🍂
🔻 بابا نظر _ ۸۱
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات بدر
🔘 ما باید کمین میزدیم. آقای مصباحی رفت که مکانهای کمین را مشخص کند. بعد هم باید می آمدیم و به طور کامل خط دفاعی درست میکردیم.
دژ را بررسی کردیم. لشکر ۵ نصر در قسمت بالای دژ موضع گرفت. ما کیسه فرستادیم آنها را پر میکردند و میبردند. دژ درست شد، دژی روی جاده خندق آن شب تا ارتفاع یک متر و خرده ای کیسه چیده و پشت آن را خاکریز زده بودیم.
🔘 خط دفاعی درست شد. روز بعد به آقای مقدادیان گفتم: بیا برویم مقداری پل متحرک بیاوریم تا آبراه شعبان را درست کنیم.
عراقی ها لشکر امام حسین (ع) را عقب زده بودند. دیگر در آن قسمت جناح نداشتیم و برای نفوذ دشمن رها شده بود. پل ها را در عقبه به هم بستیم و آوردیم و رفتم بالای پلها خوابیدم. حدود دو ساعت طول کشید تا به جلو برسیم. مقدادیان و حسین زاده سکاندار قایق بودند. گفتم یواش بروید و سعی کنید که اینها چپ نشود. یک موقع دیدم نمیتوانم نفس بکشم. خودم را تکان دادم دیدم زیر آب هستم! بعد از مقداری دست و پا زدن، سعی کردم بیرون بیایم.
🔘 پل ها در آب افتاده بود. امیدم قطع شد. داشتم غرق میشدم. یک مرتبه سرم را از کنار یک پل بیرون آوردم و بالا آمدم. دیدم هر دو سکاندار با صدای بلند سرود میخوانند. هر چه جیغ کشیدم، گوش نمیدادند. علی پور که از پشت سر با قایق می آمد متوجه من شده بود. صدا کرده بود. مقدادیان نگاه کرده بود و دیده بود من نیستم. پل ها را از قایق باز کردند و فرار کرده بودند. فهمیده بودند که من اگر بالا بیایم کتک شان میزنم! علی پور آمد و من را توی قایق خودش برد. بعد هــم پل ها را آوردیم. پلها را به هم وصل کردیم. قرارگاهی محکم و کمین مورد نظر احداث شد.
🔘 حاجی شریفی و معافیان به انتهای فلکه امام رضا(ع) رفتند و در یک سنگر عراقی، چای و شکر گیر آورده بودند. کتری را گذاشته و نشسته بودند به چای درست کردن. یک موقع دیدم آقای میرزایی آمد و گفت که حاجی شریفی چای درست کرده. رفتیم و دیدیم شریفی با حسین معافیان نشسته اند و چای میخورند. گفتند: شکر هم هست. نشستیم و چای خوردیم. نگاهی به پشت سنگر کردم. دیدم یک نفر عراقی آنجاست. گفتند این بدبخت است از ترس ما مخفی شده و کاری ندارد. دایم زاری میکند و اسلحه اش را نشان میدهد!
گفتم: او را بردارید و ببرید. داخل سنگر بهداری عراقیها، قرارگاهمان را زدیم. چون محل اورژانس عراقیها بود از تمیزی برق میزد.
🔘 سنگر دو بخش داشت: بخش پزشکان و دیگری بخش بیماران. مقدادیان که لباسهای خیس خودش را در آورده بود قابلمه ای پیدا کرده بود و مرتب با دستش به ته قابلمه میزد. خودش را هم تکان میداد و..... جلوی در سنگر را گرفتم. داخل سنگر تاریک بود. سه چهار تا تیپا به او زدم گفتم اگر دستم به تو برسد، میدانم چکارت کنم. او تا صدای مرا شنید گفت حاج آقا، غلط کردم. اشتباه کردم... گفتم لاکردار مرا توی آب خندق میکنی و آواز میخوانی؟ اینجا هم آمدی و برای عزای من تمپو میزنی!
🔘 حاجی شریفی رسید و گفت حالا این دفعه را به خاطر من ببخش. مقدادیان هم گفت: بابانظر مرا نزن، ریش حاجی شریفی از ریش تــو ریش تو سفیدتر است.
گفتم: زود برو و لباسهایت را بپوش.
بیرون رفت و وقتی برگشت دیدم یک نفر با لباس پلنگی می آید. اونیفورم عراقی تنش کرده بود. شلوار گشاد و سیاه رنگی به پا داشت و کت و کاپشن نو پلنگی هم دستش بود. گفت: بابانظر! این را هم برای شما آوردم.
خیلی ناراحت شدم از این که میرفتند لباسهای عراقی را بر می داشتند، خیلی بدم می آمد. لباس را از دست او گرفتم و داخل گل ها انداختم. بعد با پا لگدشان کردم و گفتم: من به روزی نمی افتم که کهنه عراقی ها را بپوشم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۸۲
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات بدر
🔘 شب پنجم عملیات بود که آقای مصباحی با بچه های بهداری آمدند. یک دیگ غذا هم آوردند. چلو گوشت بود. برای گردان توپخانه ارتش هم که آنجا مستقر بود غذا آوردند.
🔘 نشستیم کـه غـذا بخوریم مقدادیان شروع کرد به روضه خواندن.
عزیزان می روند نوبت به نوبت
خدایا نوبتم کی خواهد آمد.
مقدادیان شلوغ کار و بازیگوش بود و کارهای خنده دار میکرد، اما در آن جلسه تعادل همه را به هم ریخت. غذاها ماند و هیچ کس نخورد. غذا را برداشتند و بردند. دیگر مجلس ما از شوخی و جفنگ گویی خارج شد، به مسائل معنوی رسیده بودیم. به یاد رفقای جنگ افتادیم. آن شب تا صبح را با نوحه سر کردیم.
نیروها جمع شده بودند و سینه زنی میکردند. از شهدا نام میبردند و اشک میریختند.
🔘 صبح روز ششم بود که پیکی آمد و حاجی شریفی را به قرارگاه تاکتیکی فرا خواند. به آنجا رفتیم. آقای احمدی گفت: باید به قرارگاه کربلا بروید. رفتیم. قرار شد که جادۀ خندق را به لشکر امام حسين(ع) تحويل بدهیم. شروع به بیرون بردن نیروها کردیم. مرتضی قربانی قول داد بعد از این که جو آرام شد امکاناتی را که فراهم کرده بودیم به خودمان برگرداند که متأسفانه برنگرداند. یکی از چیزهایی که آوردیم ، آمبولانس سیار عراقی ها بود. داخل آن عمل جراحی انجام میشد. تعدادی از توپهای ۵۷ و ضدهوایی ١٤/٥ میلی متری را به لشکر خودمان منتقل کردیم، بقیه امکانات را هم به لشکر امام حسین(ع) تحویل دادیم.
🔘 ما از نظر کادر اولیه لشکر متلاشی شده بودیم. فرمانده گردان نداشتیم. باید از جانشین همان فرماندهان، لشکر را سازماندهی می کردیم. به عقب که برگشتیم اولین کاری که انجام دادم این بود که آقای محسن فاضلی جانشین گردان فلق را به عنوان فرمانده همان گردان منصوب کردم تا سازمان آن از هم نپاشد. آقای عبدی جانشین ایشان شد. کادر گردان رعد به طور کلی عوض شد.
🔘 آقای هاشم موسوی هم زخمی شده بود و او را به عقب برده بودند. البته علی ابراهیمی فرمانده گردان الحدید زنده بود و جانشین او آقای توکل هم حضور داشت. اسدی جانشین گردان کوثر را به عنوان فرمانده منصوب کردیم. خویشاوندی را هم به فرماندهی گردان یاسین گذاشتیم. بعد از چهار پنج روز که نیروها را به عقب کشیدیم و آقای احمدی به مشهد رفت. من برای انجام باقی کارها ماندم. بیست روز گذشت. آقای احمدی تماس گرفت که شما هم به مشهد بیایید و برای حج به مکه بروید. گفتم من پولی ندارم. مکه رفتن پول میخواهد. احمدی گفت: دو نفر سهمیه لشکر امام رضا(ع) هستند. یکی از آنها شما هستی، ماشاء الله آخوندی هم نفر دوم است. ما قرعه کشیدیم. بودجه اش را سپاه تأمین میکند.
🔘 یکی از شبهای نوروز سال ١٣٦٤ بود که نیروهایمان را عقب کشیدیم و برای شب عید ترخیص کردیم. اواخر خرداد ماه از قرارگاه دستور دادند لشکر امام رضا (ع) برگردد. دستور ایــن بـود کـه چـون خودتان جاده خندق را گرفته اید خودتان هم باید آن را حفظ کنید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۸۳
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات بدر
🔘 بعد از بازگشت از مکه مکرمه بود که از اهواز تماس گرفتند و مـرا خواستند.
آخر شهریور ١٣٦٤ وارد اهواز شدم. همه چیز تغییر کرده بود. سؤال کردم گفتند شما باید به جزیره مجنون بروید.
قرارگاهی در آنجا زده بودند برای آموزش نیروهای غواص. بـه آنجا رفتم. نیروهای شناسایی هم در شلمچه بودند. دیدم آقای احمدی و قاآنی نیز حضور دارند.
🔘 آقای بخارایی را بدون این که هیچ هماهنگی با من صورت بگیرد به عنوان مسؤول عملیات لشکر منصوب کرده بودند. حاجی شریفی، آقای هاشم موسوی و آقای علی اصغر برقبانی هم صبر کرده بودند تا من از مکه برگردم. در آن جا با این بچه ها صحبت کردم. عاقبت به این نتیجه رسیدیم به اطلاع فرماندهی سپاه خراسان برسانیم که ما حاضر به ماندن در لشکر امام رضا(ع) نیستیم.
🔘 این جابه جایی را بی احترامی به خودم تلقی میکردم. از بچه ها و از جمله آقای احمدی سؤال کردم که آیا من نتوانسته بودم وظیفه ام را انجام بدهم؟ همه شاهد بودند که من کار فرماندهی لشکر را به اضافهٔ مسؤولیتم در واحد عملیات لشکر انجام داده بودم. آقای احمدی هیچ حرفی برای گفتن نداشت.
فردای آن روز آقای قاآنی جلسه ای گذاشت که ببیند جریان چیست. قضیه را به اطلاع آقای قاآنی رساندم. به ایشان گفتم که میخواهم مدتی به مشهد برگردم و در یگان دیگری به کار مشغول شوم.
🔘 قاآنی ابتدا سعی کرد مرا متقاعد کند بعد که متوجه شد این کار بدون جهت و بدون مشورت صورت گرفته دستور داد آقای بخارایی به ادوات برگردد. آقای احمدی و من را به انتهای قسمت خشکی برد تا با هم در خلوت صحبت کنیم. قاآنی به من گفت: با رفتن شما، ایـــن بچه ها با آقای بخارایی کار نخواهند کرد. گفتم: من سعی میکنم که بچه ها را وادار کنم که با آقای بخارایی کار بکنند. تنها من هستم که نمیتوانم با آقای بخارایی کار کنم. گفت: این محال است که بچه هایی که چهار پنج سال با شما کار کرده اند، به این آسانی با شخص دیگری مشغول به کار شوند. بچه ها، بخارایی را نمیشناسند و نمیدانند رفتار و عملکردش در میدان جنگ چگونه است. روی خواسته خودم پافشاری کردم دیدم قاآنی ناراحت شد و دستش را به صورتش گرفت.
🔘 خیلی ناراحت شدم. بی درنگ حرف ایشان را پذیرفتم و گفتم من حاضرم هر جایی که شما بگویید، کـار کنم دیگر برایم فرقی نمیکند که به من بی احترامی شده یا نشده است. گفت: شما به عنوان جانشین عملیات لشکر امام رضا(ع) و فرمانده یکی از تیپهای محوری مشغول به کار شوید.
پیشنهاد من این بود که من به عنوان فرمانده یک تیپ محوری مشغول به کار بشوم چون مایل نبودم که در بیش از یک تیپ کار یکنم. نتوانستم حرفی بزنم و قبول کردم.
🔘 خط پدافندی ما در جزیره مجنون بود و ناگزیر بودیم که در آنجا قرارگاه داشته باشیم. تصمیم گرفتیم یک گردان در آنجا بگذاریم و گردان بعدی را برای عملیات آینده آماده کنیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۸۴
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات بدر
🔘 جاده خندق از هر طرف باید محافظت میشد. ما نیروی عمدۀ کادرمان را برای درست کردن جاده خندق به کار گرفتیم. جادۀ خندق دوازده متر عرض داشت. جلوی این خیابان دوازده متری، پدهایی زده شده بود. ادوات را در این قسمتها مستقر کردیم. دشمن در چهارراه استقرار داشت. قسمتی از دژ را که در وسط آب بود برش زده بودیم. در قسمت جلوی دژ، جایی به شکل دایره درست کردیم که به آن کاسه میگفتند. برای درست شدن دژ و حوضچه جلوی آن، شهدای زیادی داده بودیم.
🔘 لشکر امام حسین (ع) هم حدود هشتاد شهید داده بود، ولی این دژ تکمیل نشده بود. دو سه نفر از فرماندهان یا جانشینان گردانها شهید شده بودند. تعدادی از بچه های اطلاعات هم آنجا شهید شدند.
دژ از دید و تیررس مستقیم دشمن خارج بود. خاک را داخل کیسه می ریختیم و با کمپرسی برای دژ میآوردیم. دژ دو طبقه داشت. طبقه پایین آن محل استراحت نیروها بود، طبقه بالا، طبقه نگهبانی و تیراندازی نیروها بود. مسؤول محوری که در این قسمت مستقر شد آقای شریفی بود.
🔘 سر آبراه ها و جاهایی که آبراه تقسیم میشد، سنگر زدیم. در بعضی جاها، عمق آب چهار متر بود. کیسه های سیمان را با قایق می آوردیم. آنها را زیر آب میچیدیم و ارتفاع را یک متر از سطح آب، بالاتر می آوردیم. بعد روی آن سنگر بتونی احداث میکردیم. اگر دشمن از کنار خشکی گلوله مستقیم تانک شلیک می کرد، تأثیری نداشت و نیروها تلفات نمیدادند. همۀ مسؤولین برای احداث، کار طاقت فرسایی را متحمل شده بودند. شریفی، برقبانی، هاشم موسوی، حاج حسین، مقدادیان، جواد نجاریان، علی پور، رمضانی و بقیه در آن حماسه سازی سهیم بودند. بعد از دو ماه بالغ بر ۱۳۰ هزار کیسه خاک و سیمان را با شصت دستگاه کمپرسی به منطقه بردیم و بالغ بر ششصد بلوک سیمانی را در منطقه دژ به کار گرفتیم.
🔘 در کاملاً مستحکم شده بود. روزبه روز هم بایـد بـه ایــن استحکامات افزوده میشد. هوا بسیار گرم بود. دیدیم نیرویی که در دژ قرار بگیرد، قادر نیست از سنگر خارج بشود. برای جاده و فلکه ها اسم انتخاب کردیم. نام یک فلکه را شهید چراغچی گذاشتیم. کانالی را از کنار جاده حفر کردیم و تا خود محراب - کاسه ـ و روی کانال را با چوب و پلیت پوشاندیم. کانال کنده شده، به حالت سنگرهای رینگی در آمده بود. دورش را خاک ریختیم و محکم کردیم. چون از داخل این تونل رفت و آمد میکردیم هر پنجاه قدم یک هواکش گذاشتیم. موتور برق بزرگی را آوردیم و داخل فلکه گذاشتیم. داخل کانال و دژ را سیم کشی کردیم. هر دو برق داشتند. یک سال طول کشید تا آنجا برق کشی شد.
🔘 یک روز آقای سعیدی کیا که زمانی وزیر راه و ترابری بود، به منطقه آمد. ایشان را با موتور به دژ بردم. البته نتوانستیم شب برگردیم. ایشان خط ماند. ساعت دو بعد از نصف شب بود که توانستیم ایشان را از دژ منطقه خارج کنیم. تمام سنگرها برق داشتند. نیروهای ما از پنکه و کولر آبی استفاده می کردند. داخل خیابان دژ هم کولر آبی گذاشتیم. کولر را طوری قرار بودیم که تیرو ترکشی به آن نخورد. داخل سنگرها از پنکه استفاده میکردند. موتور برقی که داشتیم دیزلی بود و میبایست کل لشکر را برق بدهد. ما هم نمیخواستیم به هیچ وجه برق دژ قطع شود، چون هوا خیلی گرم بود وضعیت بهداشتی خوبی به وجود آورده بودیم.
🔘 یک بار عراقیها یکی از سنگرها را شناسایی کرده بودند. هر چه با راکت هلی کوپتر این سنگر را زدند تأثیری نکرد. حتی یک نفر زخمی در این قسمت نداشتیم. در هر سنگری یازده نفر مستقر می شدند. داخل نیزار جایی را برای والیبال بچه ها درست کردیم. خیلی راحت بازی میکردند. به محض این که هلی کوپترهای دشمن ظاهر میشدند و یا آتش دشمن شروع میشد همه به داخل سنگرها می رفتند و راحت می نشستند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۸۵
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات بدر
🔘 دو سنگر دوشکا داشتیم، یک سنگر به سمت آبراه عمومی قرار داشت و دیگری به سمت عراقیها بود. این سنگرها از بلوک بتنی ساخته شده بودند. تیرانداز داخل سنگر می رفت و با خیال راحت مینشست. دهانه سنگرها زاویه شکل بودند، طوری که دوشکا به راحتی بتواند در زاویه ۱۲۰ درجه تیراندازی کند.
گردان ویژه ای برای تأمین امکانات پشتیبانی و لجستیکی این جاده گذاشته شده از نظر غذایی، چند برابر معمول بود.
🔘 هر جا به نیروها می رسیدیم یعنی اگر در خط پدافندی هفته ای یک بار چلوکباب برگ به نیروها میدادیم در آنجا نیروها مرتب چلو گوشت و چلوبرگ می خوردند. تدارکات ما از کمکهای مردمی انباشته بود. یادم می آید که مردم اهواز چندین بار برای نیروهای مستقر در جاده خندق آش فرستادند. آشی که دو سوم آن گوشت بود.
جاده خندق دو سال در اختیار لشکر امام رضا(ع) بود. هیچ کسی این خط را از ما تحویل نمی گرفت. کنترل این خط بسیار مشکل بود. جاده در نوک میدان استقرار نیروهای ایرانی بود. یعنی در دل مقر نیروهای عراقی قرار داشت و عراقیها فشار زیادی به این قسمت می آوردند. اگر میتوانستند جادۀ خندق را بگیرند، یک سوم هور را قبضه میکردند.
🔘 در عملیات بدر از همه طرف مثل قرارگاه کربلای یک، عقب نشینی صورت گرفته بود. تنها نقطه اتکایی که می توانست دشمن را بکوبد همین جاده خندق بود. چون خشکی دشمن را از هر طرف تحت کنترل قرار می داد، عراقی ها نمیخواستند این نقطه در اختیار ما باشد. یک روز جلوی سنگر نشسته بودیم که هواپیماهای عراقی جاده را بمباران کردند. من شریفی و مقدادیان ایستاده بودیم، هواپیماهای عراقی یکی از کمپرسی هایی را که خاک می برد زدند. این کمپرسی آتش گرفت در همان گیرودار، سر و صدای زیادی به راه افتاد. دویدیم که ببینیم چه خبر شده، دو نفر از بچه ها روی زمین افتاده بودند. خوب که نگاه کردم دیدم علی میرزایی جانشین فرمانده ادوات لشکر به همراه سید مجید هاشمی هستند.
🔘 ترکش چانه میرزایی را برده بود و فقط پوستی مانده بود. چانه اش را جمع کردیم. نمیتوانست حرف بزند ولی تلاش می کرد بگوید این پوست را بکنید. گفتم اگر این را بیرون بیندازیم، دیگر پیوندش امکان ندارد.
او را داخل آمبولانس گذاشتیم. اشاره کرد که کاغذی بدهید. کاغذ دادم . نوشت چیزی را که خدا خواسته از من بگیرد، شما چرا سماجت میکنید و نمی گذارید؟
اگر بی توجه ای می کردیم شهید میشد. گفتم این چانه معالجه شدنی است.
نگاهی کرد. مشخص بود که لبخند میزد. ایشان را به عقب بردم. یکی دو ماه دیگر دیدم با چانه سیم پیچی شده آمد. بیشتر سوپ و این جور چیزها می خورد.
🔘 روز سوم درگیری، هلی کوپترهای عراق خیلی اذیت می کردند. شریفی اسلحه سیمینوف دوربین دار برداشت و به سمت هلی کوپترها نشانه گیری کرد. گفتم مگر با سیمینوف میشود هلیکوپتر زد؟ گفت: اگر خلبان را بزنم می افتد. خندیدم و گفتم بابا تو روی زمین نمیتوانی عراقی پیدا کنی روی هوا میخواهی آنها را بزنی؟
دو تیر شلیک کرد. با تیر سوم هلی کوپتر سقوط کرد. وقتی رفتیم، دیدیم که تیر درست وسط گیجگاه خلبان خورده.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۸۶
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات والفجر هشت
🔘 گروهانی از تیپ سوم را در خط قرار دادیم. باقی نیروها داشتند آموزش آبی خاکی میدیدند. مشخص بود که عملیات آینده باید در منطقه آبی باشد. کل شناساییها با غواص صورت می گرفت. آقای مصباحی مسؤولیت دو گردان غواص را عهده دار بود. تخریب هم در اختیار جلیل محدثی فر بود. در عملیات آینده نیروهای غواص باید خط دشمن را میشکستند و جا پای اولیه را در منطقه باز میکردند. آن وقت نیروهای گردان پیاده میتوانستند وارد عمل بشوند.
🔘 شناسایی ها به این شکل بود که سه غواص داخل آب فرو می رفتند. از ٢٤ تا ٤٨ ساعت طول میکشید تا برگردند. شب حرکت میکردند و به منطقه دشمن میرفتند. بنابر این مجبور بودند روز داخل آب بمانند و در فرصتهایی که پیش می آید از آب خارج شوند و منطقه را کنترل و یادداشت کنند و شماره گذاری انجام بدهند. بعضی از غواصان سه چهار ساعت پیوسته داخل آب می ماندند. برای آنها فرصتی پیش نمی آمد که بیرون بیایند. از یک طرف شناسایی ها تا نزدیکی ابوالخصیب و از طرف دیگر تا بصره صورت میگرفت. قرار بود جزایر ام الرصاص، بوارین و ماهی - فیاض - تصرف شود و نیروهای ما به سمت پتروشیمی بروند و در نهایت سه راهی را که به منطقه بصره فاو و ام القصر منتهـى می شود، تحت کنترل در آورند.
🔘 نیمه آبان ١٣٦٤ گروهی از نیروهای سمنان در کنترل مـا قـرار گرفتند. فرمانده یکی از گردانها برادر شاهچراغی، فرمانده یکی دیگر از گردانها، استاد حسینی و فرمانده سومین گردان، خانی بود. فرمانده گردان چهارم هم مهدوی نژاد بود.
بچههای آموزش، ماکت مطلقه ام الرصاص، بوارین و جزیره ماهی را تهیه کرده بودند که برای شب عملیات فرمانده گردانهان را توجیه کنیم. شناسایی که صورت گرفت قرار شد قرارگاه بزنیم. خط را تحویل گرفته و نوع سلاح ها را تغییر دادیم. به جای کلاشینکف به بچه های تک تیر انداز ژ سه دادیم که عراقی ها فکر نکنند نیروهای سپاه به این طرف آمده اند.
🔘 میدانستند که اگر سپاه بیاید عملیات نزدیک است. در این قسمت، لشکر ۲۱ حمزه از ارتش حضور داشت. قرار بود آنها در جناح راست عمل کنند و کمک ما باشند. فرمانده لشکر سرهنگ ناصری بود. آنها لشکر خود را نیروی مخصوص میدانستند و نیروهای خیلی خوبی هم بودند. قرار شد قرارگاه تاکتیکی لشکر امام رضا(ع)، کنار پل نو و نهر عرایض احداث شود. آقای قاآنی بیشتر اوقات مسؤولیت زدن قرارگاه را به عهده بنده میگذاشت. صد متر مانده به پل، ساختمانی را در نظر گرفتیم. این ساختمان در قسمت راست نهر عرایض و داخل یک روستا بود.
🔘 قرارگاه تاکتیکی را همان جا زدیم. یک پل فلزی آنجا بود. از پل که عبور میکردیم به سمت قبرستان میآمدیم و از قبرستان، به جاده اصلی و آسفالت می رسیدیم. این جاده به داخل شهرک المهدی و جاده ترانزیت بصره - خرمشهر منتهی میشد. در حاشیه جاده، دژبانی احداث کردیم تا عبور و مرور را به طور کامل در کنترل بگیریم. خط پدافندی ما کنار نهر خین بود که از اروندرود جدا می شد و جزیره بوارین را تشکیل میداد. یک گردان از لشکر حمزه، سمت بالای جاده را تحویل گرفت. چیزی بالغ بر یک کیلومتر هم برای ما ماند. ما روی آن قسمت کار میکردیم. کارخانه ای در آنجا بود.
🔘 سنگر فرماندهی و قرارگاه تاکتیکی را داخل کارخانه احداث کردیم. یک گردان نیرو را برای شب عملیات در آن مخفی کردیم. در یک قسمت از قرارگاه کانالی کندیم و آن را به نهر خین وصل کردیم. یک کانال هم از قسمت دیگر کندیم، آن را به بالاتر از نوک نهر خین اتصال دادیم. در آن قسمت یک خاکریز زدیم. یک خاکریز هـم پشت دیوار خانه ها درست کردیم. پشت خاکریز برای یک گردان سنگر درست کردیم. تمام راههای ارتباطی را با کلنگ کندیم. بعضی راه ها به یک کیلومتر میرسید و بعضی به دویست یا سیصد متر بسنده می شد. در واقع چهار کانال ارتباطی کندیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
چرا باید نیروهای شما بی سنگر و سرگردان باشند که هر دم زخمی بشوند؟! آخر چند زخمی را در روز پذیرا باشیم. از فرمانده گروهانشان سؤال کنید که فرمانده گردانش کجاست؟ هنوز ما ایشان را ندیده ایم. این آقا آخرین باری که آمد، توی سنگر ما بود. همان اولین و آخرین بار بود که به شهرک المهدی (عج) آمد. ایشان نمی داند نیروها در خط چگونه چیده شده اند.
🔘 سرهنگ ناصری به مسؤول حفاظت اطلاعاتش گفت: پاشو برو از نیروها سؤال کن که فرمانده گردان به خط رفته است یا نه؟
گفت: برای اولین بار است که میبینم برادران سپاه چنین حفاظت اطلاعات جانانه ای دارند. شما را تحسین میکنم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۸۸
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات والفجر هشت
🔘 به قرارگاه آمدیم. حاج علی فضلی و یکی دو تا از بچه های لشکر ۱۰ آن جا بودند. گفتند ما همۀ جزیره ام الرصاص را نمی توانیم پوشش بدهیم. آقای قاآنی نمی توانست بگوید که ما قبول میکنیم. می دانست که من مخالفت میکنم و این را هم میدانست که مخالفت من مخالفت فرماندهان گردانهای لشکر را به دنبال دارد. قاآنی دائم به من نگاه میکرد. گفت آقای فضلی میگوید ما نمیتوانیم در همه ام الرصاص عمل کنیم. نوک ام الرصاص را که به سمت بوارین است شما بگیرید. اگر لشکر ۱۰ نتواند آنجا را پوشش دهد و ما داخل بوارین برویم از پشت توسط عراقی ها ضربه میخوریم. چطور است ما دو گردان را به آنجا بفرستیم؟ گفتم: حرفی نیست آقا اسماعیل ولی مطمئن باش که ما هم دچار اشکال خواهیم شد و گیر میکنیم.
🔘 برادر قاآنی گفت: آقای نظر نژاد یک مطلب را میگویم ولی به گردانها و بچه ها هیچی نگو، ما در این منطقه عمل میکنیم. اگر گرفت که به آن طرف آب میرویم، اگر هم عملیات ما نگرفت، به فاو برمی گردیم. لشکر ٥ نصر، لشکر ۲۵ کربلا و لشکر حضرت رسول (ص) همزمان با ما در آنجا عملیات میکنند.
شب هجدهم دی ١٣٦٤ در قرارگاه لشکر حمزه (ع) جلسه برگزار شد. در این جلسه هماهنگی همۀ فرماندهان تیپها و گردان های خط شکن حضور داشتند. از لشکر ما هم من، قاآنی، بخارایی، شریفی، مصباح و رییس ستاد لشکر (نجفی) حضور داشتیم. از فرمانده گردانها، شاه چراغی، مهدوی نژاد، صادقی، توکلی خواه و نگهبان بودند. گردانهایی که قرار بود شب اول عملیات وارد عمل بشوند.
🔘 نیروهای ارتش خودشان را صاحب منطقه و عملیات میدانستند. در آن جلسه به جای سرهنگ ناصری، جانشین او آمده بود که صحبت را آغاز کرد. آقای قاآنی هم نشسته بود. دستم را بالا بردم و گفتم جناب سرهنگ یک مقداری مکث کنید.
پرسید برای چی؟
گفتم: باید این مشخص بشود که شما به ما مأمورید یا ما به شما مأموریم؟ اگر ما آمدیم در قرارگاه شما این احترامی است که به شما گذاشتیم ولی دلیل بر این نیست که همه چیز را به اسم خودتان تمام
کنید.
🔘 جا خورد و گفت: چطور مگر؟
گفتم: اجازه بدهید آقای قاآنی شروع به صحبت کند. ایشان فرمانده لشکری هستند که قرار است در منطقه مأموریت خودشان وارد عمل شوند. در ضمن، لشکر حمزه (ع) به عنوان احتیاط و کمک مأمور است. قرار است یک گردان از شما شب عملیات و بعد از شکستن خط توسط ما، وارد بشود و به ما کمک بکند. ادامه عملیات به عهده ماست. طبق قرار ، لشکر شما که در احتیاط ما قرار گرفته، ادامه خواهد داد. سرهنگ در جریان نبود. فوری دوید و رفت پیش سرهنگ ناصری
و گفت: این حاج آقا چه میگوید؟
🔘 سرهنگ ناصری به جلسه آمد و گفت: حالا اشکال ندارد. صبر کنید. گفتم نه اگر مشخص نشود فردا حین عملیات اشکال پیدا میکنیم. این جا نباید چیزی از قلم بیفتد.
فرمانده گردانهای ما نیز تأیید کردند و گفتند: ما باید بدانیم که چکاره هستیم. سرهنگ ناصری گفت: ما تحت کنترل آقای قاآنی هستیم. منطقه عملیاتی هم مربوط به لشکر ایشان است. ما ابتدا احتیاط هستیم و بعد وارد عمل میشویم. یعنی از خط اینها عبور میکنیم و جلو میرویم.
گفتم: حالا بحث را کی شروع میکند؟
ایشان پیشنهاد کرد: آقای قاآنی بفرمایند.
اما آقای قاآنی گفت: نه جناب سرهنگ ناصری، شما شروع کنید. سرهنگ ناصری هم مأموریت یگانش را توضیح داد. بعد قاآنی تمـام مأموریت قرارگاه را که به ما و لشکر واگذار شده بود، توضیح داد.
🔘 نتیجــه جلسه این شد که دو گردان از ما با یک گردان از ارتش از کانالی کـه مـا زده بودیم عبور کنند. اول غواصان، بعد هم نیروهای پیاده به پل بزنند.
آن وقت توسط مهندسی لشکر امام رضا(ع) پل کوثری احداث شود. همان شب نیروها باید از نهر خین که پر میشد، عبور می کردند. در قسمت دیگر، منبع آبی بود که عراقیها آن را آتش زده بودند. آنجا نیز یک پل کوثری باید زده میشد. حاج ماشاء الله آخوندی با گردان کوثر از آن قسمت می آمد. آقای عرب عامری با گردان کربلای دو بـه خـط دشمن میزد. بعد هم آقای توکلی خواه با گردان الحدید داخل می رفت.
به محض این که ما داخل میشدیم باید دو گردان از ارتش از پشت سر میرسیدند تا در مجموع پنج گردان در آنجا باشند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۸۹
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات والفجر هشت
🔘 ۲۱ بهمن ١٣٦٤ فرا رسید. مردم ایران برای جشن های پیروزی انقلاب آماده میشدند. عملیات حدود ساعت ده شب آغاز شد. غواصان شب قبل از عملیات حرکت کردند. در کانال مخفی شدند تا ساعت ده شب به خط دشمن بزنند. از نوک ام الرصاص به آن طرف، میدان عمل لشكر ۱۰ سیدالشهدا(ع) بود. سه گروهان غواص به کار گرفته شد. گروهان مجید افقهی باید به نوک ام الرصاص میزد.
در داخل تونلی که ما زده بودیم فقط یک نفر می توانست حرکت کند. نیروها باید به دنبال هم میرفتند. ساعت ده شب، ماه به وسط آب آمده و مد شده بود. حدود ٤٥ دقیقه طول مد آب بود. در این مدت باید نیروها به آن طرف میرفتند. چاره ای هم نبود. نمی توانستیم کار دیگری بکنیم. جلیل محدثی فر مسؤولیت داشت زمانی که آب مــد می شد، دهنه تونل را باز کند.
🔘 در قسمت راست تونل، چیزی بالغ بـر ۱۵۰۰ کیلو پودر آذر روی زمین کاشته بودیم. میخواستیم بعد از اینکه غواصان با عراقی ها درگیر میشدند آنها را منفجر کنیم تا بتوانیم پل را بیندازیم، نیروها را از داخل شکاف عبور دهیم و از روی پل بگذریم. دستور حرکت از قرارگاه صادر شد. آقای قاآنی اعلام رمز کرد. مـن، احمدی و حاجی شریفی کنار نهر خین در یک سنگر مشغول آماده کردن گردانها بودیم. گردان عرب عامری داخل یدک کشی که اوایل جنگ ساقط شده بود مستقر شد. گردان را از همان جا به داخل کانال هدایت کردیم. همه در فاصله پنجاه قدمی ایستادند. غواصها به خط دشمن زدند. عراقیها تازه متوجه شده بودند که ما از این طرف کانال را منفجر کردیم.
🔘 پس از انفجار عراقیها فرار را برقرار ترجیح دادند و سه چهار سنگر را خالی کردند. مجید افقهی اشاره کرد که کسی نیست و همه فرار کرده اند. یکی از بچه های علی پور به نام اسماعیل آبادی، مسؤول انداختن پل روی آب بود. پل را روی آب کشیدند. گردان عرب عامری عبور کرد. بعد از آن یک گروهان از گردان توکلی خواه رد شد، اما پل چرخید و تعدادی از بچه ها داخل آب افتادند. گفتم آقای اسماعیل آبادی کجاست؟ بچه ها گفتند: کسی که پل را انداخته به دلیل آتش سنگین فرار کرده. ناراحت شدم و گفتم بروید مال آبادی را پیدا کنید و به این جا بیاورید، من با او کار دارم.
🔘 خود اسماعیل آبادی رسید و گفت، حاجی بابا! من اینجا هستم. گفتم: این پل باید به آن طرف وصل بشود.
به کمک نیروهای توکلی خواه پل را درست کردیم. وقتی پل درست شد دیدم افقهی دو نفر از شهدای غواص را از آب گرفته و پا زنان با خودش می آورد. پرسید: حاج آقا، ما چکار کنیم؟ گفتم دستور بده غواصان از آب بیرون بیایند. دیگر جای جنگیدن آنها نیست. ما نباید اینجا تلفات بدهیم.
🔘 سریع برگشت و گروهان غواص را از آب بیرون کشید. آنها بعد از بیرون آمدن لباس غواصی را در آوردند و با لباس نظامی به خط مقدم پیوستند.
برای کوبیدن عقبه دشمن شش قبضه توپ ١٠٦ که در کنار نهر خين بود، خط آتش درست کرده بودیم. نوجوان چهارده پانزده ساله ای که از تبلیغات آمده بود، از بلندگوهایی که کار گذاشته بودیم شعارهای داغ پخش میکرد. او نیروهای دشمن را به تسلیم شدن تشویق میکرد.
🔘 حجم تبلیغات به قدری زیاد بود که عراقی ها مجبور شدند دهانه بلندگوها را بزنند. این نوجوان همان جا شهید شد. کنار هر توپ ١٠٦ یک نفر با بیسیم گذاشته بودیم که دایم با ما در تماس باشد. تصمیم داشتم خودم به جزیره بوارین بروم. حاج حسین معافیان به جزیره رفته بود. تماس گرفت که در جزیره است. گفتم
نیروها را دنبال کن و ببین جریان چیست خودم می آیم.
🔘 از این طرف برای هدایت نیروهای زرهی، مقدادیان و حسین زاده را مأمور کردم. آقای حسین زاده تعریف میکرد، به طرف پیچی رفتیم که تانکها استقرار داشتند. سر پیچ یک خمپاره شصت جلوی من و مقدادیان خورد. مقدادیان افتاد. بالای سرش رفتم و گفتم مهدی اگر شهید شدی که خدا رحمتت کند و اگر زندهای بلند شو چون کسی تو را به عقب نمیبرد. با خودم گفتم اگر زخمی شده باشد بالاخره راه می افتد. بعد از این که تانکها را جابه جا کردم برگشتم دیدم همان جا افتاده و به شهادت رسیده. جنازه اش را به عقب انتقال دادیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۹۰
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات والفجر هشت
🔘 یک ساعت بعد از درگیری، به آقای موسوی که پای یکی از توپها ایستاده بود، دستور آتش بس دادم. ناگهان توپ ١٠٦ شلیک کرد و آتش عقبه اش، من و بیسیمچی را به بغل یک سنگر کوبید. فکر کردم از وسط نصف شده ام. دستم را که تکان دادم فهمیدم طوری نشده ام. فقط صورتم سوخته بود و خون میآمد. دیدم آقای عسگری که بیسیم چی من بود نیست. فکر کردم موج انفجار او را تکه تکه کرده در حالی که از زمین و آسمان گلوله میبارید. دیدم که داخل گودالها و خارها را جست وجو میکند! گفتم آقای عسگری، تو دنبال چی میگردی؟ گفت حاجی، برگ رمزم را گم کرده ام.
گفتم: ول کن بابا، حالا دنبال رمز نمیگردند. حتما از دستت افتاده. من داخل جزیره میروم تو برو دنبال بچه ها و ببین کدامشان برگ کد رمز اضافه دارد. اگر نبود، از طریق کانال به قرارگاه برو و بگیر و بیاور.
گفت: بیسیم را چکار کنم؟ در همین حین یکی از بچه های مخابرات که سیمبان بود، رسید. آقای عسگری هم برای آوردن برگ رمز به قرارگاه رفت.
🔘 از پل گذشتیم و به جزیره رسیدیم. دیدم گردان عرب عامری نمیتواند پیشروی کند. از توکلی خواه خواستم که گردانش را برساند. او اول خودش دوید و آمد. ما توی کانال نشسته بودیم. همین که از سر کانال بالا آمد گلوله آرپی جی به شکمش خورد و او را دو نیم کرد. سیدهاشم موسوی به وسیلهٔ بیسیم به آقای قاآنی گفت که توکلی خواه شهید شده. قاآنی از من پرسید حاج آقا نظر نژاد، سیدهاشم موسوی چه میگوید؟
گفتم: نه درست نیست الان او نزد من ایستاده، طوری نشده است. به موسوی هم گفتم شما دیگر حق ندارید صحبت کنید، مگر این که با خود من هماهنگ کرده باشید. دو گردان ما وارد درگیری شدند. آقای جوان خبر داد ما وارد ام الرصاص شده ایم ولی نمیتوانیم پاکسازی کنیم. بچه های لشکر سیدالشهدا(ع) هم از آن طرف الحاق کرده بودند. بچه ها نصف جزیره را گرفتند در آن قسمت جزیره که پل قرار داشت عراقی ها راه نفوذ داشتند. در همان قسمت هم درگیری بسیار شدید بود. آن شب همان دو کیلومتر را پاکسازی کردیم.
🔘 داخل جزیره، متوجه شدم عراقی ها دو سه تا دکل زده اند. توپهای ١٤/٥ میلی متری آورده بودند و میدان مین هم برقرار بود. نبرد در دو جناح ادامه داشت. در کانالها جنگ، سنگر به سنگر بود. جنگیدن سنگر به سنگر هم کار حضرت فیل بود. کار مشکلی بود. ما تا صبح زود جنگیدیم. بچه های تخریب مینها را خنثی کردند. جلوی عراقی ها خط پدافندی دژ مانندی زدیم. هشت صبح بود که عراقیها پاتکشان را شروع کردند. از کانال بیرون آمدم و با عرب عامری جلوی سنگر ایستادیم. به محمدرضا نظافت فرمانده گردان فلق گفتم که گردان را به خط بیاورد. گردان او به جای گردان الحدید آمد. چرا که فرمانده گردان الحدید آقای نگهبان به شهادت رسیده بود و معاون او هادی رفیعی را به دلیل مجروحیت به عقب برده بودند. اول صبح، مصاحبه من با صدا و سیمای خراسان از طریق یک تلفن قورباغه ای پخش شد. در آن مصاحبه ماجرایی را که شب قبل برای من اتفاق افتاده بود توضیح دادم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۹۱
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات والفجر هشت
🔘 بعد از شکستن خط دفاعی دشمن، در مسیر کانالی که دژ عراقیها بود حرکت کردیم. بیسیم چی که پشت سرم بود یکی از بچه های اطلاعات را نیز با خودم برده بودم تا مواظب ما باشد. کانال به قدری باریک بود که نمیشد دو نفر پهلو به پهلو حرکت کنند. یک عراقی از سنگرش خارج شد و دو دستی گلوی مرا گرفت. دستهای او به شدت میلرزیدند. من اول فکر کردم از بچه های خودمان است. وقتی برگشتم صورت سیاه چرده ای را دیدم فکر کردم ممکن است با سرنیزه مرا بزند. بلافاصله خودم را عقب کشیدم و ضربه ای به پشت گردن او زدم. از کانال بیرون افتاد. خواست حمله کند که یکی از بچه ها او را به رگبار بست.
🔘 حدود پنجاه شصت متر جلوتر، از داخل یک سنگر عراقی، صدای زد و خورد شدیدی آمد. با چراغ قوه کوچکی که داشتیم، به داخل رفتیم. یکی از بچه های ما خودش را انداخته بود روی اسلحه و دو نفر عراقی او را می زدند که اسلحه را بگیرند. سریع و از پشت، بلوز یکی از آنها را روی سرش کشیدم طوری که دستهایش بالا ماند! مثل گاو دور خودش میچرخید. ناصر از روی اسلحه بلند شد. دومی پرید و آن را برداشت. هنوز کاری نکرده بود که همراه من تیری به وسط دو ابروی او شلیک کرد. عراقی بلوز به سر ساکت ایستاد. بلوزش را که بیرون آوردیم نگاه کرد و دید محاصره شده است. فوری گفت: دخیل الخمینی ناصر گفت: این، هم میزد و هم فحش میداد. حالا ببین چه دخیلی بسته است. قانون جنگ این است اگر شب اسیر گرفتی او را باید بکشی.
🔘 گفتم: الان تو ناراحتی چون کتک خوردی. حالا بگذار ببینم او چکاره است.
سروان و فرمانده یک گروهان عراقی بود.
با بیسیم صحبت میکردم که از فاصله دویست متری، عراقی ها با آر.پی.جی مرا زدند. گلوله چنان جلوی من نشست که مشخص بود به من شلیک کرده اند. حدود هجده قطعه ترکش ریز و درشت موشک آر.پی.جی به قفسه سینه ام اصابت کرد. قفسه سینه ام از دو قسمت شکست. یک ترکش درست روی شریان دستم خورد و خون زیادی از من رفت. دو سه ترکش هم روی صورت و پیشانی ام خورد. دستم را روی چشم راستم گرفته بودم. میترسیدم این چشم را هم از دست بدهم. دیدم بیسیم چی افتاده و مچاله شده. با دستم به شانه عسگری زدم، خواستم ببینم اگر زنــده اسـت، بـا او برویم. بچه ها به شدت درگیر بودند. با خود گفتم من وزنـــم سنگین است و کسی مرا به عقب نمیبرد، بهتر است خودم را به عقب برسانم.
🔘 کنار پل که رسیدم علی پور را دیدم که نهر خین را پر می کرد. او بلدوزرها را برای این کار هدایت میکرد. سیدرضا خاتمی را آن طرف پل دیدم. صدایش زدم که به کمک من بیاید. نگاهی به من کرد و فرار کرد. آمدم روی پل و از پل رد شدم دیدم سیدهاشم موسوی آن طرف ایستاده. او را صدا زدم. نگاهی به من کرد و راهش را کشید و رفت. با خودم گفتم عجب آدمهای نامردی هستند. حالا که مرا در اینوضعیت میبینند چرا جا میزنند و یکی یکی فرار میکنند؟! پس از چند دقیقه سیدرضا خاتمی در حالی که دست پزشکیار توی دستش بود آمد.
🔘 پزشکیار مرتب سروصدا میکرد که آتشباران است ولی سیدرضا خاتمی به او میگفت برویم، حاجی نظرنژاد زخمی است. محل ترکش ها را بست و جلوی خونریزی را گرفت. دیدم سیدهاشم موسوی با یک ماشین بسیار قراضه که هیچ در و پیکری نداشت آمد و گفت حاجی، کجایی؟
گفتم: من اینجا هستم تو کجا فرار میکردی سید؟ گفت: دیدم شما به این روز افتادهای فکر کردم که با چه چیزی میتوانم شما را ببرم، رفتم این ماشین را آوردم. خیلی وحشتناک شده بودم. خونریزی آن قدر زیاد بود که قیافه ام به کلی تغییر کرده بود. همه فکر میکردند یک طرف سرم از بین رفته. وقتی مرا به اورژانس رساندند طالب نژاد تا چشمش به من افتاد وحشت کرد. پشت تلفن به آقای قاآنی گفته بود نظر نژاد صورتش رفته است. آقای قاآنی گفته بود که اگر نصف صورتش رفته باشد، زنده نمیماند. آمبولانس آمد و مرا به بیمارستان بردند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
منطقه ای که از کنار دریاچه نمک شروع میشد و جاده آسفالت کنار آن از یک طرف به ابوالخصیب و از طرف دیگر به فاو ختم میشد .
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂