ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #410 دستم رو گرفت و تکون ریزی داد و گفت : مگه نمیگم پاشو؟ خندم گرف
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#411
از جام بلند شدم.
با اکراه لباس برداشتم و رفتم سمت حموم.
یه دوش نیم ساعته گرفتم.
و اومدم بیرون
موهام رو خشک کردم و جمع کردم بالای سرم.
باید آرایش می کردم.
اصلا حوصله یه میکاپ حرفه ای و سنگین رو نداشتم.
خیلی ساده آرایش کردم.
و کلش رو با کرم و رژ و ریمل و خط چشم جمع کردم.
یکمم سایه پشت پلکم زدم.
بعد اون رفتم سراغ لباس.
حتی هنوز نمی دونستم چی بپوشم.
یه ربع وایسادم و زل زدم به لباس هام.
یه دست کت شلوار لجنی داشتم.
همونا رو برداشتم و تنم کردم.
با زیر سارافون و شال سفید.
یکم عطر هم به خودم زدم.
تقریبا آماده بودم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #411 از جام بلند شدم. با اکراه لباس برداشتم و رفتم سمت حموم. یه دو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#412
یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم
و رفتم بیرون.
مامانم داشت کاراش رو می کرد
هنوز خودش آماده نشده بود
تا خواست شروع کنه به غر زدن منو دید.
وایساد. خوب سر تا پام رو برانداز کرد.
انگار نتونست ازم ایراد بگیره.
بعد چشم غره رفت و گفت :
یه وقت نیای کمکم.
خودم هنوز وقت نکردم هیچ کاری کنم
رفتم جلو و گفتم :
دیگه چی کار داری
بگو من انجام می دم. برو حاضر شو
_ الان؟ زحمت کشیدی
تموم شد دیگه.
_ خب مامان زودتر صدام می زدی.
_ خودت عقل ندازی زودتر بیای کمکم؟
_ اعصاب نداریا عزیزم.
دیگه چیزی نگفت.
رفتم نشستم جلوی تلویزیون.
تا نشستم زنگ رو زدن.
بابام بود.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #102 امیرعلی دستاشو محکم گرفت و نگران گفت: _هی هی باشه. چرا اینجوری
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#103
جون از پاهام رفت و داشتم روی زمین میوفتادم که دستشو زیرپاهام گذاشت و بغلم کرد.
سوار ماشینش، صندلی جلو منو نشوند.
یه تصویر محو از پشت گریههام ، دیدم!
انگار که داشتم مهراب رو میدیدم. خودشم سوار ماشین شد که از حال رفتم.
لحظهی آخر حس کردم که دستای سردم توی دستاش قرار گرفت و نوازشم کرد. فکر کردم مهرابه و نالیدم:
_نکن مهراب!
*
_من واقعا نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی انگار بدجور داشتن میدویدن. قوزک پاهاشون آسیب جدی دیده.
چشمهام باز نمیشدن، به زور فقط میتونستم صدا ها رو ناواضح بشنوم.
اتفاقات توی سرم پیچ میخورد، بهم حمله کرده بودن، تو دست عسل چاقو بود، میخواست بهم ضربه بزنه.
امیرعلی جلوشو گرفت ولی یدفعه هردوشون دنبالم دویدن!
کلافه سرمو تکون دادم و به زور گفتم:
_آب.. میخوام.
کسی آب توی دهنم ریخت؛ انگار داخل آب یه چیز شیرینی بود.
گلوم خیس شد و سرفهای کردم.
صدای آروم مهراب رو شنیدم، انگار توهم بود. آروم گفت:
_همهچی درست میشه آنا!
بهت قول میدم کاری میکنم به غلط کردن بیوفتن.
کسی صورتمو لمس کرد، انگار داشت روی چشمها و گونههام رو دست میکشید و لمس میکرد.
@deledivane
**
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #412 یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم و رفتم بیرون. مامانم داشت ک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#413
رفتم درو باز کردم.
و جلوی در منتظر شدم تا بیاد.
وقتی رسید معلوم بود خیلی خستس.
اما سعی داشت با حوصله به نظر بیاد.
_ سلام بابا. خسته نباشید.
_ سلام دخترم.
درمونده نباشی.
_بدید به من.
یکم خرید کرده بود ازش گرفتم.
نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت :
ماشالله.
چه تغییر کردی.
خندیدم و گفتم :
کار خاصی هم نکردم بابا.
فکر کنم این چند وقت از بس منو بی روح و بی حوصله دیدید
الان این تغییر به چشمتون اومده.
خندید و چیزی نگفت.
وقتی داشتم می رفتم تو آشپزخونه گفتم :
بابا اگه خسته ای برو استراحت کن تا میان
گفت :
برم یه دوش بگیرم.
اگه وقت شد یه چرتی هم می زنم.
مامانم سلام کرد و خسته نباشید گفت
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #103 جون از پاهام رفت و داشتم روی زمین میوفتادم که دستشو زیرپاهام گ
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#104
سرمو به زور تکون دادم و بینفس گفتم:
_بهم ... دست نزن!
دستاش دور شد، مطمئن بودم که مهرابه.
کی مثل مهراب میتونست انقدر دستاش لمس قشنگی داشته باشه؟
نور انگار از اتاق کم شد و صدای مهراب به گوشم خورد:
_برقای اتاق رو خاموش کردم. چشماتو باز کن!
چشمام رو باز کردم ، کنار تخت وایستاده بود.
نور ضعیف و کمی از پشتِ در شیشهای دیده میشد.
لبخندی روی لبم نشست و با درد گفتم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نباید الان شوهرم کنارم باشه؟
با آهی که کشید، کنارم نشست و گفت:
_همون شوهری که دنبالت کرده بود؟
پس درست حدس زدهبودم!
ماشینی که بهش خورده بودم، ماشین مهراب بود.
فقط نمیفهمیدم چرا اطراف خیابونای خونهی من و امیرعلی بوده.
بیحرف به سقف بالای سرم خیره شدم.
خودش به حرف در اومد و گفت:
_حالت خوبه؟ میدونم خوب نیستی، خواهرت خیلی عوضیه.
درحالی که داشتم با چشمام، کل دیوارا و سقف رو میکَندم، گفتم:
_اون حاملست. میذارم پای هورمون های بارداری و خطرناک زنونه!
_تو دستاش چاقو بود. وقتی به طرفت اومدم که داشتم از ترس مردنت به خودککشی فکر میکردم.
لبخند تلخی زدم:
_درسته!
من زندگیم همینقدر حقیرانه است.
دقت کردی؟ بیبی رو از دست دادم، وقتی دوستم داشت.
تو رو از دست دادم، وقتی عاشقم بودی.
ولی خانوادم و عسل رو بخاطر آبرومون سفت چسبیدم، درحالی که دوستم ندارن.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #413 رفتم درو باز کردم. و جلوی در منتظر شدم تا بیاد. وقتی رسید معل
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#414
نشستم روی مبل و با گوشیم ور رفتم
مازیار هیچ پیامی نداده بود.
دلم گرفت.
با خودم درگیر بودم.
نه به ناز کردن هام.
نه به نگران شدنم و دلتنگ شدنم
مامان هم کاراش رو تموم کرد و رفت حاضر شه.
سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم.
دلم می خواست بخوابم.
فارغ از همه چی.
اصلا برام اهمیتی نداشت که خواستگار میومد.
نمی دونم چقدر گذشت که زنگ در به صدا در اومد.
مامانم هول اومد بیرون و گفت :
بدو بدو درو باز کن.
نگاهش کردم و گفتم :
باشه مامان.
آروم باش.
چرا اینقدر استرس الکی داری؟
_ برو وا کن درو دختر.
سری تکون دادم و رفتم سمت اف اف.
چهار نفر بودن.
بی میل آیفون رو زدم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #104 سرمو به زور تکون دادم و بینفس گفتم: _بهم ... دست نزن! دستاش
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#105
_هرچقدر بیشتر بهش فکر کنی، بیشتر آسیب میبینی!
بیخیالش شو..
ناگهان فکری تو سرم زد و گفتم:
_مرگمو جعل کن!
شوکه نگاهم کرد و گفت:
_آنا.. چی داری میگی؟
نگاهمو از سقف گرفتم و بهش نگاه کردم. خندیدم و گفتم:
_گفتم که! مرگمو جعل کن. بگو مُردم.
بگو بخاطر شکستن دندهام، نه اونم بخاطر برخورد با ماشین که بخاطردویدن و افتادنم مردم.
نگران شد و با دلسوزی دستام رو توی دستاش گرفت.
درحالی که سعی میکرد منصرفم کنه، گفت:
_چرا میخوای اینکارو کنی؟
میدونی چقدر خطرناکه؟ میدونی اگه دولت بفهمه مرگت جعل شده چی پیش میاد؟
سرد گفتم:
_میخوام مرگمو جعل کنی تا انتقام بگیرم.
میخوام بشم کتبوس شب و روز امیرعلی و عسل!
بعد از مرگم، حتما عسل و امیرعلی با هم ازدواج میکنن.
اونم بدونه این که مهریه منو پرداخت کنن، رسما مانعی به اسم آنا از جلوی راهشون کنار میره.
_ازدواج با دو تا خواهر توی دین اسلام حرامه!
پوزخندی زدم و گفتم:
_ولی نه وقتی یکیشون رو طلاق دادی، یا مُرده باشه!
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #414 نشستم روی مبل و با گوشیم ور رفتم مازیار هیچ پیامی نداده بود.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#415
باید همونجا می ایستادم.
مامانم و بابام که اومدن
من رفتم پشت سرشون وایسادم.
بعد از چند دقیقه چند تا خانم و آقای شیک و پیک کرده که بوی عطرشوو کل ساختمون رو برداشته بود
اومدن.
خیلی هم خوش رو و مودب بودن.
اول باباهه سلام کرد.
بعد مادر.
بعد یه خانم جوونی اومد.
فکر کنم خواهرش بود.
و آخر سر هم آقا داماد با دسته گل.
توی چند ثانیه برانداز کردم.
بدک نبود.
حتی میشه گفت از نظر چهره و استایل از مازیار هم بهتر بود.
ولی خب، عشق این چیزا حالیش نیست.
مامان بابام کنار رفتن.
اومد جلوی من.
نگاهم کرد و گفت :
سلام.
منم مثل خودش جواب دادم.
گل رو گرفت سمتم و گفت :
بفرمایید.
ازش گرفتم.
_ ممنون.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #105 _هرچقدر بیشتر بهش فکر کنی، بیشتر آسیب میبینی! بیخیالش شو.. نا
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#106
نگاه خیرهای به چشمام کرد، به چشمای درشتش نگاه کردم و لبخندی زدم:
_نگران نباش، خب؟ هیچی نمیشه.
_چرا طلاقتو نمیگیری و با مهریهات اون مرتیکه رو تیغ نمیزنی؟
_مهریهام رو بذارم اجرا که چی بشه؟
که دو سال معتل بمونم و اون مرتیکه منو سر بدونه؟
_مگه نمیخوای انتقام بگیری؟ مهریهات بهترین راهه!
_اون الان میدونه باید چیکار کنه. میدونه که باید دنبال یه وکیل خوب برای طلاق و ندادنِ مهریه باشه.
دنبال بهانه میگرده و چی از این بالاتر که عدم تمکین راحت میتونه طلاقمو بدون مهریه بده؟
صورتش پر از خنده شد و گفت:
_آنا واقعا عدم تمکین؟
قرمز شدم، چقدر خنگ بودم که جلوی اون این حرفو زدم.
گونه هامو تو دستاش گرفت و با خنده گفت:
_احمق کوچولو، عدم تمکینی وجود نداره وقتی بتونی مدرک بیاری وسط که با خواهرت رابطه نامشروع داشته و اونو حامله کرده.
_اونا گردن نمیگیرن، من میدونم!
خانوادمم که پشتم نیستن، همینجوریش بخاطر طلاقم از تو سرشون جلوی فامیل پایین هست...
نا امید ادامه دادم:
_دیگه بخوام از امیرعای هم جدا بشم، واویلاست.
طرف امیرعلی رو میگیرن، میدونم!
حتی اگه بفهمن با عسل بهم خیانت کرده، میگن عسل رو ازش دور میکنیم و بچه عسل که بدنیا اومد مثل بچه خودت بزرگش کن فقط طلاق نگیر.
_از کجا میدونی؟
پوفی کشیدم و گفتم:
_من خانوادهی روانی و آبرومند خودمو میشناسم.
سر طلاقم از تو هم یه ذره حمایتم نکردن.
دیگه ازدواجم که با خودم بوده و اجباری نبوده که اصلا کمکم نمیکنن.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #415 باید همونجا می ایستادم. مامانم و بابام که اومدن من رفتم پشت س
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#416
_ خب... بریم داخل؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم :
بله بفرمایید.
_ اول شما بفرمایید.
دیگه تعارف تیکه پاره نکردم و من جلوتر رفتم.
رفتم گلا رو گذاشتم توی ظرف آب که خشک نشن به سرعت.
بعدشم خواستم بیام که مامانم گفت :
دخترم؟
چند تا چایی بریز بیار
همیشه از این رسم و رسومات متنفر بودم.
که چی حالا. هرکی چایی ریخت ریخت دیگه.
برم عین بچه آدم بشینم تو جمعشون منو بیینن
حین حرص خوردن چایی ریختم.
و بعد بردم توی پذیرایی
از مامان باباش سروع کردم.
خیلی خوش رو بودن.
بعد خواهرش
بعد مامان بابای خودم.
و در آخر خود آقای دوماد
البته خدا نکنه.
من که عروس اونا نمی شدم.
چایی گرفتم جلوش
نگاه کوتاه از اون فاصله بهم انداخت.
و با تشکر جاییش رو برداشت
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #106 نگاه خیرهای به چشمام کرد، به چشمای درشتش نگاه کردم و لبخندی ز
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#107
با حرفش تکون محکمی خوردم:
_با من ازدواج کن!
شوکه نگاهش کردم، لب زد:
_با من ازدواج کن! خواهش میکنم. ایندفعه نه نیار.
با خندهی پر بهتی گفتم:
_اول ببین مرحلهی اول که طلاقمه گذروندم، بعدش این حرفو بزن.
چطور نظرت عوض شد؟ دیشب من میگفتم که بیا با هم ازدواج کنیم، امروز تو؟
_بیبی بهم زنگ زد.
چشمام روش مات شد. بیبی به مهراب زنگ زده بود؟
مگه نگفته بود که بعد طلاقمون با هردوتامون قطع رابطه میکنه؟
نگاه منتظرم رو که دید، ادامه داد:
_دیشب زنگ زد. گفت که خواب دیدم با آنا دوباره زن و شوهر شدین.
میگه دست آنا رو بگیر و بیار خونمون.
میگم مامان، آنا ازدواج کرده، متاهله!
میگه امکان نداره اونقدری که عاشقت بود، ازدواج کنه.
لبخندی روی لب هردومون نشست، بیبی ما رو بهتر از خودمون میشناخت. میدونست چی برای هردومون خوبه. میدونست چی خوشحالمون میکنه.
لبخندمو به زور کنترل کردم که تبدیل به خنده نشه و گفتم:
_نمیدونم! بخاطر بیبی میخوای باهام ازدواج کنی؟
_نه! میخوام دوباره خانواده بشیم.
صورتم سرد ش و با جدیت گفتم:
_من تا انتقامم رو از آنا و امیرعلی نگرفتم، حتی به ازدواج فکرم نمیکنم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #416 _ خب... بریم داخل؟ نگاهی بهش انداختم و گفتم : بله بفرمایید. _
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#417
سینی رو گذاشتم روی میز.
برا خودمم یه چایی برداشتم.
و روی گوشه ای ترین میر تک نفره نشستم.
بحث هاب متفرقه کم کم رفت سمت ما.
هر موقع نگاهم به خواهرش میفتاد بهم لبخند می زد.
عجیب بود که خواهر شوهر بازی در نمیآورد.
هرچند نه به بار بود نه به دار.
ولی خب..
اصلا نفهمیدم کی حواسم از حرفاشون پرت شد.
فقط وقتی یه خودم اومدم که باباش گفت :
اگه اجازه بدید جوونا برن حرفاشون رو بزنن.
همه به ما نگاه می کردن.
بابام سر تکون داد و خطاب بهم گفت :
بلند شو دخترم.
استکان چاییم هنوز دستم بود.
چیزی نگفتم.
از جام بلند شدم.
نیم نگاهی به اون انداختم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥