❣️
🔺
#سفر_سرخ 6️⃣0️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
گفت:«اگر اجازه بدهيد ميخواهيم نوحه اي بخوانيم.»
و در حالي كه با اشاره
آهنگران را نشان ميداد، گفت:«اين جوان صداي خوبي دارد. شايد امام را
خشنود سازد. صدايش وقف شهداست.»
مرد نگاهش برگشت سوي آهنگران. گفت:«بگو برود پشت ميكروفني كه درانتهاي حسينيه قرار دارد.» حسين به سمت آهنگران دويد.
- صادق. صادق. پشت سر من بيا.
صادق بي آن كه متوجه موضوع شده باشد، دنبال حسين راه افتاد. محافظين
يك فاصله دو متري را خالي نگه داشته بودند. حسين وارد آن محوطه كه شد،
به آهنگران گفت:« نوبت شماست. قرار شد امام پس از نوحه شما سخنراني
كنند.»
- اما من...
- بايد صدايت را به گوش مردم ايران برساني. اگر براي شهدا بخواني، ترست
خواهد ريخت.
بلافاصله حسين او را ترك كرد. انگار غيبش زده بود. با رفتن حسين هول و ولاي صادق بيشتر شد. جمعيت از شعار دست كشيده بودند و منتظر بودند. رفت تو فكر. «تصور چنين لحظه اي را نميكردم. چگونه ميتوانم در مقابل امام و دوربين تلويزيون آن طور كه دلم ميخواهد، بخوانم؟ من هميشه براي دلم
خوانده ام، اما حالا چه؟ شايد حق با حسين باشد. اگر شهدا را به ياد بياورم،كمكم خواهند كرد.»
جمعيت به او نگاه ميكردند و او به جمعيت چشم دوخته بود.«بايد شروع كنم.» چهره خونين گندمكار و پيرزاده كه روزي با هم در كنار حسين كار ميكردند، در نظرش مجسم شد. جسد گندمكار را كه در خاك و خون غلتيده بود، به ياد آورد. انگار ديگر در جماران نبود. چشمان خود را بست و شروع كرد: «اي شهيدان به خون غلطان خوزستان درود.»