ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #70 امیرعلی کنار گوشم زمزمه کرد: _آنا من به خانوادم میگم برن... تو
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 گاهی وقتا آدم یه چیزایی میدونه ولی مجبور به صبوری و سکوته. اون لحظات به اندازه‌ی صدها سالِ طاقت‌فرسا کش میان. از جام بلند شدم و جواب هیچکدوم رو ندادم. گفتن حقیقت به سودِ من نبود که اون خوی وحشی و رویِ پررو و بی‌شرمیِ‌شون عود میکرد. سکوت کردم تا سر پدر و مادرم از هرزگیِ عسل پایین نیوفته. سکوت کردم تا خودم شرمنده نشم. سکوت کردم و سکوت کردم. این زنِ صبور، از مرد صبوری مثل مهراب ساخته شده بود. این من آروم، این منِ خوددار، مهراب سالهایِ گذشته بود. با این تفااوت که من نمی‌دونستم دارم تقاص چی رو پس میدم. خودمو تو اتاقم حبس کردمم و در رو قفل کردم. چه ها با خودم داشتم میکردم با تحمل آدمهایی که منو دارن میسوزونند؟ خودمو لای لحاف و پتو قایم کردم و با همون لباس‌های توی تنم میون دنیای خیال غرق شدم. غرق خیالِ مهراب! مهراب داشت نوازشم میکرد. با همون دستای بزرگ و با همون لبخند عجیب! با همون صبوری و با همون مردونگیِ عجیبِ تو دستاش! بین خواب و بیداری حس کردم که کسی رو پیشونیم رو بوسید. سرم درد کرد و زمزمه کردم: _مهراب! صدایی نشنیدم و به زور لای چشمام رو باز کردم. عسل بالای سرم نشسته بود. لبخند ناباوری روی صورتم نشست، داشت منو می‌بوسید؟ خواهری که کمر به بدبختیِ زندگیم بسته بود؟ چطور روش میشد؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻