eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.1هزار دنبال‌کننده
142 عکس
91 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #105 _هرچقدر بیشتر بهش فکر کنی، بیشتر آسیب میبینی! بیخیالش شو.. نا
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 نگاه خیره‌ای به چشمام کرد، به چشمای درشتش نگاه کردم و لبخندی زدم: _نگران نباش، خب؟ هیچی نمیشه. _چرا طلاقتو نمیگیری و با مهریه‌ات اون مرتیکه رو تیغ نمی‌زنی؟ _مهریه‌ام رو بذارم اجرا که چی بشه؟ که دو سال معتل بمونم و اون مرتیکه منو سر بدونه؟ _مگه نمیخوای انتقام بگیری؟ مهریه‌ات بهترین راهه! _اون الان میدونه باید چیکار کنه. میدونه که باید دنبال یه وکیل خوب برای طلاق و ندادنِ مهریه باشه. دنبال بهانه میگرده و چی از این بالاتر که عدم تمکین راحت میتونه طلاقمو بدون مهریه بده؟ صورتش پر از خنده شد و گفت: _آنا واقعا عدم تمکین؟ قرمز شدم، چقدر خنگ بودم که جلوی اون این حرفو زدم. گونه هامو تو دستاش گرفت و با خنده گفت: _احمق کوچولو، عدم تمکینی وجود نداره وقتی بتونی مدرک بیاری وسط که با خواهرت رابطه نامشروع داشته و اونو حامله کرده. _اونا گردن نمیگیرن، من میدونم! خانوادمم که پشتم نیستن، همینجوریش بخاطر طلاقم از تو سرشون جلوی فامیل پایین هست... نا امید ادامه دادم: _دیگه بخوام از امیرعای هم جدا بشم، واویلاست. طرف امیرعلی رو میگیرن، میدونم! حتی اگه بفهمن با عسل بهم خیانت کرده، میگن عسل رو ازش دور میکنیم و بچه عسل که بدنیا اومد مثل بچه خودت بزرگش کن فقط طلاق نگیر. _از کجا میدونی؟ پوفی کشیدم و گفتم: _من خانواده‌ی روانی و آبرومند خودمو میشناسم. سر طلاقم از تو هم یه ذره حمایتم نکردن. دیگه ازدواجم که با خودم بوده و اجباری نبوده که اصلا کمکم نمیکنن. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #415 باید همونجا می ایستادم. مامانم و بابام که اومدن من رفتم پشت س
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ خب... بریم داخل؟ نگاهی بهش انداختم و گفتم : بله بفرمایید. _ اول شما بفرمایید. دیگه تعارف تیکه پاره نکردم و من جلوتر رفتم. رفتم گلا رو گذاشتم توی ظرف آب که خشک نشن به سرعت. بعدشم خواستم بیام که مامانم گفت : دخترم؟ چند تا چایی بریز بیار همیشه از این رسم و رسومات متنفر بودم. که چی حالا. هرکی چایی ریخت ریخت دیگه. برم عین بچه آدم بشینم تو جمعشون منو بیینن حین حرص خوردن چایی ریختم. و بعد بردم توی پذیرایی از مامان باباش سروع کردم. خیلی خوش رو بودن. بعد خواهرش بعد مامان بابای خودم. و در آخر خود آقای دوماد البته خدا نکنه. من که عروس اونا نمی شدم. چایی گرفتم جلوش نگاه کوتاه از اون فاصله بهم انداخت. و با تشکر جاییش رو برداشت @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #106 نگاه خیره‌ای به چشمام کرد، به چشمای درشتش نگاه کردم و لبخندی ز
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 با حرفش تکون محکمی خوردم: _با من ازدواج کن! شوکه نگاهش کردم، لب زد: _با من ازدواج کن! خواهش میکنم. ایندفعه نه نیار. با خنده‌ی پر بهتی گفتم: _اول ببین مرحله‌ی اول که طلاقمه گذروندم، بعدش این حرفو بزن. چطور نظرت عوض شد؟ دیشب من میگفتم که بیا با هم ازدواج کنیم، امروز تو؟ _بی‌بی بهم زنگ زد. چشمام روش مات شد. بی‌بی به مهراب زنگ زده بود؟ مگه نگفته بود که بعد طلاقمون با هردوتامون قطع رابطه میکنه؟ نگاه منتظرم رو که دید، ادامه داد: _دیشب زنگ زد. گفت که خواب دیدم با آنا دوباره زن و شوهر شدین. میگه دست آنا رو بگیر و بیار خونمون. میگم مامان، آنا ازدواج کرده، متاهله! میگه امکان نداره اونقدری که عاشقت بود، ازدواج کنه. لبخندی روی لب هردومون نشست، بی‌بی ما رو بهتر از خودمون میشناخت. میدونست چی برای هردومون خوبه. میدونست چی خوشحالمون میکنه. لبخندمو به زور کنترل کردم که تبدیل به خنده نشه و گفتم: _نمیدونم! بخاطر بی‌بی میخوای باهام ازدواج کنی؟ _نه! میخوام دوباره خانواده بشیم. صورتم سرد ش و با جدیت گفتم: _من تا انتقامم رو از آنا و امیرعلی نگرفتم، حتی به ازدواج فکرم نمیکنم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #416 _ خب... بریم داخل؟ نگاهی بهش انداختم و گفتم : بله بفرمایید. _
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سینی رو گذاشتم روی میز. برا خودمم یه چایی برداشتم. و روی گوشه ای ترین میر تک نفره نشستم. بحث هاب متفرقه کم کم رفت سمت ما. هر موقع نگاهم به خواهرش میفتاد بهم لبخند می زد. عجیب بود که خواهر شوهر بازی در نمی‌آورد. هرچند نه به بار بود نه به دار. ولی خب.. اصلا نفهمیدم کی حواسم از حرفاشون پرت شد. فقط وقتی یه خودم اومدم که باباش گفت : اگه اجازه بدید جوونا برن حرفاشون رو بزنن. همه به ما نگاه می کردن. بابام سر تکون داد و خطاب بهم گفت : بلند شو دخترم. استکان چاییم هنوز دستم بود. چیزی نگفتم. از جام بلند شدم. نیم نگاهی به اون انداختم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #107 با حرفش تکون محکمی خوردم: _با من ازدواج کن! شوکه نگاهش کردم،
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 دستامو توی دستای بزرگش فشرد و مطمئن گفت: _من خودم انتقامتو میگیرم. بهت قول میدم عزیزدلم! سکوت کردم و چیزی نگفتم. چیزی برای گفتن نداشتم. مهراب همیشه نسبت بهم محبت عمیقی داشت! جدا از بحثِ زن و شوهری و عشقی که داشت، احترام و محبت عمیقی هم بهم داشت. منم دوسش داشتم، منم احترامشو داشتم، ولی شاید کافی نبود. شاید باید بیشتر حواسم به شوهر بود و طلاق نمی گرفتم. تازه فهمیده بودم که چی رو از دست دادم. تازه فهمیده بودم که اون چیزی که از دست دادم، مهراب نبود، عشق بود. مگه آدم تو زندگیش چند بار عشق واقعی و حقیقی رو پیدا میکنه؟ که پشت پا بزنه بهش؟ دستی توی موهام کشیدم و زیر شالم فرو بردمش. بعد دو روز مرخص شدم و با مهراب سمت خونه‌اش راه افتادیم. از شیشه ماشین به بیرون خیره بودیم و گفتم: _گفتی بهم برای طلاقم کمکم میکنی. _درسته. _قراره فردا یا پس‌فردا شایدم همین امروز، مامان و بابام برسن. مطمئنم امیرعلی خبرشون کرده. نگاهی بهم کرد و گفت: _چرا برسن؟ برای چی؟ مگه چخبر شده؟ _برای طلاقم! شوکه گفت: _تو که میگفتی پدر و مادرت مخالفشن. _هنوزم میگم که مخالفن. ولی امیرعلی اگه دادخواست طلاق بده خیلی بهتر میشه. _با امیرعلی شرط ببند که اگه مهریه ات رو کامل داد، در عوضش از خیر حاملگی عسل میگذرز و کاری علیه‌شون انجام نمیدی. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #417 سینی رو گذاشتم روی میز. برا خودمم یه چایی برداشتم. و روی گوشه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بلند شد و دنبالم اومد. در اتاق و باز کردم و خودم جلوتر رفتم. منتظر شدم بیاد بعد درو ببندم. وسط اتاق وایساد و یکم برانداز کرد. بعد گفت : چقدر ساده و شیک! لبخند ساختگی ای زدم و گفتم : ممنون. به صندلی میز تحریرم اشاره کرد و گفت : اجازه هست. _ بله بفرمایید. نشست و گفت : هیچ وقت رسم و رسومات قدیمی ها رو درک نکردم. منم لبه تخت نشستم و گفتم : از چه نظر؟ _ مثلا همین خواستگاری. اونم واسه دو نفر که تا حالا همو ندیدن. سری تکون دادم و گفتم : چی بگم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #418 بلند شد و دنبالم اومد. در اتاق و باز کردم و خودم جلوتر رفتم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _شما اعتقاد دارید؟ _ نمی دونم شاید هم آره هم نه. _ جالبه. انگار خیلی هم مایل به صحبت نیستید. نفس صدادار کشیدم و گفتم : راحت باشید. من مشکلی ندارم. شما شروع کند من ادامه بدم. _ بله چشم. از خودم شروع می کنم من علی ام. بیست و نه سالمه. دو سال پیش مدرک کارشناسیم رو توی رشته کامپیوتر گرفتم. الان هم برنامه نویس یه شرکت بزرگم با حقوق عالی. توی فضای مجازی هم فعالیت دارم. کلا زندگیم رو از خانواده جدا کردم و کاملا مستقلم و می تونم یه زندگی ایده آل رو برای همسر آیندم مهیا کنم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #108 دستامو توی دستای بزرگش فشرد و مطمئن گفت: _من خودم انتقامتو میگ
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 با حرص نگاهش کردم و گفتم: _عمرا! بی آبروشون میکنم. نمیذارم قسر در برن. میدونی چقدر قلبم شکست ؟ چقدر غرورم جریحه‌دار شد؟ مگه من از اون دختره‌ی پاپتیِ پونزده ساله چیم کم بود؟ چی کم داشتم؟ پوفی کشید و با اخم غلیظی گفت: _پس هنوزم امیرعلی رو دوست داری! در مورد چی حرف میزد؟ پس بگو چرا میخواست فقط مهریه‌ام رو بگیرم و تموم بشه، بحثِ حسادت بود! پوزخندی زدم و گفتم: _بحث علاقه نیست. من وقتی با تو ازدواج کردم، علاقم رو کشتم. نابودش کردم! _علاقت رو کشتی؟ _نمیخواستم که به امیرعلی حسی داشته باشم، ولی انگار انقدر به خودم تلقین کرده بودم که ... وسط حرفم پرید و عصبی گفت: _باشه بسه! کمتر خودت و کارات رو توجیه کن. مهمه اینه که طلاق گرفتی و الانم قلبت شکست. بی‌فایده بود ولی سعی کردم براش توضیح بدم، درحالی که دستامو تند تند تکون میدادم، گفتم: _قلبم برای این شکست که دیدم چطوری به اعتمادی که نسبت بهشون کردم، خیانت کردن. من توی کل دنیا، فقط یه عسل رو دارم که قرار بود همدمم باشه، نه دشمنم! فقط من و اون همدیگه رو بعد از مامان و بابا داریم. خدا نکنه که پدر و مادرم بمیرن، ولی وقتی دیگه نباشن، من و اون برای هم خانواده میشیم. _پس چرا غرورت شکست؟ غرورت شکست چون به یه دختر بچه شوهرتو باختی؟ کلافه گفتم: _غرورم شکست چون من رو در حد حقارت پایین کشید و با یکی بهم خیانت کرد که نزدیکترینم بود و از طرفی نمی‌تونم با خودم مقایسش کنم. کم کم نرم شد و ملایم گفت: _خیانت توجیه نداره. _آره! درست میگی. ولی باید راضیت میکردم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #419 _شما اعتقاد دارید؟ _ نمی دونم شاید هم آره هم نه. _ جالبه. ان
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 لبخند زدم. دستام رو توی هم گره زدم و گفتم : خیلی هم عالی. لبخند زد و گفت : چیز دیگه ای هم باید بگم؟ _ خب حرف واسه گفتن که خیلی زیاده. اما راستش.. منتظر داشت نگاهم می کرد. گفتم : راستش من الان اصلا قصد ازدواج ندارم. حتی هماهنگی این مراسم هم بدون اطلاع من بوده و من بعدش متوجه شدم. دلم نمی خواد الکی معطلتون کنم. سری تکون داذ و یکم جدی گفت : درسته. بهتون حق می دم. منم توی همچین حالتی تقریبا قرار گرفتم. ولی خب برای اینکه روی خانواده رو زمین نندازم قبول کردم. شما هم به نظرم خانم خوبی اومدید @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #109 با حرص نگاهش کردم و گفتم: _عمرا! بی آبروشون میکنم. نمیذارم قسر
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 نگاهی بهم انداخت و گفت: _چرا میخواستی منو راضی کنی؟ به بیرون نگاه کردم و زیرلبی گفتم: _گفتم بهت که! چون دوستت دارم. _این خیانت نیست؟ _به امیرعلی؟ فکر نکنم. به آدم خائن صدبارم اگه خیانت بشه، باز کمه! خندید و دستمو توی دستش روی فرمون گرفت. نگاهی به دستای گره خوردمون انداختم، قشنگ بودن! شبیه اون روزی که با اجبار وارد خونه‌ی مهراب شدم، نبود! به جاده نگاه کردم و گفتم: _کجا میریم؟ مگه خونت نمیریم؟ نچ‌نچی کرد و فرمون رو سمت جاده ی دیگه‌ای پیچوند: _آره ولی میخوام اول یه مدتی نباشی تا آبا از آسیاب بیوفته و حسابی امیرعلی و عسل بترسن که کشته شدی یا زنده‌ای! بعدش دادخواست طلاقت رو با شکایت بخاطر خیانت اونم با خواهرت، به دادگاه ارائه بده. خندیدم و گفتم: _خب الان کجا میریم طراح نقشه های شیطانی؟ _میریم سمت خونه‌ی بی‌بی! ترسیده نگاهش کردم، خونه‌ی بی‌بی ؟ داشت باهام شوخی میکرد؟ صورت وا رفته‌ام رو که دید، زد روی نوک‌بینیم و گفت: _چت شد؟ تو که بی‌بی رو دوست داری. صورتم مچاله شد و ناراحت گفتم: _الان آمادگی دیدنش رو ندارم. حس میکنم که اگه ببینمش، بترسم! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #420 لبخند زدم. دستام رو توی هم گره زدم و گفتم : خیلی هم عالی. لبخ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ برای همین شروع به صحبت و توضیحات کردم. نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم : مرسی از درک و شعورتون. عذر می خوام. ولی باید می گفتم. _ نه خواهش می کنم. اتفاقا صداقت والا ترین مشخصه آدمیه. لبخند زدم. اونم لبخند زد. یکم اطراف رو نگاه کرد و گفت : خب... بریم بیرون چی بگیم؟ _ نمی دونم. بگین به تفاهم نرسیدیم. _ نمیگن چه زود.. _ شاید. _ حداقل بیاید یکم طولانی ترش کنیم. طبیعی جلوه کنه. _ موافقم. _ شما هم از خودت بگو. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #421 _ برای همین شروع به صحبت و توضیحات کردم. نفسی از سر آسودگی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ خب... من دلارامم بیست و چهار سالمه. تخصص روانشناسیم رو تازه گرفتم. قصد دارم کار رو به زودی شروع کنم. و درسم رو هم برای ارشد ادامه بدم. یه نامزد داشتم که.... با دقت بیشتری مشغول گوش دادن شد. نمی دونم چی شد. چرا بهش اعتماد کردم. چی شد.. ولی سفره دلم رو واسش باز کردم و شروع کردم به تعریف کردن ماجرای عشق و عاشقیم. اونم با حوصله و بی تعصب گوش کرد یه جا هم گریم گرفت ولی خیلی بود خودم رو جمع و جور کردم. وقتی حرفام تموم شد منتظر هر نوع برخوردی بودم. ولی خیلی با شخصیت گفت : بابت اتفاقاتی که برات افتاده از خدا برات طلب صبر می کنم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥