eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.1هزار دنبال‌کننده
142 عکس
91 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #107 با حرفش تکون محکمی خوردم: _با من ازدواج کن! شوکه نگاهش کردم،
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 دستامو توی دستای بزرگش فشرد و مطمئن گفت: _من خودم انتقامتو میگیرم. بهت قول میدم عزیزدلم! سکوت کردم و چیزی نگفتم. چیزی برای گفتن نداشتم. مهراب همیشه نسبت بهم محبت عمیقی داشت! جدا از بحثِ زن و شوهری و عشقی که داشت، احترام و محبت عمیقی هم بهم داشت. منم دوسش داشتم، منم احترامشو داشتم، ولی شاید کافی نبود. شاید باید بیشتر حواسم به شوهر بود و طلاق نمی گرفتم. تازه فهمیده بودم که چی رو از دست دادم. تازه فهمیده بودم که اون چیزی که از دست دادم، مهراب نبود، عشق بود. مگه آدم تو زندگیش چند بار عشق واقعی و حقیقی رو پیدا میکنه؟ که پشت پا بزنه بهش؟ دستی توی موهام کشیدم و زیر شالم فرو بردمش. بعد دو روز مرخص شدم و با مهراب سمت خونه‌اش راه افتادیم. از شیشه ماشین به بیرون خیره بودیم و گفتم: _گفتی بهم برای طلاقم کمکم میکنی. _درسته. _قراره فردا یا پس‌فردا شایدم همین امروز، مامان و بابام برسن. مطمئنم امیرعلی خبرشون کرده. نگاهی بهم کرد و گفت: _چرا برسن؟ برای چی؟ مگه چخبر شده؟ _برای طلاقم! شوکه گفت: _تو که میگفتی پدر و مادرت مخالفشن. _هنوزم میگم که مخالفن. ولی امیرعلی اگه دادخواست طلاق بده خیلی بهتر میشه. _با امیرعلی شرط ببند که اگه مهریه ات رو کامل داد، در عوضش از خیر حاملگی عسل میگذرز و کاری علیه‌شون انجام نمیدی. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #417 سینی رو گذاشتم روی میز. برا خودمم یه چایی برداشتم. و روی گوشه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بلند شد و دنبالم اومد. در اتاق و باز کردم و خودم جلوتر رفتم. منتظر شدم بیاد بعد درو ببندم. وسط اتاق وایساد و یکم برانداز کرد. بعد گفت : چقدر ساده و شیک! لبخند ساختگی ای زدم و گفتم : ممنون. به صندلی میز تحریرم اشاره کرد و گفت : اجازه هست. _ بله بفرمایید. نشست و گفت : هیچ وقت رسم و رسومات قدیمی ها رو درک نکردم. منم لبه تخت نشستم و گفتم : از چه نظر؟ _ مثلا همین خواستگاری. اونم واسه دو نفر که تا حالا همو ندیدن. سری تکون دادم و گفتم : چی بگم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #418 بلند شد و دنبالم اومد. در اتاق و باز کردم و خودم جلوتر رفتم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _شما اعتقاد دارید؟ _ نمی دونم شاید هم آره هم نه. _ جالبه. انگار خیلی هم مایل به صحبت نیستید. نفس صدادار کشیدم و گفتم : راحت باشید. من مشکلی ندارم. شما شروع کند من ادامه بدم. _ بله چشم. از خودم شروع می کنم من علی ام. بیست و نه سالمه. دو سال پیش مدرک کارشناسیم رو توی رشته کامپیوتر گرفتم. الان هم برنامه نویس یه شرکت بزرگم با حقوق عالی. توی فضای مجازی هم فعالیت دارم. کلا زندگیم رو از خانواده جدا کردم و کاملا مستقلم و می تونم یه زندگی ایده آل رو برای همسر آیندم مهیا کنم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #108 دستامو توی دستای بزرگش فشرد و مطمئن گفت: _من خودم انتقامتو میگ
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 با حرص نگاهش کردم و گفتم: _عمرا! بی آبروشون میکنم. نمیذارم قسر در برن. میدونی چقدر قلبم شکست ؟ چقدر غرورم جریحه‌دار شد؟ مگه من از اون دختره‌ی پاپتیِ پونزده ساله چیم کم بود؟ چی کم داشتم؟ پوفی کشید و با اخم غلیظی گفت: _پس هنوزم امیرعلی رو دوست داری! در مورد چی حرف میزد؟ پس بگو چرا میخواست فقط مهریه‌ام رو بگیرم و تموم بشه، بحثِ حسادت بود! پوزخندی زدم و گفتم: _بحث علاقه نیست. من وقتی با تو ازدواج کردم، علاقم رو کشتم. نابودش کردم! _علاقت رو کشتی؟ _نمیخواستم که به امیرعلی حسی داشته باشم، ولی انگار انقدر به خودم تلقین کرده بودم که ... وسط حرفم پرید و عصبی گفت: _باشه بسه! کمتر خودت و کارات رو توجیه کن. مهمه اینه که طلاق گرفتی و الانم قلبت شکست. بی‌فایده بود ولی سعی کردم براش توضیح بدم، درحالی که دستامو تند تند تکون میدادم، گفتم: _قلبم برای این شکست که دیدم چطوری به اعتمادی که نسبت بهشون کردم، خیانت کردن. من توی کل دنیا، فقط یه عسل رو دارم که قرار بود همدمم باشه، نه دشمنم! فقط من و اون همدیگه رو بعد از مامان و بابا داریم. خدا نکنه که پدر و مادرم بمیرن، ولی وقتی دیگه نباشن، من و اون برای هم خانواده میشیم. _پس چرا غرورت شکست؟ غرورت شکست چون به یه دختر بچه شوهرتو باختی؟ کلافه گفتم: _غرورم شکست چون من رو در حد حقارت پایین کشید و با یکی بهم خیانت کرد که نزدیکترینم بود و از طرفی نمی‌تونم با خودم مقایسش کنم. کم کم نرم شد و ملایم گفت: _خیانت توجیه نداره. _آره! درست میگی. ولی باید راضیت میکردم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #419 _شما اعتقاد دارید؟ _ نمی دونم شاید هم آره هم نه. _ جالبه. ان
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 لبخند زدم. دستام رو توی هم گره زدم و گفتم : خیلی هم عالی. لبخند زد و گفت : چیز دیگه ای هم باید بگم؟ _ خب حرف واسه گفتن که خیلی زیاده. اما راستش.. منتظر داشت نگاهم می کرد. گفتم : راستش من الان اصلا قصد ازدواج ندارم. حتی هماهنگی این مراسم هم بدون اطلاع من بوده و من بعدش متوجه شدم. دلم نمی خواد الکی معطلتون کنم. سری تکون داذ و یکم جدی گفت : درسته. بهتون حق می دم. منم توی همچین حالتی تقریبا قرار گرفتم. ولی خب برای اینکه روی خانواده رو زمین نندازم قبول کردم. شما هم به نظرم خانم خوبی اومدید @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #109 با حرص نگاهش کردم و گفتم: _عمرا! بی آبروشون میکنم. نمیذارم قسر
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 نگاهی بهم انداخت و گفت: _چرا میخواستی منو راضی کنی؟ به بیرون نگاه کردم و زیرلبی گفتم: _گفتم بهت که! چون دوستت دارم. _این خیانت نیست؟ _به امیرعلی؟ فکر نکنم. به آدم خائن صدبارم اگه خیانت بشه، باز کمه! خندید و دستمو توی دستش روی فرمون گرفت. نگاهی به دستای گره خوردمون انداختم، قشنگ بودن! شبیه اون روزی که با اجبار وارد خونه‌ی مهراب شدم، نبود! به جاده نگاه کردم و گفتم: _کجا میریم؟ مگه خونت نمیریم؟ نچ‌نچی کرد و فرمون رو سمت جاده ی دیگه‌ای پیچوند: _آره ولی میخوام اول یه مدتی نباشی تا آبا از آسیاب بیوفته و حسابی امیرعلی و عسل بترسن که کشته شدی یا زنده‌ای! بعدش دادخواست طلاقت رو با شکایت بخاطر خیانت اونم با خواهرت، به دادگاه ارائه بده. خندیدم و گفتم: _خب الان کجا میریم طراح نقشه های شیطانی؟ _میریم سمت خونه‌ی بی‌بی! ترسیده نگاهش کردم، خونه‌ی بی‌بی ؟ داشت باهام شوخی میکرد؟ صورت وا رفته‌ام رو که دید، زد روی نوک‌بینیم و گفت: _چت شد؟ تو که بی‌بی رو دوست داری. صورتم مچاله شد و ناراحت گفتم: _الان آمادگی دیدنش رو ندارم. حس میکنم که اگه ببینمش، بترسم! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #420 لبخند زدم. دستام رو توی هم گره زدم و گفتم : خیلی هم عالی. لبخ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ برای همین شروع به صحبت و توضیحات کردم. نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم : مرسی از درک و شعورتون. عذر می خوام. ولی باید می گفتم. _ نه خواهش می کنم. اتفاقا صداقت والا ترین مشخصه آدمیه. لبخند زدم. اونم لبخند زد. یکم اطراف رو نگاه کرد و گفت : خب... بریم بیرون چی بگیم؟ _ نمی دونم. بگین به تفاهم نرسیدیم. _ نمیگن چه زود.. _ شاید. _ حداقل بیاید یکم طولانی ترش کنیم. طبیعی جلوه کنه. _ موافقم. _ شما هم از خودت بگو. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #421 _ برای همین شروع به صحبت و توضیحات کردم. نفسی از سر آسودگی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ خب... من دلارامم بیست و چهار سالمه. تخصص روانشناسیم رو تازه گرفتم. قصد دارم کار رو به زودی شروع کنم. و درسم رو هم برای ارشد ادامه بدم. یه نامزد داشتم که.... با دقت بیشتری مشغول گوش دادن شد. نمی دونم چی شد. چرا بهش اعتماد کردم. چی شد.. ولی سفره دلم رو واسش باز کردم و شروع کردم به تعریف کردن ماجرای عشق و عاشقیم. اونم با حوصله و بی تعصب گوش کرد یه جا هم گریم گرفت ولی خیلی بود خودم رو جمع و جور کردم. وقتی حرفام تموم شد منتظر هر نوع برخوردی بودم. ولی خیلی با شخصیت گفت : بابت اتفاقاتی که برات افتاده از خدا برات طلب صبر می کنم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #110 نگاهی بهم انداخت و گفت: _چرا میخواستی منو راضی کنی؟ به بیرون
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 _مگه دیدن کسی که اونقدر عاشقش بودی، آمادگی میخواد؟ _حتما میخواد دیگه! من نمیتونم ببینمش. اصلا نمیتونم. _چرا نمیتونی؟ سرمو اونطرف چرخوندم و گفتم: _میترسم. میترسم از این که تنها بشم. تنهاتر از قبل. _مگه الان تنها نیستی؟ _تنهاییه! از دست دادن و از چشم افتادن کسی که دوستش داری، تنهاییه! مهم نیست چقدر دورت آدم باشه... من بی‌بی رو خیلی دوست دارم. سکوت کرد اما بعد از چند لحظه غمگین و با لبخندی روی لبش گفت: _ای کاش منم اندازه‌ی بی‌بی دوست داشتی. گاهی فکر میکنم منم بخاطر بی‌بی دوست داری. خندیدم و گفتم: _اشتباه فکر نمیکنی. من واقعا تو رو بخاطر بی‌بی دوست دارم. این که زیر تربیت چنین زنی باشی، خودش عالی تر از عالی نیست؟ _بی‌بی واقعا زن خوبیه. _من جرئت از دست دادنش رو ندارم، نمیخوام تو چشمش از این بیشتر خار بشم. میدونی که چقدر روی محرمیت و اینا حساسه؟ _بی‌بی یه زن سنتی و قدیمیه. با هشدار صداش زدم: _مهراب... این حرفو نزن! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #422 _ خب... من دلارامم بیست و چهار سالمه. تخصص روانشناسیم رو تازه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 و امیدوارم همه چی بر وفق مرادت پیش بره اما خب... طبق چیزایی که تعریف کردی باید بگم اگه حرف های مازیار راست باشه اون دوست داره واقعا. خیلی هم دوست داره. و هرکار کرده بخاطر حفظ آرامش و سلامتیت بوده. البته گفتم در صورتی که راست گفته باشه. اونشو من نمی تونم تشخیص بدم. اگه تو هم دوسش داری اینجا باید بیشتر فکر کنی. و درست تصمیم بگیری. عشق قشنگتون رو خراب نکنی. اما خب هر آدمی یه سری ملاک هایی دارت. اگه حس می کنی نمی تونی کنار بیای یا زندگی که داره با ملاک هات سازگار نیست بهتره عقب نشینی کنی. و با کسی زندگی کنی که به معیار هات نزدیک تره _ خب ببین. مازیار یه مرد کامله برا من. من همه چیشو حتی عیب و نقص هاشم پذیرفتم. و دوسش دارم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #111 _مگه دیدن کسی که اونقدر عاشقش بودی، آمادگی میخواد؟ _حتما میخو
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 نگاهشو به جاده داد و گفت: _دروغ که نداریم، همینه! بی‌بی واقعا حساسیت نشون میده. بخاطر سنتی بودنشه! با تاکید گفتم: _اعتقادات بی‌بی با یکم خیلی کم فرق داره. درک میکنی؟ منم میتونم باهات بگم خیلی قدیمی و عاد قجری هستی که نمیذاشتی دانشگاه برم ولی بخاطر عشقی که بهم داشتی ، گذاشتی. سکوت کرد و چیزی نگفت. من همیشه از بی‌بی طرفداری میکردم. همونجوری که بی‌بی همیشه ازم جلوی مهراب طرفداری میکرد، نمیدونم پشتمم بعد از طلاقمم ازم طرفداری میکرد، یا نه؟ ولی من دوست داشتم اون پیرزن مهربون‌رو! با استرس به جاده نگاه میکردم، به سیم‌های کابل های پیوسته، نگاه میکردم و گاهی میشمردمشون تا وقتم بگذره. کم کم خواب به چشمام اومد و بسته شد. کسی شونم رو تکون میداد. خمیازه‌ای کشیدم و از ماشین پیاده شدم. با خواب‌آلودگی گفتم: _مهراب... رسیدیم؟ قبل از مهراب، شوکه به بی‌بی نگاه کردم، جلوم بود! با شوکه‌زدگی نگاهش کردم؛ پس اونی که شونمو تکون داد بی‌بی بود. قبل از این که به خودم بیام سیلی محکمی رو صورتم کوبیده شد. با اون دستای پر از رگ های سبز و استخونی، جقدر زور داشت که اینجوری منو زد! خندم گرفت و با ذوق بغلش کردم. با گریه منو اونطرف هول داد و مظلومانه گفت: _خیلی بی معرفتی. من گفتم بعد جداییت حداقل یه بار به من سر میزنی! گفتم انقدر بی‌معرفت نیستی دختر! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #423 و امیدوارم همه چی بر وفق مرادت پیش بره اما خب... طبق چیزایی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ اگر اینقدر مطمئنی چرا وقتی بار ها ازت خواست که... همون موقع رو گوشیم پیام اومد. حرفش رو قطع کرد. زیر لب عذر خواهی کردم و چک کردم. مامان بود. نوشته بود : چی می گید بهم. خندم گرفت. رو کردم به علی و گفتم : از بیرون صداشون در اومد. علی نگاهی به ساعت انداخت و گفت : اوه. چقدر دیر شد. _ آره صحبتمون گرم گرفت. _ ام... خب نظرت چیه یه روز دیگه همو بینیم. و مفصل سر این موضوع با هم حرف بزنیم؟ با تردید نگاهش کردم. گفت : ببین خیالت رو راحت کنم. من هیچ نوع مشکلی قرار نیست برات ایجاد کنم. ما می تونیم دو تا دوست یا آشنای خوب برا هم باشیم. امشب حس کردم خیلی نیاز داری حرف بزنی. برای همین گفتم. _ نه خوبه.. مشکلی نیست. شمارش رو بهم داد. قرار شد بیرون قرار بذاریم. و همو ببینیم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥