🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#7
کلافه نگاهش کردم و گفتم: آره مثل خواهر تو پسره ابرویی بالا انداخت و گفت: خب بابا نوبرشو آورده حالا خوبه انقدر خوشگلم نیستی که ناز میکنی .
چرخی به چشمام دادم و گفتم :خیلی خوب حالا که میدونی خوشگلم نیستم پس بهتره از اینجا بری
پسره ابرویی بالا انداخت و گفت: این پارک و نیمکت توی غروق منه تو بهتره از اینجا بری
کلافه کیفمو روی دوشم انداختم و فوراً از اون پارک زدم بیرون
به حد کافی دردسر و بدبختی داشتم دیگه نمیخواستم که اضافهتر بشه .تویه خیابون بیهدف برای خودم قدم میزدم و نگاهم به مردمی بود که شاد و خندون از کنارم رد میشدند با افسوس سری تکون دادم یعنی هیچ کدوم از اینا مشکلی توی زندگیشون نداشتن و فقط من بودم که بدجوری لای منگنه گیر افتاده بودم نه راه پس داشتم نه راه پیش
تو هم افتاد به ویترین مغازه اسباب بازی فروشی نگاهی به ماشین و عروسکها انداختم و پوزخندی توی دلم زدم چقدر دلم میخواست که مهلا و میلاد رو خوشحال کنم و براشون یه اسباب بازی بخرم اما حیف که هیچ پولی دستم نبود با حسرت نفسی کشیدم و راه افتادم سمت خونه وقتی رسیدم کلیدو از کیفم برداشتم و خواستم درو باز کنم که یهو موتوری پشت سرم صدا کرد .
برگشتم عقب و با دیدن آرمان یهو همه بدنم یخ شد
این دیگه از کجا پیداش شده بود
فوراً درو باز کردم و رفتم داخل و در خونه رو بستم مهلا اومد داخل حیاط و گفت: سلام آبجی خوبی چقدر زود اومدی
لبخندی زدم و گفتم :سلام عزیزم کی خونه است مهلا: هیچکس داداش میلاد که رفته مدرسه با هم سر کار مامانم رفت خونه مهری خانوم
مهسا :باشه عزیزم برو تو
وارد خونه شدم و فوراً رفتم سمت تلفن .خواستم شماره ماهک رو بگیرم که یهو یادم افتاد الان همه بچهها سر کلاسن کلافه گوشیو گذاشتم سر جاش و لباسامو عوض کردم.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane