🍂
🔻 بابا نظر _ ۶۹
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هشتم
🔘 من در سمت چپ سه راه حرکت میکردم، سعادتی در سمت راست میرفت. نیروها را با یک عقب نشینی تاکتیکی به یک راه نجات نزدیک کردیم و به آنها فهماندم که وقتی میخواهیم یک دسته نیرو بفرستیم این خواسته را در بیسیم به این شکل اعلام خواهیم کرد که مثلاً از جناح راست به دشمن حمله میکنیم تا دشمن حواسش بـه سمت راستش پرت بشود. ما جاده حد فاصل خط اتصال لشکر نصر و تیپ ۲۱ امام رضا(ع) را دوباره مورد تهدید قرار میدهیم.
🔘 بنابراین، به محض آنکه آتش دشمن کم بشود ما فرصت خارج کردن دسته دسته نیرو را از منطقه خواهیم داشت.
در همین اثنا ابراهیم شریفی دچار موج گرفتگی شد. لذا فرمانده گردان الحدید از منطقه بیرون رفت. تعدادی از نیروها هم آمدند پرسیدند:"ما چکار کنیم؟ نیروهای سرشناسی بودند." به آنها گفتم:"اگر می توانید، عقب بروید." خودشان را به آب زدند و رفتند. حدود چهار کیلومتر در آب شنا کرده بودند.
🔘 هلی کوپترهایی که برای پشتیبانی ما به منطقه می آمدند، بسیار محدود بودند. یک بار یکی از آنها با یک هلی کوپتر عراقی، شاخ به شاخ شدند که همدیگر را بزنند. هر آن ممکن بود هلی کوپتر ما بخورد. در یک لحظه دیدم هلی کوپتر عراقی تکه تکه شد. موشک درست به وسط آن خورده بود. هر تکه اش به یک طرف افتاد. یک ربع بعد، یک هواپیمای عراقی ظاهر شد و به طرف یکی از هلی کوپترهای ما که داشت مهمات میآورد، شلیک کرد.
🔘 راکت به یکی از چرخ های زیر هلی کوپتر خورد وقتی هلی کوپتر خواست بنشیند که برای ما مهمات خالی کند مانده بود چکار بکند. ما هم با کیسه برای او چرخ درست کردیم. سه تا از چرخ های او روی زمین بودند و به جای چرخ چهارم کیسه ها انجام وظیفه میکردند. بار را خالی کرد و در جا بلند شد. در عقبه هم عین همین کار را کرده بودند. این برایم مهم بود که خلبان هلی کوپتر شنوک بعد از اصابت موشک، هلی کوپتر را به سمت پایین و داخل نیزار کشید فکر نکرد برگردد و فرار کند.
افسری که روی این هلی کوپتر کار میکرد، افسر نیروی دریایی بود. ساعت هشت بعد از ظهر بود، فکر کردم دیگر نمی شود کاری کرد.
🔘 تصمیم گرفتیم که به این طرف آب برگردیم. موقعی که از پشت سیل بند خودمان برمیگشتیم صحنه های دلخراش و عجیبی دیدیم. ما روی اجساد می جنگیدیم. آن طرف خاکریز صدها جسد عراقی ریخته شده بود. نادانسته، به سمت عراقیها میرفتم که بیسیم چیام جلویم را گرفت و گفت: حاج آقا نظر نژاد نیروهای ما در این طرف می جنگند، شما کجا می روید؟
اول گفتم: پسرجان! ساکت باش.
دوباره که آمد، زار زد و اشک ریخت و گفت: بچه ها آنجا می جنگند، حاج آقا...
دیگر طاقت نیاوردم مثل کسی که درونش منفجر بشود، برگشتم و گفتم: راست می گویی.
🔘 وقتی فهمیدم وضعیت گیج کننده شده مغزم مثل بمب منفجر شد.
به خود گفتم آیا خودم را نجات بدهم کفایت میکند یا این که نه، باید این بچه ها را با خودم ببرم؟
دست بیسیم چی را گرفتم و به پشت دژ رفتم. وقتی به پشت دژ برگشتم متوجه شدم اغلب بچه های مسؤول به شهادت رسیده اند یا مجروح شده اند. از فرماندهان تیپ فقط من و حاج باقر قالیباف، سعادتی و برقبانی مانده بودیم. از جانشین گردانها فقط سید علی ابراهیمی زنده بود.
🔘 من و سعادتی کنار سه راه داخل یک سنگر گود و چاله مانند پناه گرفتیم، رفتیم توی چاله نشستیم که با هم صحبت کنیم ناگهان یکی از تانکهای عراقی با گلوله به سنگر ما زد. سنگر خراب شد. من و سعادتی و بیسیم چی ام زیر خاک مدفون شدیم. با فشاری که آوردم هر طوری بود از داخل خاکها بیرون آمدم. ؛ به محضی که بیرون آمدم سر و صدا کردم. دو سه نفر از بچه ها آمدند. خاکها را کنار زدیم و آن دو را نیز بیرون آوردیم. به سعادتی و عده ای از بچه ها گفتم: شما همـين جـا باشيد. مـن بر می گردم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۷۰
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هشتم
🔘 به ساعت نه شب نزدیک شده بودیم. هوا تاریک شد. دشمن تانکهای خودش را عقب میکشید.
قرار شد بچه های تخریب و اطلاعات در منطقه بمانند و با دشمن بجنگند. تکهای شبانه و ایذایی را روی تانکهای دشمن پیش بینی کردیم. حاج باقر قالیباف اعلام کرد که یک دسته نیرو برای سمت راست میخواهد. بچه هایی که عاشق حمله بودند، سریع جلو آمدند. خلاصه دسته دسته نیروها را از منطقه بیرون کشیدیم.
🔘 یکی از طرح های خیلی خوبی که حاج باقر قالیباف در آنجا به کار برد، همین بود. قایقها محدود بودند. آهسته آهسته نیروها را بیرون کشیدیم. بچه های تخریب جلوی ما را مین گذاری کردند تا اول صبح اگر دشمن خواست پاتک کند، مانع داشته باشد. بچه های اطلاعات هم آر.پی.جی ۷ برداشتند و به دو سه دسته تقسیم شدند.
🔘 قرار شد شبانه مرتب به عراقی ها حمله کنند. تانکهای عراقی خودشان را جمع وجور میکردند. من با برقبانی صحبت کردم. برقبانی گفت: نیروهای ما روی تانکها رفته اند و نارنجک توی آنها میاندازند!
گفتم شوخی میکنی؟ این حرف را نزن.
گفت: من انسانی نیستم که دروغ بگویم. بیا خودت ببین. بقیه نیروها را از منطقه بیرون کشیدیم. بچه هایی که قایق سوار می شدند، خوشحال بودند که از جناح راست می رفتند تا به دشمن حمله کنند.
🔘 نمی دانستند از جزیره مجنون سر در می آورند. آنجا یک سه راهی بود. اگر از آن رد میشدند سرو صداشان در می آمد. قرار نبود به عقب برگردیم. هیچ انسانی قادر به مجسم کردن میدان نبردی که ما دیدیم نخواهد بود. شما فرض کنید زمینی به مساحت پنجاه کیلومتر مربع را ده فروند هواپیما مرتب بمباران کند، چه اتفاقی می افتد؟ جز این سیصد چهارصد تانک و چیزی بالغ بر دویست توپ آتش بریزند و تازه، هلی کوپترها نیز بزنند. آیا این منطقه پودر نخواهد شد؟ انسانهایی که در این منطقه مانده اند و میجنگند باید چه روحیه ای داشته باشند؟
🔘 آتش به قدری سنگین بود که من مکرر و در طول روز، صدای مادر و دخترم را میشنیدم. میشنیدم که پسرم و همسرم با من حرف میزدند و از من میخواستند که مواظب خودم باشم. صدای مسلسلها لحظه ای قطع نمی شد. بیش از پنجاه دستگاه دوشکا از سوی دشمن روی بچه های ما آتش میریختند. روز هفتم برای ما روز عاشورا بود. جوانی بود که در مخابرات مشهد کار میکرد. آدم غریبی بود. او وقتی به جبهه آمده بود روزهای اول به اندازه پنجاه شصت کارتن سیگار عراقی جمع کرده بود. خودش هم سیگار می کشید. در تمام مدت درگیری روز هفتم که ما میجنگیدیم، از روی در پایین نیامد. یک دانه سیگار روشن میکرد و گوشه لبانش می گذاشت. همه جا را زیر نظر می گرفت. وقتی رد میشد ما میدیدیم سیگار روشنی گوشه لبانش دود میکند. با ماشین مهمات برای ما می آورد.
🔘 هلی کوپترهای عراقی، مرتب ماشین او را هدف میگرفتند اما هیچ گلوله ای به ماشین او نمیخورد. او تا شب نیروها را تجهیز میکرد و مهمات برایشان می برد بدون این که به خودش ترسی راه بدهد.
ساعت ده شب بود که ایشان را ایستاده دیدم. با دستم به پشتش زدم و گفتم: خسته نباشی. گفت: شما بیشتر از من زیر آتش بودی. پرسیدم فکر نکردی که هلی کوپتر عراقی تو را بزند؟
گفت: من آن لحظه ای که پشت ماشین می نشستم، جزو شهدا محسوب میشدم. ماشین مهمات را که میبردم، هر لحظه منتظر بودم. تا غروب آفتاب مهمات رساندم. الان که میبینید، زنده ایستاده ام.
🔘 مطلب مهم اینجا بود که تا وقتی ایشان توی ماشین بود، هیچ گلوله ای به ماشین نخورد. به محض آنکه من گفتم لازم نیست مهمات ببری، ماشین او را با گلوله زدند. مهماتش منهدم شد و از بین رفت.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۷۱
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هشتم
🔘 بردن یک تیپ با بیست، سی قایق کار سختی بود. آخرین لحظه که نیروها جریان را فهمیده بودند روی دژ ریخته بودند. هر کس هر قایقی گیر می آورد، سوار میشد. من سعادتی و نجفی کنار ایستاده بودیم و نگاه میکردیم. ناگهان قایقی آمد و گفت: مرا حاج باقر قالیباف فرستاده تا شما را ببرم.
گفتم بیا آن طرف در خط مقدم بایست. ما با نیروها میرویم.
🔘 ساعت دوازده شب بود که آتش فرو کشیده و پراکنده بود. بچه های اطلاعات با آرپی جی عراقیها را میزدند و آنها نیز جواب میدادند. به هادی سعادتی گفتم: برو سوار قایق شو.
فکر کردم شنا بلد است. یک موقع دیدم می رود زیر آب و بالا می آید. بچه ها بدون آنکه متوجه باشند، پا می گذاشتند روی سر بسیجی و رد می شدند. آنها با او پل درست کرده بودند و قدم توی قایق می گذاشتند. کفش هایم را درآوردم و زیر آب رفتم. از دو تا مچ پا سعادتی را گرفتم بالا آوردم و داخل قایق پرت کردم. قایق می خواست حرکت کند و برود که دست انداختم، طناب قایق توی دستم افتاد. قایق را به سمت خودم آوردم سپس سوار شدم و با بقیه رفتم.
🔘 در همین لحظه قایقی را دیدم که از بغل دستم بر میگردد. برقبانی ترکش خورده بود. ایشان را میبردند. آخرین فرمانده گردان هم مجروح شد، دو کیلومتر که آمدیم دیدیم حاج باقر قالیباف کنار نیزار و جـایی که آبراه تنگ میشود ایستاده. ما هم با قایقمان کنارش پهلو گرفتیم و ایستادیم. هادی سعادتی حالش خوب نبود من که او را داخل قایق انداختم، کتفش آسیب دیده بود. از لباسهای او آب می چکید. او را داخل قایق حاج باقر گذاشتم و روی او را با پتو پوشاندیم.
🔘 با حاج باقر صحبت کردم که ناگهان متوجه بچه های بسیجی شدم. قایق کنار ما پهلو گرفت. جوانی را دیدم که در طول نبرد شاهد بودم با چه شدتی میجنگید و آرپی جی میزد. او امان را از عراقیها گرفته بود. به هر طرف که حمله میکرد به قول شاهنامه، مثل گله گوسفند از جلویش فرار می کردند، اما آن وقت دیدم که جوان زانو در بغل گرفته و با حالت غریبی مینالد. سرش را بین دو زانو گرفته بود. قایق را کنار زدم و نزد او رفتم. دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم حالا که کار تمام شده و به مملکت خودمان بر میگردیم چرا ماتم گرفته ای؟! میدان جنگ از این بازیها دارد.
گفت: از این که سخت جنگیده ام یا تعداد زیادی شهید داده ایم ناراحت نیستم. برادرم شهید شده و من نمیدانم چه کنم.
گفتم اینهایی که شهید شده اند، همه برادران تو هستند. گفت درست ولی من نمیدانم اگر برگردم جواب مادرم را چه بدهم. او برادر کوچکترم بود. مادرم او را به من سپرده بود. گفت از خودت جدایش نکن. چطور بگویم من زنده مانده ام؟ جنازه او را توی قایق کنار خودم گذاشته ام.
🔘 نگاه کردم دیدم جنازه ای توی قایق است. جـوانـی بـود کـه بیشتر از شانزده یا هفده سال نداشت. پیشانی بند یا حسین مظلوم هم بسته بود. وقتی او را دیدم، بی اختیار گریه ام گرفت. دستم را روی سرش گذاشتم و گفتم: بالاخره مادری که دو تا فرزند خود را به این سرزمین بلا فرستاده، حساب همه چیز را کرده، تو غصه نخور. گفت: من میدانم مادرم آدم قرص و محکمی است ولی من از روی او خجالت میکشم. چطوری با جنازه این بچه برگردم؟ بعد رو کرد به آسمان و گفت: امیدوارم تا آن طرف آب جنازه من را هم کنار او بگذارند. حالا دیگر صدای به هم خوردن نیها و غرش گاه به گاه توپها و مسلسل ها را توأم با صدای هلهله شادی نیروهای عراقی میشنیدم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۷۲
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هشتم
🔘 صدای آرام قایقها و ناله زخمیهای داخل آنها را میشد شنید. در خودم فرو رفته بودم. فکر میکردم شبی که آمدیم با چه کسانی آمدیم و حالا با چند نفر از آن همه و با چه وضعیتی بر میگردیم. ساعت ها در این فکر بودم و زجر میکشیدم. گاهی هم گلوله های توپ فرود میآمد و قایق را به این طرف و آن طرف میبرد. آن شب، یکی دو ساعت بی اختیار گریه کردم. دیگر صدای اسداللهی، نعمانی و کارگر
نمی آمد. صدای پروانه و مهاجر را هم از پشت بیسیم نمی شنیدیم. خدا میداند ما شاهد کربلای دیگری بودیم.
🔘 آن زمان اگر فرات و دجله از خون یاران حسین(ع) گلگون بود و ماه و ستارگان بر پیکر پاک شهدا می درخشیدند، آن روز هم بار دیگر بچه های ایرانی، کربلا را زنده کردند. فرماندهان وقتی منطقه را ترک میکردند اشک خون از چشم هایشان جاری بود. با صدای بلند گریه می کردند و می گفتند: بر می گردیم و انتقام شما را میگیریم. در میان اجساد شهدا چشم من به جسد سیداحمد موسوی افتاد. جوانی که چند لحظه قبل، وقتی از او پرسیدم تانکهای دشمن از
سه راهی عقب نشسته اند یا نه، گفت: میروم تا معلوم کنم. پیکر بی جان او را آغشته به خون، کنار خودمان میدیدم. از ازدواج او یک ماه نگذشته بود. آن شب تا صبح با همان صحنه ها گذشت.
🔘 ساعت هشت صبح با قایقهایی که داخل نیزارها مخفی کرده بودیم، آخرین نیروها را به داخل هور کشاندیم. همان موقع، قایقهایی را که می رفتند، به دقت نگاه کردم. چشم من دنبال پیرمردی بنام فرهادی میگشت. این پیرمرد در آن زمان پنجاه ساله بود. روز هفتم با پاهای برهنه مهمات برای بچه ها میبرد. دستش را بالا میگرفت و فریاد میکشید اگر میخواهید حسین(ع) را کمک کنید زمانش فرا رسیده است. ای جوانان، نکند که پشت به دشمن کنید و رو به مملکت برگردید. خودش هم مردانه ایستاده بود و میجنگید. فکر کردم که ممکن است در همین زد و خوردها شهید شده باشد. در صورتی که وقتی قایقها با آن شتاب نیروها را عقب می بردند پیرمرد در آنطرف آب بـه تنهایی مانده بود. میگفت چهار پنج گلوله آر.پی.جی که همراه داشتم، شلیک کردم. گفتم اگر بنا باشد کشته شوم بگذار مهمات به دست دشمن نیفتد.
🔘 در همان اثنا که آر.پی.جیها را میزدم، متوجه شدم چهار پنج گالن بیست لیتری آب در آنجا است. آبها را خالی کردم و گالن ها را با طناب به هم بستم و روی آنها دراز کشیدم و با دست پارو زدم. به این طرف که آمدم قایقی از داخل نیزارها بیرون آمد. نزدیک که رسید، یکی گفت آقای فرهادی بیا بالا. نگاه کردم دیدم یکی از بچه های خودی است. پرسیدم اینجا چکار میکردی؟ گفت خیلی وقت است تو را زیر نظر داشتم و داخل نیزار انتظار میکشیدم تا هر وقت خودت را به آب زدی به کمک بیایم.
🔘 به جزیره مجنون برگشتیم. همه پیاده شدند. من در قایق ماندم. سعادتی و حاج باقر قالیباف گفتند: حاج آقا نظر نژاد، پایین بیایید. گفتم پاهایم دوباره گرفته اند. حالت مردگی دارند.
حاج باقر قالیباف، دو سه نفر از بچه ها را فرستاد تـا مـرا بـه کنـار اسکله بیاورند. پاهایم سرما خورده بود. تمام شب پاهایم داخل قایق لوکه مانده بود. یک دستگاه کمپرسی متعلق به عراقی ها آنجا بود. بچه های تیپ ۳۱ عاشورا آن را غنیمت گرفته بودند. حاج باقر قالیباف فرستاد که این ماشین را بیاورند و بخاری اش را روشن کنند بلکه پاها را با حرارت بخاری آن نجات دهند. آنها میخواستند که یخ من وا برود! تأکید زیادی داشتند که این ماشین مال خودمان است. گفتند می عراقی ها که کارشان با آن تمام شده ماشین را در اختیار آقای حاج باقر قالیباف گذاشته اند.
حدود یک ساعت و نیمی که داخل ماشین بودم بخاری کار خودش را کرد و بدن مرا به حالت اول برگرداند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۷۳
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هشتم
🔘 عملیات که در آن قسمت تمام شد. همه بر آن شدیم که جزیره مجنون، یعنی مساحتی بالغ بر پانزده کیلومتر مربع را برای خودمان حفظ کنیم. یک ایستگاه صلواتی بین جزیره شمالی و جنوبی توسط بازاریها راه افتاده بود. در همان گیرودار آتش، با هادی سعادتی رفتیم که چیزی بخوریم. چلو خورشت آوردند. غذا را با سرعت خوردیم. دو تا پتو گرفتیم. پتوها خیس بودند. توی یک چاله رفتیم و هر دو از فرط خستگی خوابیدیم.
🔘 سردمان بود. بعد آهسته آهسته اول که میخواستیم بخوابیم احساس کردم گرم شدیم. دستم را به اطراف کشیدم دیدم جسم پرپشمی بین من و هادی سعادتی قرار دارد. با تعجب نگاه کردم و دیدم یک سگ است. چون آتش عراقیها سنگین بود، این سگ هم از ترس، خودش را وسط ما انداخته بود. ناراحت شدم. پتو را کنار انداختم تا سگ را بیرون کنم. سعادتی گفت: حاجی، تو تازه فهمیدی؟ من از اول فهمیدم سگ گرمی است.
گفتم: بابا، این سگ نجس است. گفت: ما که پاک نیستیم. نجسی از حد گذشته. با این خون و نجاستهایی که همه جا ریخته، همۀ ما نجس هستیم. این حیوان ترسیده و به ما پناه آورده. بگذار همین جا باشد. هم ما را گرم میکند و هم خودش در امان است.
🔘 هر کاری می کردم سگ بیرون نمیرفت. گفتم: هادی من که حالم به هم میخورد. نمیتوانم نفس این سگ را تحمل کنم.
سعادتی گفت: سرت را زیر پتو بکن.
در همین حین، صدای موتور آمد. فاضل الحسینی صدا زد کجایید؟ چهار پنج تا پتو برایتان آورده ام. حاج باقر قالیباف پتو فرستاده که شب را همین جا بخوابید. چاله را به سگ دادیم و رفتیم در جای مناسب تری زیر پتوها بخوابیم.
🔘 صبح که شد، با موتور دنبال ما آمدند. وقتی به قرارگاه برگشتیم من کفش نداشتم. در هور وقتی که رفتم سعادتی را از داخل آب در بیاورم، کفشهایم را جا گذاشته بودم. بچهها کفش یک شهید را برای من آوردند. هر کاری کردم دیدم دلم گواهی نمیدهد آن کفشها را به پا کنم. گفتم: اگر تا اهواز هم پابرهنه بروم کفش شهدا را پا نمیکنم.
بافقی، از بچه های تدارکات یک جفت کفش کتانی برایم آورد به یکی دو تا از بچه ها پیشنهاد دادم پوتینهای خود را با کتانیهای اهدایی عوض کنند. کسی زیر بار نرفت. من هم با آن کتانیها معذب بودم. فکر میکردم به سن و وضعیت من نمیخورد اما بعدها مشخص شد که کتانیهای قیمتی و چینی بوده اند که خیلیها دنبال نمونۀ آنها می گشتند. بچه هایی که موضوع را فهمیده بودند می آمدند که بیا عوض کنیم. آن موقع دیگر
نوبت من بود که ناز کنم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۷۴
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔘 پس از یک ماه آقای قاآنی تماس گرفت و گفت: تشریف بیاورید.
به اهواز رفتم و دیدم قرارگاهی در سه کیلومتری هـور بـه سـمت جنوب پاسگاه برزگر برپا کردهاند. قرارگاه تیپ ۲۱ امام رضا(ع) را به پنج طبقه های کنار جاده اهواز به اندیمشک آورده بودند. به آنجا رفتم و دیدم آقای قاآنی، علی پور، مسؤول مهندسی تیپ ۲۱ امام رضا(ع)، نجفی، رئیس ستاد، حاجی شریفی جانشین عملیات تیپ ۲۱ امام رضا(ع) و آقای جوان مسؤول یکی از محورها حضور دارند.
🔘 دی ماه ١٣٦٣ تیپ ۲۱ امام رضا به طور رسمی به لشکر ۲۱ امام رضا(ع) تبدیل شد. به لشکر ۲۱ امام رضا(ع) مأموریت شناسایی در هور را داده بودند. باید از جاده خندق به سمت راست الصخره و العزیر، شناسایی اولیه را انجام میدادیم. در جناح چپ ما، لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص)، لشکر سیدالشهدا، لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع)، لشکر ۳۱ عاشورا، تیپ ۵۵ ویژه شهدا تیپ قمربنی هاشم، تیپ ٥٧ ابوالفضل(ع) و تیپ ۱۹ فجر قرار گرفته بودند. قرارگاه کربلای دو که به تازگی برقرار شده بود تحت پوشش قرارگاه کربلا کار میکرد شب، از اهواز حرکت کردیم و با همان نیروهایی که نام بردم به کنار هورالهویزه رفتیم. در آنجا شریفی توضیح داد که باید اول جای پایی در داخل آب برای خودمان درست کنیم.
🔘 آقای سیدمجید مصباح مسؤول اطلاعات گفت که ما دو راه کار پیدا کردیم. یکی آبراه شعبان و دیگری آبراهی که همنام خودم، شریفی است. آبراه اصلی - شعبان - پیش از این حنین نام داشت. آبراه شریفی هم چند شاخه بـود کـه بـه یک چهارراه میرسید. چهار اکیپ شناسایی بودند. دو اکیپ در این طرف کار میکردند، دو اکیپ هم در آن طرف مشغول بودند. بعد از صحبت های شریفی آقای قاآنی رو به من کرد و گفت: شما نظرتان را بگویید. گفتم: صحبت کردن من زیاد فایده ندارد چون نمی گذارند من حرف بزنم. اگر بنا باشد بیایند وسط حرف من، فایده ندارد. قاآنی گفت: من اجازه نمیدهم کسی به شما بی احترامی کند.
🔘 گفتم: ما دو گروهان زیر نظر واحد اطلاعات تشکیل بدهیم. یک گروهان غواص هم زیر نظر تخریب باشد. یعنی بچه هایی که میخواهند تخریب یاد بگیرند کار اطلاعاتی را هم یاد بگیرند. طریقه حرکت ما هم سه موج باشد. موج اول غواصان باشند که خط دشمن را می شکنند. موج دوم نیروی ویژه ای تشکیل بدهیم تا با قایق های سریع السیر، به خط دشمن بزنند. وقتی آنها پاکسازی را آغاز می کنند، موج سوم یعنی نیروهای گردان وارد عمل بشوند تا خط را به طور کامل تصرف بکنند. در اینجا نیروهای پیشتاز غواص میتوانند خودشان را عقب بکشند و آماده باشند. در هر قسمت که نیاز به غواص شد یا نیروهای ویژه، وارد عمل بشوند. طرف بلافاصله خواست حرف بزند که آقای قاآنی گفت: اتفاقا نظر آقای محسن رضایی هم همین است.
🔘 من هیچ نگفتم آقای قاآنی به او گفت: موقع رفتن، شما با ماشین من بیایید با شما کار دارم. طرف خیلی ناراحت شد و از لشکر ۲۱ امام رضا(ع) به لشکر ۵ نصر رفت. قرار بر این شد یک گردان غواص آماده بشود. آقای مصباح، آمــار درخواست را به آقای قاآنی داد. در آمار اجناسی مثل لباس غواصی، ساعت غواصی و لوله های اکسیژن بود. در همان زمان مسؤول تداركات لشکر ۵ نصر ابتکار به خرج داده بود که یک توپی را سر این لوله های اکسیژن بگذارند تا وقتی غواص فوت کرد، توپ بالا برود. به محض آنکه نفسش گرفت این توپ سر لوله بیفتد تا دیگر آب داخل لوله نرود. این تدبیر در عملیات بدر کارساز بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۷۵
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔘 قرارگاه به فرمانده لشکر ۲۱ امام رضا (ع) اعلام کرده بود آموزشها باید ۲۵ روزه تمام شود. معلوم بود زمان عملیات، نزدیک است. از آن طرف هم به لشکر ۲۱ امام رضا(ع) دستور داده بودند که باید در هور برای پنج گردان با کلیه تجهیزات پشتیبانی کننده، قرارگاه زده شود. باید در مدت ده شب قرارگاه زده می شد. روزها هیچ فعالیتی در هور وجود نداشت. با مهندسی لشکر ۲۱ در مورد احداث پلهای خیبری و جایگاه گردانها جلسه ای داشتیم. اولین کاری که کردیم این بود که زاغه مهمات داخل هور تعبیه شد. داخل نیزار، پل خیبری زدن کار دشواری بود.
🔘 باید از کنار خشکی ده پانزده کیلومتر داخل آب میرفتیم و قرارگاه میزدیم. لجستیک از دو قرارگاه تغذیه و تعمیرات تشکیل می شد. مکانیک آورده بودیم و جایی درست کردیم که قایقها اگر خراب شد تعمیر کنند. شاخه ای در این قسمت به نام اجرائیات پشتیبانی قرار گرفته بود. یعنی کلیه مراجعاتی که میخواست صورت بگیرد به این شاخه مربوط میشد. هر قایقی که می آمد از یک قسمت مشخص دور می زد. این محدودیت به حفاظت اولیه قبل از عملیات بدر مربوط میشد. نباید بیشتر از این هم میدانستند. آنها نمیدانستند در قسمتهای دیگر نیزار چه میگذرد. نمیدانستند که زاغه ها کجاست.
🔘 قسمت بعدی، شبکه سوخت بود که به پشت قرارگاه مرکزی وصل میشد. اگر یک راننده قایق میخواست سوخت گیری کند خودش نمیتوانست به مرکز سوخت برود. یک قسمت را دور میزد و بعد میآمد سوخت اولیه قایق را می گرفت.
اگر اشتباه نکنم ۲۷ بهمن بود که آقای قاآنی میخواست به قرارگاه برود. به آقای احمدی گفت: آقای نظر نژاد و آقای شریفی باید در عرض ٤٨ ساعت برای پنج گردان جا آماده کنند.
ایشان هم آمد با ما صحبت کرد و گفت ٤٨ ساعت دیگر مسؤولین قرارگاه برای بازدید میآیند.
🔘 مجبور شدیم با مهندسی کار کنیم. آقای علی پور آمد. با او صحبت کردیم و گفتیم ٤٨ ساعته این پنج قرارگاه را از ما می خواهند. هـر قرارگاهی هم برای سیصد چهارصد نفر نیرو باید آماده بشود.
حساب کردیم و دیدیم برای هر دو نیرو باید یک پل کوثری در نظر بگیریم. یعنی برای هر گردان ۱۵۰ تا دویست پل کوثری لازم داشتیم. قایقهای بزرگی بود که با آنها قایق های عاشورا را آماده کردیم. جلسه من و علی پور تا ساعت نه شب طول کشید. ساعت ده شب به منطقه آمدیم قایقها را به آب انداختیم. پلهایی که مخفی کرده بودیم بیرون کشیدیم.
🔘 نیروهای هر لشکر، خودشان میرفتند و پلها را از قرارگاه تحویل میگرفتند و بار کفی میکردند و می آوردند. یک کار ضربتی را آغاز کردیم. آن شب ســه گـردان را به همین شکل به هم وصل کردیم و برای دو گردان در کنار آبــراه حنين جا پیدا کردیم. برای گردانهایی که میخواستند به سمت آبراه شریف بیایند، سه قرارگاه دیگر زدیم. سعی کردیم صدای موتور قایقها آن طرف نرود. باید هر چه میتوانستیم خودمان را به دشمن نزدیک می کردیم. آن وقت دیگر مشکل مان برای شب عملیات کمتر بود.
🔘 آقای علی پور گفت: یک دوشکا بیاورید و بر سر چهارراهی که آبراه ها را از هم جدا میکند بگذارید بعد هم به نیروهایش گفت: اگر شب بخواهید برگردید این دوشکا دستور تیراندازی دارد و شما را
خواهد زد. هیچ کس حق برگشتن به عقب را ندارد.
به سکانداران هم همین مطلب را گفتیم: باید شب تا صبح بمانید. فردا هم داخل نیزار مخفی باشید که شب کار کنیم.
آن شب سه قرارگاه احداث کردیم یعنی چیزی بالغ بر چند صد پل را انتقال دادیم شاید تصور این عمل برای کسانی که بعدها فکر می کنند غیر ممکن باشد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۷۶
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 مقدمات عملیات بدر
🔘 [در ادامه آماده سازی زمینه عملیات] دو قرارگاه سمت راست را هم تمام کردیم. سه جایگاه برای قبضه های ۱۰۷ درست شد..
آن زمان آقای بخارایی مسؤول ادوات لشکر ۲۱ بود. وقتی جایگاه ها را دید از شادی پر در آورد. قرار شد روزی دو موشک شلیک کنند تا هم ثبت تیر کنند و هم امتحان شلیک کردند و دیدند که خوب روی هدف می آید.
برای بازدید نهایی مرتضی قربانی جانشین قرارگاه، غلام پور و رحیم صفوی با قاآنی آمدند. من اینها را بردم و قرارگاه ها را یکی یکی نشان دادم.
🔘 بعد از پایان کار برگشتیم. آقای غلام پور یک سکه بهار آزادی به من داد. این هدیه به خاطر سرعت کار بود. شب ششم اسفند ١٣٦٣ بود که آقای قاآنی از برپایی آخرین جلسه در قرارگاه تاکتیکی لشکر ۲۱ خبر داد. شب بود و باید با چراغ خاموش حرکت میکردیم. از این طرف هم کمر شکن ها مرتب امکانات لشكرها را می آوردند.
🔘 جاده سیدالشهدا پر از چاله شده بود. آقای شریفی پشت فرمان بود. معرکه ای بود. ایشان با صد تا سرعت میآمد. وحشت مرا برداشته بود. به ایشان گفتم که ما را میکشی. ساعت یازده یا دوازده شب بود که به قرارگاه رسیدیم. تمام فرماندهان گردانها، گروهانها و مسؤولین واحدها حضور داشتند. قرار بود فرمانده گردانها مانور گردانشان و فرماندهان گروهانها هم مانور گروهان خود را توضیح بدهند. وارد جلسه شدیم آقای قاآنی دستور داد که اولین فرمانده گردان جواد جامی توضیح بدهد.
🔘 اولین گردانی که میخواست به خط بزند گردان ایشان بود. ایشان مانور گردان خود را از سمت آبراه شریف توضیح داد. فرمانده گروهانهای ایشان نیــز بـه ترتیب توضیح دادند. گردان دوم گردان الحدید به فرماندهی علی ابراهیمی بود که توضیح داد. این گردان باید از سمت راست میآمد و وارد جاده خندق میشد.
بعد آقای بصیر، فرمانده گردان کوثر توضیح داد. همه گروهان ها نیز روی نقشه توجیه شده بودند. بعد هم علی حافظی فرماندهی گردان یاسین، مشهور به دندان طلا، سیدهاشم موسوی فرمانده گردان پنجم، آقای مصباح فرمانده گردان غواصی و اطلاعات، آقای دوستی جانشین ایشان و آقای آرام به عنوان یکی از فرماندهان شناسایی ایشان به ترتیب مأموریت خودشان را توضیح دادند.
🔘 جلسه ای هم بین مسؤولین واحدهای اطلاعات و عملیاتی و فرمانده قرارگاه کربلا گذاشته شد. بحثی که آنجا صورت گرفت این بود که اگر نتوانستید جایی را بگیرید یا گرفتید و نتوانستید بایستید طرح عقب نشینی تان چیست؟ البته نمیخواستند در روحیه گردانها و نيروها تأثير بگذارند. غرض اطلاع مسؤولان در جلسه بود. طرحی که من به عنوان مسؤول اطلاعات عملیات تهیه کرده بودم مورد قبول آقای غلام پور قرار گرفت.
🔘 طبق طرح باید از سه کیلومتری انتهای جاده خندق به سمت دجله میآمدیم و به دشمن میزدیم. از طرف دیگر هم لشکر ۵ نصر به سمت سه راه می رفت و به دجله می رسید. بر اساس طرح اگر هدفها را می گرفتیم، باید به طور کامل پاک سازی میکردیم تا به تدریج نیروهایمان را خارج کنیم. اگر هم نمی توانستیم از این دو آبراه یکی حُنین و دیگری شریف نیروهایمان را به عقب می کشیدیم. آن وقت میتوانستیم از داخل نیزارها به قسمت پشت قرارگاه کربلای دو برسیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۷۷
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 مقدمات عملیات بدر
🔘 هفتم اسفند ١٣٦٣ گردانها را به مکانهای تعیین شده منتقل کردیم. در جایی که از جزیره مجنون جدا می شد و جلو می آمد و بعدها جاده ای به نام جاده شهید همت احداث شد. گردانها را با اتوبوس و کمپرسی آوردیم و شبانه پیاده کردیم. همان شبانه هـم، بـا قایق به قرارگاههایی که در داخل هور آماده کرده بودیم، بردیم. در قسمت سمت راست، اورژانس زده بودیم. فاصله اش با جزیره مجنون بیش از پنج شش کیلومتر نبود. اورژانس مادر ـ اصلی ـ هــم داشتیم بیمارستانی هم از طریق قرارگاه برپا شده بود. مجروحین به آنجا منتقل میشدند. اقدامات پزشکی در همان بیمارستان صورت می گرفت. در اورژانس نیز دو پزشک جراح و تعدادی پزشکیار داشتیم.
🔘 ساعت چهار بعد از ظهر نهم اسفند دستور حرکت صادر شد. نیروها را از قرارگاه خارج و در قایقها سوار کردیم. حرکت پنج گردان تا ساعت هفت شب طول کشید. قرار بود که دو گردان به صورت احتیاط و کمکی کنار آب باشند. سه گردان دیگر باید عمل میکردند. تا ساعت هشت شب نیروها را به مقرهای خودشان رساندیم. نیروهای غواص از دو محور به داخل آبراهها و جاهای از پیش تعیین شده رفتند. آنها با بچه های اطلاعات از راهکارهای مخفی به پشت آبراه شعبان که حدود هزار متری جاده خندق و داخل نیزار بود، نفوذ کردند و پنهان شدند.
🔘 نیروهای گردان تا آنجا با موتور خاموش حرکت کرده بودند. چیزی که در تمام مدت برنامه ریزیهای در قرارگاه مد نظر قرار نگرفته بود و بعدها یک نقطه ضعف برای کل نیروهای عمل کننده در عملیات بدر به حساب آمد، کمین بزرگی به نام «دبه» بود که حدود صد عراقی در آن استقرار داشتند. آبراهی در آنجا بود که به خشکی می خورد. این خشکی به سمت الصخره و العزیر میرفت. آبراه دیگری هم بود که به کمر جاده خندق منتهی میشد. در همین قسمت آنقدر نی انباشته بود که نمیشد از آن عبور کرد. دشمن همان نقطه را گرفته بود. هیچ تصمیمی در قرارگاه برای زدن این کمین گرفته نشده بود. وقتی بچه های غواص خبر دادند که ما خط را شکسته ایم به گردان الحديد دستور حرکت دادم. با قایق جلوتر از گردان حرکت کردم تا پشت موج دوم خودم را به خاکریز دشمن برسانم. ناگهان دیدم از این سه راه و از دو دستگاه دوشکای دشمن، رگبار میآید.
🔘 بچه های لشکر ١٤ و لشکر ۵ نصر بر می گشتند. علت را که پرسیدم، گفتند: آبراه بسته است. عراقی ها یک بند می زنند. به آنجا رفتم رگبار دوشکا به سر قایق گرفت و آن را قطع کرد. قایق غرق شد. قاآنی هم مرتب مرا با بیسیم صدا میزد. بیسیم با قایق در دل آب فرو رفته بود. جلیقه داشتم و با بچه ها بالا آمدیم.
حاجی شریفی هم با گردان روی جاده روانه بود. دایم می گفت کبوتر توی دستم است. منظورش این بود که من گرفتم ولی نه آن قدری که شما فکر کنید. تأکید میکرد که خبری از ٢٢٢٤ نیست. بچه های غواص هم که خط را شکسته بودند مکرر می گفتند کـه مــا خط دشمن را شکستیم پس شما چرا نمی آیید. آبراه بسته بود و گیر کرده بودیم.
🔘 هرج و مرج عجیبی در آبراه پیش آمد. نیروهای لشکرهای ١٤، ۵ و ۲۱ بودند. کمین عراقی ما را گیر انداخته بود. ما شش نفر هم در آب بودیم و بیسیم نداشتیم. متوجه شدم بیسیم چی ام نیست. یک ربعی طول کشید. دیدم دارد صدا میزند بابانظر، بابانظر گفتم: من اینجا چسبیده ام.
دیدم رفته یک قایق با بیسیم و تشکیلات از یکی از دسته ها گرفته و آورده به آنها گفته بود شما بروید سوار قایق دیگری بشوید، این قایق را بدهید ببرم. حاج آقای نظر نژاد کار دارد.
توی قایق آمدم بیسیم را روشن کردم و بردم روی کانالی کـه آقـای قاآنی بود. دیدم سر و صدایش در آمد نظر نژاد، تو کجایی؟ همه رفتند بالا.
گفتم: این آبراه شعبان را کی قرار بود بزند. تا این را گفتم دو ریالی آقای قاآنی افتاد و گفت: مگر لشکر نصر نزده؟ گفتم: لشکر نصر می.گوید چرا شما نزدید. آبراه بسته است و همه بچه ها اینجا جمع شده اند. فرماندهان گردانها نیروهایشان را
جمع کنند.
نتیجه نگرفتیم و قرار شد که گردانها برگردند. لشکر ١٤ یک سرپل را از دشمن گرفته بود اما برگشتیم نیروهایمان روی خشکی رفته بودند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۷۸
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات بدر
🔘 صبح بود. من به آقایان سید علی ابراهیمی و علی حافظی شده گفتم: گردانها را بکشید به آن طرف که من با قایق آمدم. ساعت هشت صبح بود به قرارگاه اورژانس رفتم که خبری بگیرم و بعد روی جاده بروم، دیدم قایق قاآنی آنجا است. او از ناحیه چشم ترکش خورده بود. قاآنی گفت: جنازه بصیر فرمانده گردان کوثر را آورده اند.
🔘 ازگوشهایش خون میآمد. جواد جامی و علی حافظی هم شهید شده بودند. در آن قسمت تنها کسی که مانده بود سید علی ابراهیمی بود. با بیسیم با او صحبت کردم. او هم گفت که نیرو میخواهد. گفتم: نیرو هر چه بخواهی، در مسیر می آید. تا نزدیکی فنکه را با موتور رفتیم. از آنجا موتور را به دست آن بنده خدایی که با من بود، دادم. اسم کوچک او جواد بود. آدم زرنگی بود. پیاده حرکت کردم دیدم عده زیادی از نیروها رو به عقب می آیند.
🔘 یک توپ ۱۲۲ عراقی آنجا بود. کنار توپ ایستادم و رو به کربلا گفتم خدایا اینها لشکر امام حسین (ع) هستند. چرا دارند بر می گردند؟ فهمیدم که بدون فرمانده هستند و گرنه این طور پراکنده نبودند. به پیرمردی نیشابوری که از آنجا میرفت گفتم کجا میروی؟ تو که عمرت را کردی، از چه میترسی؟ گفت: بابل همه دارند میروند. من هم خسته ام پس میروم. گفتم: بیا اینجا بچه ها جمع شدند. گفتند که خیلی خسته هستند. گفتم شما خسته تر از دشمن هستید؟
🔘 با این موعظه ها و روضه خوانی ها حدود صد نفر را جمع کردم. آنها گفتند: یک خستگی بگیریم، پشت سر شما حرکت میکنیم و می آییم. گفتم هرچه گلوله آرپی جی بین راه می بینید، بیاورید. آنها پشت سرم روی جاده راه افتادند. عراقی ها هم از آن طرف با دوربین نیروها را میدیدند و فکر میکردند همه نیروها تازه نفس هستند. در خط اول به حسین معافیان گفتم که این نیروها را طوری حرکت بده و بیاور که عراقیها بینند. به گردان یاسین هم گفتم حرکت کنند و بیایند. مجید مصباح مسؤول اطلاعات را با توپ ١٠٦ ودیگر تشکیلات، فرستادم تا کمینها را پاکسازی کند. با مرتضی قربانی هماهنگ کردم که از این طرف آب، با توپهای ۲۰۳ روی این پد شلیک کنند. با واحد ادوات خودمان، آقای بخارایی هم هماهنگ کردم که هر چه میتوانند، آتش بریزند.
🔘 میخواستم یک دوربین بیندازم، آقای احمدی دستش را گذاشت روی سرم و گفت عراقیها همه را از سر زده اند و شهید کرده اند. بگذار از اینجا به بعد، من بروم.
گفتم نه شما توی سنگر بنشینید. زخمی هستید.
بیسیم را از بیسیمچی خودم که آن زمان آقای سفیدپوش بود، گرفتم و به سید علی ابراهیمی گفتم: حرکت کن. پیشروی را از روی ید آغاز کن. اگر دشمن تسلیم شد، همه را زنده نگه دار ولی اگر نشد
همه را بکش و توی آب بریز.
ایشان گفت: من نیرو میخواهم.
گفتم: نیرو در حدود سه چهارگردان تازه نفس رسیده. بخواهی برایت میفرستم. چنان آشکارا صحبت میکردم که متوجه شدم آن طرف بیسیم، عراقی ها شنود میکنند. یک ربع رجزخوانی کردم.
🔘 آتش هم به شدت روی سر ما ریخته شد. دو توپ ١٠٦ که داخل آب داشتیم، در مدت یک ربع بیشتر از بیست گلوله شلیک کرد. آقای بخارایی هم قبضه ۱۰۷ آورده بود روی جاده و با تمام توان دشمن را میکوبید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۷۹
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات بدر
🔘 دو نفر فارسی زبان را اسیر کردیم. یکی از آن دو، شیرازی و گروهبان ارتش عراق بود. میگفت که قبل از انقلاب مقیم عراق بوده و آنجا شناسنامه گرفته است. او گفت وقتی شما رجزخوانی می کردید سرهنگی که جانشین تیپ مستقر بود، سؤال کرد که این چه میگوید؟ گفتم این از بچه های سپاه است و می گوید اگر عراقی ها تسلیم نشدند، همه شان را بکشید و توی آب بریزید. پنج گردان نیروی کمکی هم برای آنها رسیده است.
فارسی زبان دیگر که اهل باختران و جزو سازمان منافقین بوده، به عراقی ها می گفته است تسلیم نشوند. جالب اینجا بود، اینها یکی از هلی کوپترهای ما را زده بودند و سه نفر از خلبانها و کمک خلبانهای ما را هم اسیر کرده بودند. خلبانها میگفتند این گروهبان شیرازی شبانه آمد و دستهای ما را باز کرد و گفت فرار کنید که شما را نکشند ولی آن یکی که جزو منافقین بود، تلاش داشت ما را بکشد. بعد هم وقتی شما از بیسیم شعار میدادید ما می فهمیدیم که شعار است. اینها نمی دانستند، به خاطر همین هم تحریکشان می کردیم و می گفتیم که اینها بچه های سپاه هستند، به این آسانی دست از سر شما برنمی دارند تا پوست شما را نکنند، ول کن نیستند، مگر این که تسلیم بشوید.
🔘 یک جلسه ای گذاشتند و پنج دقیقه ای بحث کردند و بعد گفتند تسلیم میشویم. من هم یک ربع شعار دادم و خالی بستم و آتش ریختم. مدتی بعد دیدم که پرچم سفید، اول فلکه به گردش در آمد. ساعت یازده و نیم بود. سید علی ابراهیمی با نیروهای گردانش جلو رفت. یکی از بچه های رسمی که تعادلش به هم خورده بوده روی چند تا از زخمی های عراقی آتش کرده بود. سید علی ابراهیمی اسلحه را از دست او گرفته و یکی دو تا توی گوش او زده بود. البته آن بنده خدا چون دو سه شبانه روز جنگیده بود تعادل درست و حسابی نداشت. ابراهیمی خودش را برای گرفتن اسرا به فلکه رسانده بود. بلافاصله بـه آنها اعلام کرده بود که تسلیم شوید و عکس العمل از خود نشان ندهید و گرنه همه تان کشته میشوید. چون موقعیتی برای عقب بردن اسرا نداشتم، تصمیم گرفته بودم آنها را بکشم.
🔘 بچه های تبلیغات گفتند که حضرت امام فرموده اند اگر دشمن در میدان جنگ اسیر شد کشتن او حرام است. بلافاصله به سید علی ابراهیمی اعلام کردم از کشتن آنهـا منـصرف شدم، دست نگه دارید تا من بیایم. با آقای احمدی خودمان را به آنجا رساندیم. حدود پنج کیلومتر راه بود. با موتور سریع رسیدیم. دیدم نیروها جمع هستند. بنده خدایی که کتک خورده بود پیش من آمد و گفت حاج آقا، ابراهیمی مرا کتک زد. من میخواستم آنها را بکشم. ابراهیم خودش بعثی است و از بعثی ها هم حمایت میکند.
🔘 این بنده خدا از فرمانده گروهانهای سید علی ابراهیمی بود. منتها از شدت موج انفجار نمی توانست فرماندۀ خودش را تشخیص بدهد. خنده ام گرفت. دست زدم روی شانه اش و گفتم: برادر عزیز، ایشان بعثی نیست.
سید علی ابراهیمی هم صورتش زخمی و سوخته بود. از طرف دیگر هم آقای مصباح با سی چهل اسیر عراقی از داخل کمین آنها رسید. فکر می کردم حدود صدو پنجاه نفر عراقی باشند. وقتی آنها را تخلیه کردیم، حدود هشتصد نفر شدند. در حالی که نیروهای خودمان به پانصد نفر هم نمیرسید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۸۰
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات بدر
🔘 هلی کوپترهای عراقی برای این هشتصد نفری که حالا اسیر شده بودند، خواروبار و مهمات می آوردند، وقتی دیدند آنها را اسیر گرفته ایم وسایل و مهمات را توی
هور رها کردند و رفتند. با چهار توپ پدافند هوایی ٥٧ و ١٤/٥ میلی متری که مال عراقیها بود به سمت هلی کوپترها آتش کردیم. ما کسی را که به پدافند آشنا باشد نیاورده بودیم. یکی از پدافندها را علی پور استفاده میکرد. اول نمیتوانست شلیک کند، چون سوزنش را عراقی ها برداشته بودند. مسؤول و خدمه آن را از میان اسیران بیرون آوردم و گفتم که باید آن را راه بیندازی والا تو را می کشم. از جیبش سوزن را بیرون آورد و جا گذاشت.
🔘 آتش سنگین عراقیها روی جاده خندق آغاز شد. در این موقع مرتضی قربانی و آقای غلام پور رسیدند. کنار هور رفتم. دیدم آقای علوی روحانی لشکر ۵ نصر عمامه اش را به کمرش بسته و یک آیه قرآن را میخواند. مضمون آیه این بود که بعد از سختی ها بالاخره فتح و نصرت خواهد رسید و انسان اگر در سختی استقامت کند، انتظار پیروزی را هم باید داشته باشد. در همین موقع آقای قالیباف آمد. خیلی حالش منقلـب بـود. گفت: بچه های تخریب را بفرستید بیایند تا جاده را برش بزنند. من کسی را ندارم که آنجا را نگه دارد.
پرسیدم: هادی سعادتی کجاست؟
گفت: سعادتی حالش خوب است چراغچی هم تیر و ترکش خورده و مجروح شده. دیگر چیزی در دستم ندارم.
🔘 آقای اکبر نجاتی از ناحیه شکم تیر خورده بود. آقای سعید رئوف به شکمش تیر خورده بود. برونسی و طاهری به شهادت رسیده بودند و از بچه های لشکر ۵ نصر کمتر فرماندهی باقی مانده بود. بلافاصله سید علی ابراهیمی را خواستم و گفتم که یک مقدار نیرو جمع و جور بکند. بچه های تخریب را هم به آنجا فرستادیم. بچه ها، پودر آذر را که ساخت ایران است به طول پانصدمتر روی جاده خندق ریختند. جاده منفجر شد و دهنه ای به عرض بیست متر را باز کردند و شکافتند. جریان آب آن قدر شدت داشت که به هیچ وجـه نمیشد راه رفت. عراقیها در آن طرف سنگر زدند، جایی که خندق واقعی درست شده بود.
🔘 از اسیر شیرازی سؤال کردم بچه های زخمی ما را چه کسی به شهادت رساند؟ در بین عراقیها یک سرگرد را نشان داد و گفت: او با گلت آنها را کشت. ناگهان هیاهوی عجیبی میان بچه ها پیچید. آنها با سر و صدا می گفتند: عراقی ها از پشت حمله کردند. شایعه غلطی بود. واقعیت این بود که هاور کرافت برای بردن اسرا
آمده بود.
ساعت پنج بعدازظهر بود. نتوانستیم اسرا را با هاورکرافت به عقب بفرستیم. چون صدای هاور کرافت در منطقه پیچیده بود و دیگر برگشت مجددش امکان پذیر نبود.
بچه های جهاد در همان غروب آفتاب با پلهای خیبری از پــد نــه، جاده را به پد امام رضا(ع) وصل کردند. ساعت نه شب، اولین ارتباط ما با خشکی برقرار شد. جاده که وصل شد، دژبانی گذاشتند.
🔘 قرارگاه نظرش این بود غنایمی که گرفته ایم از منطقه خارج نکنیم . ما هم تلاش داشتیم که غنایم را برای خودمان نگه داریم. اسرا را که تخلیه کردیم، خیلی خسته شده بودم. به فلکه ای که طبرسی نام گرفته بود رفتم. آقای احمدی، شریفی و ابراهیمی هم بودن. گفتم بقیه اسرا را با قایق تخلیه کنید. مریض احوال و خسته بودم در حقیقت بریده بودم. با احمدی، مصباح، شاملو و منصوری که فرمانده گردان دژبانی بود، به سنگری رفتیم که مال عراقی ها بود. سنگر بزرگی بود. نشستیم که یک مقدار صحبت کنیم. دیگر نفهمیدم چه شد که خوابیدم. نماز نخوانده بودم. اینها هم هیچ نگفتند. آقای احمدی گفته بود بیدارش نکنید. آقای شریفی می گفت: چنان خر و پف میکردی که ما از سنگر بیرون رفتیم! من آمدم و نشستم روی شکمت و هی بالا و پایین رفتم ولی تکــان نمی خوردی و بیدار نمیشدی.
🔘 زمانی بیدار شدم که دیدم صدای اذان صبح می آید. البته نمیدانستم صبح است. با خودم گفتم اذان مغرب و عشا است. رفتم بیرون و فوراً تیمم کردم و به خواندن نماز مغرب ایستادم. بعد هم نماز عشا را شروع کردم بلند شدم و میخواستم بیایم که آقای احمدی و آقای شریفی گفتند: حاج آقا نظر نژاد، نماز صبح را هم بخوان.
تازه فهمیدم که چه مدت بیهوش افتاده ام.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂