ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #428 سر تکون دادم و گفتم : بله. خوب به نظر میومد. ولی خب... نشد دی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#429
_ یعنی می خوای هر مورد خوبی که اومد ردش کنی؟
_ نمی دونم.
بابا من اصلا آمادگی زندگی مشترک رو ندارم.
ممکنه بگید حالا سریع که قرار نیست ازدواج کنی.
ولی من حتی آمادگی رابطه هم ندارم.
آشنایی... اصلا حوصلش هم نیست.
نمی تونم کسی. و کنار خودم ببینم.
_ خب تا کی؟
_ بخدا نمی دونم.
مامانم گفت :
هنوز به فکر مازیاری؟
نگاهش کردم.
چی بهش می گفتم الان.
کلافه گفتم :
مامان دنبال چی می گردی
_ می خوام علتش رو بدوننم
_ علتش اینه که بلاتکلیف و خستم
_ بلاتکلیف چرا
صد البته که علتش مازیار بود.
ولی نمی تونستم مستقیم بگم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #429 _ یعنی می خوای هر مورد خوبی که اومد ردش کنی؟ _ نمی دونم. باب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#430
_ نیاز دارم تو خلوت با خودم و زندگیم کنار بیام.
برم سر کار.
کار رو شروع کنم. وخودمو سرگرم کنم.
نمی تونم الان به فرد دیگه ای فکر کنم.
زیر لب گفتم :
جز مازیار.
امیدوار بودم که نشنیده باشن.
و خوشبختانه نشنیدن.
بابام یکم نصیحتم کرد.
وقتی صحبت هامون تموم شد همه خسته بودیم.
خواستم خونه و تمیز کنم که مامانم گفت نمی خواد.
فردا انجام می دیم. این شد که شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاق.
یاد علی افتادم.
تصمیم گرفتم یه پیام بدم و ازش، تشکر کنم.
نمی دونم اصلا چی شد که سفره دلم رو واسش باز کردم.
یه حس بدی هم داشتم. یعنی اشتباه کردم؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #430 _ نیاز دارم تو خلوت با خودم و زندگیم کنار بیام. برم سر کار. ک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#431
نمی دونم. از یه طرف می گفتم خب من اونو نمی شناختم.
نباید اینقدر راحت اعتماد می کردم و سریع شروع می کردم به گفتن همه چی.
از یه طرفم میگفتم نه
اون که منو درست نمی شناسه
آدم با شخصیتی هم به نظر میومد
بعدشم بالا تر از سیاهی که رنگی نیست.
مگه چی قراره بشه،. مهم نیست.
این شد که بیخیال شدم.
و سعی کردم خیلی بهش فکر نکنم.
و فقط بخوابم.
البته قبلش به شمارش پیام دادم و تشکر کردم که حرفام رو گوش داد
و باهام همکاری کرد
ولی دیگه منتظر نشدم جواب بده و خوابیدم.
*
روز بعد ساعت گوشیم زنگ خورد
پیامش رو روی گوشیم دیدم.
با چشم نیمه باز خوندمش
_ شب تو هم بخیر دلارام.
نه. کاری نکردم.
کمترین کاری بود که از دستم بر میومد
حالا برای امروز وقت داری بریم بیرون
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #431 نمی دونم. از یه طرف می گفتم خب من اونو نمی شناختم. نباید این
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#432
یه جوری شدم.
حس عجیبی بهم دست داد
بیرون؟ یا یه پسر غریبه؟
درست بود؟ اول صبر کردم یکم خوابم بپره.
وقتی که مغزم سر جاش قرار گرفت بهش فکر کردم.
غلط بود یا درست؟
نمی دونم.
نمی دونستم. خب قطعا قرار نبود خطایی کنم.
فقط نهایتا صحبت می کردیم درباره مشکلات.
ولی به این فکر کردم که اگه مازیار بود این کارو می کرد.
یا ازین کار خوشش میومد
قطعا نه. ولی خودم رو قانع کردم و گفتم :
الان مازیار نیست.
و من حق دارم که دوست اجتماعی داشته باشم.
تو اون مدت حتی یه دوست مورد اعتماد نبود که باهاش درد و دل کنم
خطایی هم نمی کنم.
تو اون لحظه هم هیچ تعهدی به مازیار نداشتم
زندگی خودم بود.
ولی خب می دونستم چی کار کنم
که زیاده روی نشه.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #432 یه جوری شدم. حس عجیبی بهم دست داد بیرون؟ یا یه پسر غریبه؟ در
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#433
جواب پیامش رو دادم و گفتم :
سلام. صبح بخیر.
مشکلی نیست. کجا ببینیم همو؟
بهم آدرس یه جایی رو داد که می شناختم.
گفت برم اونجا از اونجا با هم بریم.
ساعت چهار عصر قرار گذاشتیم.
مخالفتی نکردم.
بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم.
بعد توی کار های خونه یکم به مامانم کمک کردم.
اینقدر اون اواخر سرم تو کار خودم بود و کمکی نمی کردم که تعجب کرده بود.
بابامم مثل همیشه رفته بود دنبال کار.
تا ظهر به کار های عقب افتادم رسیدم.
و میشه گفت نسبت به روز های قبل کمتر به مازیار فکر کردم.
ظهر هم حاضر شدم.
و زدم بیرون
چون نمی خواستم ماشین ببرم یکم طول می کشید تا برسم.
نزدیک های چهار بود که رسیدم سر همون چهار راهی که گفته بود.
بهش زنگ زدم ببینم کجاست.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #433 جواب پیامش رو دادم و گفتم : سلام. صبح بخیر. مشکلی نیست. کجا ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#434
_ الو؟
_ الو سلام..
_ سلام خوبی؟
_ ممنون. شما کجایید؟
_ راحت صحبت کن.
رسمی زیاد جالب نیست.
_ باشه. کجایی؟
_ شرکت.
خودت کجایی؟
_ همون جایی که گفتی بیام.
_ سر خیابونی الان؟
_ آره.
_یه لحظه. ... دارم از پنجره می بینمت.
این ساختمون بلنده رو می بینی؟ تمام مشکی؟
_ آره آره دیدمش.
اونو بیا داخل.
طبقه هفدهم.
بگو با آقای صدیقی قرار داشتم.
بیا اتاقم از اینجا با هم بریم.
_ باشه. الان میام.
گوشی رو قطع کردم و راه افتادم سمت ساختمون.
و عجب ساختمونی هم بود.
خیلی شیک و با کلاس.
رفتم به همونجایی که گفت.
منشی جلوم رو گرفت.
گفتم با صدیقی کرد داشتم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #115 دستاشو باز کرد و با گریه گفت: _بیا بغلم دخترم! بدست آوردن دل
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت116
ای کاش یکم انصاف داشت، میخواست چیکار کنم؟
براش عروس خوبی بشم؟ نمی تونستم.
کافی بود یکم با مهراب گرم بگیرم تا بیبی حرفهای منظوردارش که همش به بچه خام میشدن، میزد!
اونوقت من میموندم و رو در واسی که باهاش داشتم.
خیال میکردم که دوستم داره، اما کشک بود!
مهراب با دیدن نگاه پر حسرتم، از جاش بلند شد و پیشم اومد.
بیبی سخت و صامت مشغول خوردن غذاش شد و بهمون علنا بیتوجهی میکرد.
مهراب گفت:
_خوبی؟
نچی کردم و گفتم:
_بیبی رو نگاه کن!
ببین چقدر ظالمه. انگار طلاقمون تقصیر من بود.
_تقصیر کی بود پس؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_واه؟ کی بود اجازه طلاق دستش بود؟ مرد.
کی بود طلاقم داد؟ شوهر سابقم.
کی بود رفت خارج؟ مهراب.
کی موند با یه دنیا خاطره و بدبختی؟ آنایخیانتکار!
عصبی گفت:
_خیانتکار؟
با لحن تندی گفتم:
_آره. مگه تو همونی نبودی که میگفتی من بهت خیانت کردم؟
چیشد پس؟ فهمیدی خیانتکار نیستم؟
حرفی که زد وجودمو داغون کرد:
_اگه خیانتکار نبودی با محمدعلی بعد من ازدواج نمیکردی.
چشمام پر از اشک شدن و نالیدم:
_خیلی بیرحمی. هم تو، هم بیبی. میدونین دوستتون دارم، خوب میتازونید.
_آنا من نمیخوام اذیتت کنم ولی بیبی دیگه اون رفتار قدیم رو نداره. منم مسببش رو تو میدونم.
_بهتره خودت بدونی چون حق طلاق با من نبود و خودم خودم رو طلاق ندادم.
یدعه صدای بلند بیبی اومد و قاشقش رو با ضرب تو غذاش کوبید. محکم گفت:
_بس کنید... آنا بیا سر سفره بشین، برات فسنجون درست کردم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #434 _ الو؟ _ الو سلام.. _ سلام خوبی؟ _ ممنون. شما کجایید؟ _ راحت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#435
منو هدایت کرد سمت اتاقش.
پشت میز نشسته بود.
با ورود من لبخند زد و بلند شد.
منشی گفت :
اقای صدوقی، گفتن با شما قرار داشتن.
_ ممنون.
بله.
بفرمایید شما.
سری تکون داد و رفت.
_ سلام. خوش اومدی.
_ ممنون.
_ بیا بشین.
_ مگه نمی ریم.
_ چرا یه چند دقیقه دیگه می ریم.
رفتم جلو. همینطور که این طرف و اون طرف رو نگاه می کردم گفتم :
چه جای با کلاسی.
خندید و گفت :
پسندیدی؟
_ میشه گفت آره.
_ خب خداروشکر
_ اینجا مال خودته؟
_ نه. ولی به زودی قراره نصفش رو شریک شم.
_ چقد خفن.
_ آره. امیدوارم که برنامه ریزی هام درست پیش بره.
_ انشاءاللَّه درست میشه.
_ خب. خودت چطوری؟
_ میشه گفت خوب.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #435 منو هدایت کرد سمت اتاقش. پشت میز نشسته بود. با ورود من لبخند
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#436
_ خوب نباش.
با تعجب نگاهش کردم.
گفت :
عالی باش.
لبخند زدم.
_ اها. از اون لحاظ.
خندید و جیزی نگفت.
وسایلش رو جمع کرد.
بلند شد و با هم رفتیم بیرون.
توی راهرو یکی از همکار های مردش ما رو که با هم دید گفت :
به به. مبارکه.
خبریه مهندس؟
علی گفت :
نه خبری نیست.
دوستم هستن.
دلارام.
_خوشبختم دلارام خانم.
محمدم
_منم همینطور.
علی گفت :
برو سر کارت کم فضولی کن.
ما هم می ریم.
_ برید خوش بگذره.
با شیطنت جملش رو گفت
علی هم گفت :
تو هیچ وقت آدم نمیشی.
با هم سوار آسانسور شدیم.
گفتم :با همچین همکار هایی آدم اصلا خسته نمیشه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #436 _ خوب نباش. با تعجب نگاهش کردم. گفت : عالی باش. لبخند زدم. _
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#437
خندید و گفت :
خیلی هم مطمئن نباش
توی محیط کار خیلی چیزا هست که آدم رو عاصی و خسته می کنه.
حتی همین همکار ها.
آهی کشیدن و گفتم :
درسته می فهمم.
رسیدیم توی پارکینگ.
گفت : ماشین آوردی؟
_ نه.
_ خب خوبه.
رفت سمت یه شاسی بلند مشکی
خودش در جلو رو برام باز کرد
تشکر کردم و سوار شدم.
ماشین رو روشن کرد و گفت :
خب کجا دوست داری بریم؟
یاد مازیار افتادم.
هر بار میومد دنبالم میگفت :
خب خوشگله.
کجا ببرمت که احتمال دزدیدنت کمتر باشه.
_ دلارام؟
خوبی؟
به خودم اومدم و گفتم :
آره. ببخشید
ام... نمی دونم راستش. این اطراف رو نمی شناسم.
هرجا فکر می کنی خوبه بریم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #437 خندید و گفت : خیلی هم مطمئن نباش توی محیط کار خیلی چیزا هست ک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#438
دیگه چیزی نگفت و ماشین رو روشن کرد.
یکم که گذشت ضبط رو زد و گفت :
تو فکری.
_ نه.
الان نه.
_ بودی؟
_ میشه گفت آره.
_ به چی فکر می کردی؟
_ رفتم توی گذشته.
آه کشید و گفت :
هعی.
می فهمم.
این خاطرات آدمو ول نمی کنن که
_ مگه می دونستی به چی فکر می کردم؟
لبخند زد.
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت :
خیلی تابلویی
بعد خودمم این کارم.
سرمو انداختم پایین.
گفت :
دلت براش تنگ شده؟
_ میشه گفت آره.
_ نگرانی؟
_ اوهوم.
_ نگران نباش. برمیگرده.
خندیدم و گفتم :
مرسی از نگرانی در اومدم
اونم خندید.
_ وقتی کاری از دستت بر نمیاد نباید خودتو اذیت کنی.
این درسیه که من از زندگی گرفتم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت116 ای کاش یکم انصاف داشت، میخواست چیکار کنم؟ براش عروس خوبی ب
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت117
صورت گرفتهام باز شد، پس به فکرم بود!
با غرور به مهراب نگاه کردم و سر سفره نشستم.
بیبی از چاش بلند شد و رفت سمت ییلاقی که آشپزخونه درستش کرده بود. ییلاق بزرگ و جا داری بود، از اونا که پنج تا بچه میتونستن توش قایمموشک بازی کنن.
با دلتنگی به دور و اطراف نگاه کردم، بعضی جاها رو تغییر داده بودن اما آنچنان تفاوتی با ظاهر قبلیش نداشت.
مهراب کنارم نشست و نفس عمیقی کشید. زیرلبی گفت:
_تو و بیبی آخرش منو دق مرگ میکنین.
چشم غرهای بهش رفتم و خواستم چیزی بهش بگم که همونموقع بیبی با ظرف فسنجون اومد. یه طوری سمتش شیرجه زدم و شروع به خوردنش کردم که دهن هردوشون باز موند.
تو دلشون میگن این از کدوم قحطی زده جایی برگشته؟
ولی برای من اهمیتی نداشت، فقط میخواستم از این غذای جذاب لذت ببرم، مخصوصا که بیبی هم درست کرده بود و دلتنگ دستپختشم بودم.
بعد از غدا ظرف ها رو خواستم بشورم که سرسنگین گفت:
_مهمون که کار نمیکنه، بشین آنا خانم.
قشنگ ضایعم کرد! منو مهمون میدید؟ صورتم وا رفت.
مهراب دستمو کشید و با خنده گفت:
_دلش فعلا از من و تو صاف نمیشه. فکر کردی یه فسنجون برات کنار گذاشته بود، حتما دیگه درست شده؟ نه جانم. مونده تا بیبی هردومون رو رسما زن و شوهر کنه.
راست میگفت، بد کینه از دوتامون گرفته بود.
از منم انگار ناامید شده بود که بعد از طلاقم به دیدنش نرفتم، ولی حقیقت این بود که هم بیبی موقع طلاقمون گفته بود دیگه سمتش نریم، هم من رو نداشتم که نزدیکش بشم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻