🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او#107
با حرفش تکون محکمی خوردم:
_با من ازدواج کن!
شوکه نگاهش کردم، لب زد:
_با من ازدواج کن! خواهش میکنم. ایندفعه نه نیار.
با خندهی پر بهتی گفتم:
_اول ببین مرحلهی اول که طلاقمه گذروندم، بعدش این حرفو بزن.
چطور نظرت عوض شد؟ دیشب من میگفتم که بیا با هم ازدواج کنیم، امروز تو؟
_بیبی بهم زنگ زد.
چشمام روش مات شد. بیبی به مهراب زنگ زده بود؟
مگه نگفته بود که بعد طلاقمون با هردوتامون قطع رابطه میکنه؟
نگاه منتظرم رو که دید، ادامه داد:
_دیشب زنگ زد. گفت که خواب دیدم با آنا دوباره زن و شوهر شدین.
میگه دست آنا رو بگیر و بیار خونمون.
میگم مامان، آنا ازدواج کرده، متاهله!
میگه امکان نداره اونقدری که عاشقت بود، ازدواج کنه.
لبخندی روی لب هردومون نشست، بیبی ما رو بهتر از خودمون میشناخت. میدونست چی برای هردومون خوبه. میدونست چی خوشحالمون میکنه.
لبخندمو به زور کنترل کردم که تبدیل به خنده نشه و گفتم:
_نمیدونم! بخاطر بیبی میخوای باهام ازدواج کنی؟
_نه! میخوام دوباره خانواده بشیم.
صورتم سرد ش و با جدیت گفتم:
_من تا انتقامم رو از آنا و امیرعلی نگرفتم، حتی به ازدواج فکرم نمیکنم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻