🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_62
شال نازکی روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
خاتون توی آشپزخونه بود که با دیدنش لبخندی زدم و گفتم:
- سلام خسته نباشین...
- علیک سلام مادر تو هم خسته نباشی. ناهار خوردی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه نخوردم !
- خیلی خوب بزار اردلان خان بیاد الان میزو براتون میچینم..
با شنیدن اسمش یه جوری شدم سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه!
خاتون با تعجب گفت:
- چی چی و نه؟
- اول برای ایشون بچینین میز و ناهارشو که خورد بعد من میخورم.
خاتون با تعجب گفت:
- وا چه کاریه خوب دوتاتون غذا نخوردین با هم میچینم دیگه.
ابرویی بالا انداختم و آهسته گفتم:
- آخه یه جوریه...
خاتون با تعجب گفت:
- چه جوری؟
سرمو تکون دادم که خاتون با خنده گفت:
- میترسی ازش؟؟؟
- ترس که نه...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane