eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.1هزار دنبال‌کننده
124 عکس
60 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #110 نگاهی بهم انداخت و گفت: _چرا میخواستی منو راضی کنی؟ به بیرون
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 _مگه دیدن کسی که اونقدر عاشقش بودی، آمادگی میخواد؟ _حتما میخواد دیگه! من نمیتونم ببینمش. اصلا نمیتونم. _چرا نمیتونی؟ سرمو اونطرف چرخوندم و گفتم: _میترسم. میترسم از این که تنها بشم. تنهاتر از قبل. _مگه الان تنها نیستی؟ _تنهاییه! از دست دادن و از چشم افتادن کسی که دوستش داری، تنهاییه! مهم نیست چقدر دورت آدم باشه... من بی‌بی رو خیلی دوست دارم. سکوت کرد اما بعد از چند لحظه غمگین و با لبخندی روی لبش گفت: _ای کاش منم اندازه‌ی بی‌بی دوست داشتی. گاهی فکر میکنم منم بخاطر بی‌بی دوست داری. خندیدم و گفتم: _اشتباه فکر نمیکنی. من واقعا تو رو بخاطر بی‌بی دوست دارم. این که زیر تربیت چنین زنی باشی، خودش عالی تر از عالی نیست؟ _بی‌بی واقعا زن خوبیه. _من جرئت از دست دادنش رو ندارم، نمیخوام تو چشمش از این بیشتر خار بشم. میدونی که چقدر روی محرمیت و اینا حساسه؟ _بی‌بی یه زن سنتی و قدیمیه. با هشدار صداش زدم: _مهراب... این حرفو نزن! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #422 _ خب... من دلارامم بیست و چهار سالمه. تخصص روانشناسیم رو تازه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 و امیدوارم همه چی بر وفق مرادت پیش بره اما خب... طبق چیزایی که تعریف کردی باید بگم اگه حرف های مازیار راست باشه اون دوست داره واقعا. خیلی هم دوست داره. و هرکار کرده بخاطر حفظ آرامش و سلامتیت بوده. البته گفتم در صورتی که راست گفته باشه. اونشو من نمی تونم تشخیص بدم. اگه تو هم دوسش داری اینجا باید بیشتر فکر کنی. و درست تصمیم بگیری. عشق قشنگتون رو خراب نکنی. اما خب هر آدمی یه سری ملاک هایی دارت. اگه حس می کنی نمی تونی کنار بیای یا زندگی که داره با ملاک هات سازگار نیست بهتره عقب نشینی کنی. و با کسی زندگی کنی که به معیار هات نزدیک تره _ خب ببین. مازیار یه مرد کامله برا من. من همه چیشو حتی عیب و نقص هاشم پذیرفتم. و دوسش دارم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #111 _مگه دیدن کسی که اونقدر عاشقش بودی، آمادگی میخواد؟ _حتما میخو
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 نگاهشو به جاده داد و گفت: _دروغ که نداریم، همینه! بی‌بی واقعا حساسیت نشون میده. بخاطر سنتی بودنشه! با تاکید گفتم: _اعتقادات بی‌بی با یکم خیلی کم فرق داره. درک میکنی؟ منم میتونم باهات بگم خیلی قدیمی و عاد قجری هستی که نمیذاشتی دانشگاه برم ولی بخاطر عشقی که بهم داشتی ، گذاشتی. سکوت کرد و چیزی نگفت. من همیشه از بی‌بی طرفداری میکردم. همونجوری که بی‌بی همیشه ازم جلوی مهراب طرفداری میکرد، نمیدونم پشتمم بعد از طلاقمم ازم طرفداری میکرد، یا نه؟ ولی من دوست داشتم اون پیرزن مهربون‌رو! با استرس به جاده نگاه میکردم، به سیم‌های کابل های پیوسته، نگاه میکردم و گاهی میشمردمشون تا وقتم بگذره. کم کم خواب به چشمام اومد و بسته شد. کسی شونم رو تکون میداد. خمیازه‌ای کشیدم و از ماشین پیاده شدم. با خواب‌آلودگی گفتم: _مهراب... رسیدیم؟ قبل از مهراب، شوکه به بی‌بی نگاه کردم، جلوم بود! با شوکه‌زدگی نگاهش کردم؛ پس اونی که شونمو تکون داد بی‌بی بود. قبل از این که به خودم بیام سیلی محکمی رو صورتم کوبیده شد. با اون دستای پر از رگ های سبز و استخونی، جقدر زور داشت که اینجوری منو زد! خندم گرفت و با ذوق بغلش کردم. با گریه منو اونطرف هول داد و مظلومانه گفت: _خیلی بی معرفتی. من گفتم بعد جداییت حداقل یه بار به من سر میزنی! گفتم انقدر بی‌معرفت نیستی دختر! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #423 و امیدوارم همه چی بر وفق مرادت پیش بره اما خب... طبق چیزایی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ اگر اینقدر مطمئنی چرا وقتی بار ها ازت خواست که... همون موقع رو گوشیم پیام اومد. حرفش رو قطع کرد. زیر لب عذر خواهی کردم و چک کردم. مامان بود. نوشته بود : چی می گید بهم. خندم گرفت. رو کردم به علی و گفتم : از بیرون صداشون در اومد. علی نگاهی به ساعت انداخت و گفت : اوه. چقدر دیر شد. _ آره صحبتمون گرم گرفت. _ ام... خب نظرت چیه یه روز دیگه همو بینیم. و مفصل سر این موضوع با هم حرف بزنیم؟ با تردید نگاهش کردم. گفت : ببین خیالت رو راحت کنم. من هیچ نوع مشکلی قرار نیست برات ایجاد کنم. ما می تونیم دو تا دوست یا آشنای خوب برا هم باشیم. امشب حس کردم خیلی نیاز داری حرف بزنی. برای همین گفتم. _ نه خوبه.. مشکلی نیست. شمارش رو بهم داد. قرار شد بیرون قرار بذاریم. و همو ببینیم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #424 _ اگر اینقدر مطمئنی چرا وقتی بار ها ازت خواست که... همون موقع
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دیگه تصمیم گرفتیم بریم از اتاق بیرون. جلوی در بودیم که گفت : الان چی بهشون بگیم؟ یکم فکر کردم و گفتم : اینکه اینقدر طول کشید می تونه بهونه خوبی باشه واسه اینکه حسابی حرف زدیم و یه تفاهم نرسیدیم. _ شاید. پس بریم ببینیم چی میشه. درو باز کرد و وایساد من اول برم. رفتیم با هم بیرون. بزرگتر ها هم گرم صحبت بودن. اولین نفری که متوجه ما شد خواهرش بود. که گفت : بالاخره اومدن. دهنمون رو شیرین کنیم؟ همه برگشتن. با لبخند نگاهمون می کردن. فکر نمی کردم این لحظه اینقدر سنگین باشت. خوشبختانه علی نجاتمون داد و گفت : دهنتون رو می تونید شیرین کنید. اما به بهونه ما نه. متاسفانه به تفاهم نرسیدیم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #112 نگاهشو به جاده داد و گفت: _دروغ که نداریم، همینه! بی‌بی واقعا
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 هنوز خواب‌آلود بودم و خندیدم: _بی‌بی .. دلم برات خیلی تنگ شده بود. دلم میخواست هر لحظه بیشتر از قبل ببوسمت. اخمی کرد و گفت: _چی داری میگی؟ تو نمیخواد منو ببوسی فقط کافیه بیای و ببینمت. مهراب میگفت آنا قراره باهام بیاد، باور نمیکردم. لبخندی زدم و گونه‌شو بوسیدم. چیزی برای گفتن بهش نداشتم. دستمو دور شونه های کوچیکش انداختم و گفتم: _خب خب عزیزدلم! نمیخوای تعارف بزنی بیام خونه؟ با اخم و حالت قهر بهم محل نذاشت. نفسی کشیدم و گفتم: _خدایا... اینجا هروقت میومدم بارون میومد. با لحن تندی گفت: _چون تو اومدی بارونم خشک شد. لبختد خشکی روی لبم نشوندم و سکوت کردم. نمیتونستم بهش خُرده بگیرم. بعد از طلاقم، اونی که سوخت و آتیش گرفت، نه من بودم و نه مهراب! ما شاید دلتنگ و داغون شدیم ولی بی‌بی بیشتر از همه سوخت. دستمو روی زانوم گذاشتم و مالیدم، یکم درد داشت. در خونه بی‌بی رو باز کردم و وارد شدم. بی‌بی هم پشت سرم اومد و با لذت به دور تا دور خونه‌اش نگاه کردم، خیلی زیبا و محشر بود. از روزای اول، قشنگتر شده بود! درختای بلند و گل های دارویی، آفتابگردون های منظم و کندوی عسل! یه جنگل کوچولو تو خونه‌اش بی‌بی داشت! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #425 دیگه تصمیم گرفتیم بریم از اتاق بیرون. جلوی در بودیم که گفت :
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یه لحظه سکوت سنگینی برقرار شد. مامانش لبخند ملیحی زد و گفت : این همه طولانی شد ما گفتیم دارین اسم بچه هاتون هم انتخاب می کنید. همه ریز خندیدن. علی گفت : آخه مادر جان، زندگی مشترک که به همین سادگی ها نیست.. کلی زمان باید بگذره. بابام گفت : خب اگر کلی زمان باید بگذره چطور توی دیدار اول به تفاهم نرسیدید. موندیم چی بگیم. منم زبون باز کردم و گفتم : معیار هامون با هم همخوانی نداشت. علی هم پشتم رو گرفت و گفت : بله. خب می دونید که به احتمال خیلی بابا من هدفم مهاجرته ولی دلارام خانم نمی خوان از اینجا برن. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #113 هنوز خواب‌آلود بودم و خندیدم: _بی‌بی .. دلم برات خیلی تنگ شده
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 مهراب از تو آلونک بیرون اومد و با دیدنم که دارم عمیق نفس میکشم، چشمکی بهم زد و نزدیکتر اومد، مغرور گفت: _بی‌بی اجازه داد وارد اینجا بشی؟ شونه بالا انداختم و گفتم: _اجازه نگرفتم که... خونه‌ی بی‌بی ئه مثلا اجازه نمیخواد. _بی‌بی روی خونه‌اش جدیدا حساس شده. منم بدون اجازه نذاشت وارد بشم، تو رو که دید نرم شد و اجازه داد. _سوال پیچت نکرد که چخبره بینمون؟ _نه بابا. فکر میکنه منظورش از این که گفتم آنا متاهله، اینه که دوباره زن خودم شدی. خندیدم و مسخره‌اش کردم و گفتم : _چقدر به نوه‌اش اعتماد داره که بتونه دوباره دلمو بتونه بدست بیاره. با حالت خاصی گفت _من که نخواستم دلتو بدست بیارم، خودت فهمیدی عاشقمی! ابرویی بالا انداختم و گفتم: _بله‌بله... خب .. الان باید جلوی بی‌بی چطوری وانمود کنیم؟ _چی رو وانمود کنیم؟ _الان حقیقت رو بگیم که من شوهر دارم و با خواهرم میخواست منو بُکُشن تا خودشون راحت بشن یا این که بگیم زن و شوهریم. ناباور و با بهت گفت: _آنا.. برگشتم عقب که بی‌بی رو با چشمای پر از اشک دیدم! حرفامو شنیده بود. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #426 یه لحظه سکوت سنگینی برقرار شد. مامانش لبخند ملیحی زد و گفت :
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ همین یه مورد هم در نظر بگیریم کافیه که متوجه بشیم نمی تونیم با هم کنار بیایم. مامانم نجاتمون داد و گفت : اشکال نداره. انشاالله هرچی خیره. از خودتون پذیرایی کنید. دیگه مشغول صحبت با هم شدن. ما هم رفتیم نشستیم. چند دقیقه بعدش هم بلند شدن و رفتن. فکر نمی کردم تا این حد با آدم فهمیده از طرف باشم. از طرفی اون حرف زدن ها هم آرومم کرد. به قول اون واقعا نیاز داشتم با یکی حرف بزنم. وقتی رفتن بابام گفت : دخترم واقعا به تفاهم نرسیدید؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم : نه بابا. ببخشید. مامانم از اونور گفت : ببخشید چرا. خب نشد دیگه. جرم که نکردی بابام همینجور که خیار پوست می کند گفت : ولی خیلی پسر اقاییه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
هدایت شده از حتما ببینید👇
شنیدی میگن بعضی ها دستشون هر چی بِکارَن می گیره ؟ میدونی دلیلش چی ؟ بیا اینجا دقیق بگم بهت👇🏽👇🏽👇🏽 اگه عاشق اپارتمانی هستی ،کافیه بیای اینجا😍 صفرتا صدش رو گزاشتم همراه با 👇🏽👇🏽 الان وقتشه بیای یه گلت رو صدتاش کنی 😍 انواع گل و گیاه تو پیج هست 👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/2851602442C196fee42c0
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #114 مهراب از تو آلونک بیرون اومد و با دیدنم که دارم عمیق نفس میکشم
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 دستاشو باز کرد و با گریه گفت: _بیا بغلم دخترم! بدست آوردن دل بی‌بی راحت تر از هرچیزی بود. فقط کافی بودن یکمی مظلوم میشدم و از بدبختیام میگفتم، تا دلش نرم بشه.. بغلش کردم و خندیدم که ردی گونمو بوسید و گفت: _ببخشید دخترم.. نباید انقدر تند میرفتم. مهراب وارد خونه شد و بلند گفت: _آنا بیا ببین اینجا چی داریم؟ بی‌بی برات پای مرغ درست کرده. با خنده از بغل بی‌بی در اومدمو دستشو کشیدم. میدونستم که مهراب اینکارو میکنه تا فکر بی‌بی رو از شوهر عوضی و خواهرم دور کنه. با خنده هونجور که بی‌بی رو سمت مهراب میبردم، گفتم : _بی‌بی از لج من پای مرغ درست کردی؟ میدونی که بدم میاد بخاطر همین اینکارو کردی؟ فکر میکردم که مهراب الکی میگه و بی‌بی بخاطر منم که شده پای مرغ درست نکرده ولی اشتباه فکر میکردم! بی‌بی پای مرغ درست کرده بود، اونم با دو وجب روغن و با عزاداریِ تمام، مجبور شدم که شام هیچی نخورم. روی ایوون نشستم و به مهتاب خیره شدم. بی‌بی اونطرف تر با مهراب داشتن پای‌مرغ میخوردن. یادمه یدفعه بخاطرم از غذای مورد علاقش که پای مرغ بود، گذشت! اونم بخاطر این که برای من کوبیده خونگی درست کنه. بی‌بی فرق کرده بود، اون محبت سابق رو بهم نداشت. نه فقط با من که با مهرابم سرد بود! طلاقمون باعث این همه تندیه بی‌بی شده بود؟ یا این که فهمیده شوهر دارم و شدم کش تنبون نوه‌اش؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #427 _ همین یه مورد هم در نظر بگیریم کافیه که متوجه بشیم نمی تونیم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سر تکون دادم و گفتم : بله. خوب به نظر میومد. ولی خب... نشد دیگه. انشالله خوشبخت بشه. _ نمی خوای حالا یه تجدید نظر کنی؟ یکی دو بار دیگه همو ببینید؟ مامانم گفت : چرا پیله شدی.. ولش کن. تو که می دونستی دلارام نمی خواد ازدواج کنه. بابام آهی کشید و با لحن آرومی گفت : دخترم... هنوز به مازیار فکر می کنی؟ سکوت کردم. نمی دونستم چی بگم. اگه می گفتم نه دروغ بود. میگفتم آره هم که نمی شد. مامانمم اومد نشست و گفت : نه فکر نمی کنه. مگه نه؟ _ خانم بذار خودش جواب بده. مشخص بود مامانم واقعا نگرانه. برا اینکه از نگرانی درش بیارم گفتم : بابا من فعلا به ازدواج فکر نمی کنم. خیلی نامحسوس سؤالش رو پیچوندم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥