🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 شال نازکی روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. خاتون توی آشپزخونه بود که با دیدنش لبخندی زدم و گفتم: - سلام خسته نباشین... - علیک سلام مادر تو هم خسته نباشی. ناهار خوردی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - نه نخوردم ! - خیلی خوب بزار اردلان خان بیاد الان میزو براتون می‌چینم.. با شنیدن اسمش یه جوری شدم سرمو تکون دادم و گفتم: - نه! خاتون با تعجب گفت: - چی چی و نه؟ - اول برای ایشون بچینین میز و ناهارشو که خورد بعد من می‌خورم. خاتون با تعجب گفت: - وا چه کاریه خوب دوتاتون غذا نخوردین با هم می‌چینم دیگه. ابرویی بالا انداختم و آهسته گفتم: - آخه یه جوریه... خاتون با تعجب گفت: - چه جوری؟ سرمو تکون دادم که خاتون با خنده گفت: - می‌ترسی ازش؟؟؟ - ترس که نه... . @deledivane