فرار کرد. یک رگبار زدم ایستاد. گفتم اگر تکان بخوری می‌کشمت. یا برگرد اینجا، یا سوئیچ ماشین را بده که خودم او را ببرم. راننده که دید واقعاً تیراندازی می‌کنم برگشت با زحمت زیادی جنازه را به معراج اهواز تحویل دادیم و برگشتیم. ساعت چهار بعد از ظهر بود. درگیری شدیدی پیش آمده بود. عراقی‌ها پاتک کرده بودند. از مسؤولین هم کسی نبود. سعادتی و نجفی به بخارایی گفتند: شما به خط بروید. آقای بخارایی از داخل سنگر بیرون آمد و‌ دم سنگر نشسته، گفت: "حاج آقا شما نمی آیید خط؟" 🔘 گفتم: نه آنجا جای یک فرمانده است، نه دو فرمانده. رفت و آن شب گذشت. بعد شنیدم که بخارایی پشت بیسیم با سعادتی بگو مگو می‌کند. سعادتی به او می گفت چرا این طوری حرف میزنی و بخارایی هم گفت چه کنم؟ نیروها فرار کرده اند. دیگر کسی نمی ایستد. سعادتی آمد و گفت: حاج آقا، شما به خط بروید. گفتم من نمی روم. در یک خط دو تا فرمانده مشکل آفرین است.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂