🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۰۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 ساعت چهار بعد از ظهر بود که تانکها پاتک زدند. بچه هایی که عقب رفته بودند، وقتی دیدند ما نرفتیم همه برگشتند. به طوری که مانده بودیم آنها را چه جور پشت خاکریز جا بدهیم. سر سنگر بود. نشستم و بیرون را نگاه کردم یک دفعه دیدم توپ ١٠٦ عراقی ها به سمت خاکریز می‌آید. آقای علی ابراهیمی هم کنار من بود. گفتم: ١٠٦ را بزنید. زدیم یکی را کشتیم و یکی را هم زخمی کردیم. توپ ١٠٦ هم با آرہی جی منهدم شد. عراقی زخمی را به این طرف خاکریز آوردیم. سروان بود. 🔘 علی ابراهیمی که عرب زبان بود از او سؤال کرد چرا با ١٠٦ تک کردید؟ جواب داد: مجبورمان کردند. به ما گفتند یا بروید یا شما را می‌زنیم. می‌خواستند ما دو تا را سپر قرار بدهند تا بفهمند شما چند نفر هستید. پرسیدم: فرمانده شما کیست؟ گفت: سرهنگ جشعمی گفتم: این سرهنگ چه جور انسانی است. آدم است یا نه؟ گفت: شیعه است و آدم پر ابتکاری است. از دو شب قبــل کـه صدام حسین او را منتقل کرد به عنوان فرمانده تیپ ۷ خوب کار کرده است. گفتم: او پشت خاکریز می آید یا نه؟ گفت: نه. فکرش خوب کار می‌کند اما کسی نیست که بیاید پشـت خاکریز شما را نگاه کند. گفتم: خیلی خب این زخمی را به قرارگاه ببرید. 🔘 به علی ابراهیمی گفتم: من بر این سرهنگ جشعمی برتری دارم. پرسید: چطوری؟ گفتم: درست است که فکر او خوب کار می کند اما مردی نیست که مثل من از خودش بگذرد به آب و آتش بزند یا پشت خاکریز بایستد. در همین موقع بچه‌های اطلاعات عملیات داخل نخلستان یک سرگرد عراقی را اسیر کردند. او گفت که فرمانده گردان فلان هستم. توضیح داد که در این قسمت چقدر نیرو هست. او گفت: هدف صدام، گرفتن دوعیجی و عقب زدن شماست. اگر شما را عقب بزند، همه لشکرها دور می خورند و شما مجبور می‌شوید تا پشت مرز ایران و عراق، عقب نشینی کنید. عراقی ها قطعاً به شما تک می‌زنند. سیصد تانک اینجا مشغول کار است. 🔘 دوباره به سنگر برگشتم. از بالا دیدم تانکهای عراق با سرعت شصت هفتاد کیلومتر به طرف ما می‌آیند. نیروهای پیاده عراقی در چهل متری ما بودند. دست بردم و گفتم آر.پی.جی بدهید. بچه ها دستپاچه شده بودند و نمی‌دانستند چکار می‌کنند. پریدم پایین و آرپی جی برداشتم. یکی از تانک‌های عراقی از خاکریز عبور کرد. آر.پی.جی را زمین گذاشتم و کلاش برداشتم. تیراندازی کردم که تانک نتواند از تیربار استفاده کند. بچه ها هم نارنجک می انداختند. تانک دستپاچه شد. دنده عقب گرفت تا فرار کند. حدود بیست متر با ما فاصله گرفت. چون فاصله کم بود، گلوله آرپی جی کمانه می کرد. خودم را عقب کشیدم و از پهلو به شنی‌هایش زدم. تانک داخل کانال سرنگون شد و آتش گرفت. تانکهای دیگر پشت خاکریز خودشان برگشتند. آنها متوجه شدند اگر بیست تانک هم به آنجا بیاید، چون عرض معبر کم است فقط سه تانک می‌تواند جلو بیفتد و باقی تانک ها ناچار هستند پشت سر آنها قرار بگیرند. 🔘 اگر غیر از این بود، برای ما مشکل درست می‌کردند آنها که دیدند هرچه تانک بیاید، مـا می‌زنیم از فرستادن تانک ها صرف نظر کردند. درگیری تن به تن حدود سه ساعت طول کشید. حتی یک نفر از بچه ها هم فرار نکرد. از این طرف هادی سعادتی آمد و گفت آقای قاآنی با شما کار دارد. گفتم: بگو فعلاً گرفتار است. بیسیم چی من گفت: حاج آقا من بیسیم.چی شما هستم یا پیک شما؟ گفتم: بیسیم را بینداز کنار و مهمات بیاور. به طرف جاده دویدم و از کنار در شروع کردم به آر.پی.جی زدن. آن قدر زدم که از گوشم خون آمد. گوشم برای چند ساعتی نمی‌شنید. بعضی از بچه ها هر سؤالی داشتند می‌نوشتند و جلویم می گذاشتند. از روی نوشته می گفتم چکار کنند.¹ 🔘 بچه های بهداری و آقای طالب زاده مثل پروانه توی خط می گشتند. بچه های ادوات گریه می کردند و دایم دورم می چرخیدند. مثل روز عاشورا شده بود. چرا که اتکای بچه ها به چند نفر بود و مواظب بودند که اینها بمانند، ولو بقیه شهید شوند. آقای میرزایی جانشین ادوات لشکر گریه می‌کرد و مرتب به من می گفت: هر کاری داری، بگو تا من انجام بدهم. تو پشت خاکریز بایست که زنده بمانی. ۱- من بعد از طریق القدس اصلاً آر پی جی نمیزدم به خاطر این که گوش را از دست داده بودم میترسیدم گوش راستم را هم از دست بدهم ولی آنجا مجبور شدم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂