🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 می‌دونم کار اشتباهی کرده بودم اما نمی‌تونستم خودمو راضی کنم. هنوز انقدری ازشون دلخور بودم که مطمئن بودم با دیدنشون حرفایی می‌زدم که دلشون رو می‌شکستم و نمی‌خواستم این اتفاق پیش بیاد. به قول خاتون باید یه وقتی می‌رفتم به دیدنشون که بتونم از ته دلم ببخشمشون تا کینه و کدورتی اون وسط نباشه. * با شروع امتحانام دیگه رسماً خودمو توی اتاق حبس کرده بودم. خاتون هر چقدر غر می‌زد، بهش گوش نمی‌کردم فقط برای وعده‌های غذایی از اتاقم بیرون می‌رفتم. اینجوری راحت‌تر بودم و اعصابمم آروم‌تر بود. نعیمه رو کمتر می‌دیدم و اونم مسلماً کمتر کاری به کارم داشت. از صبح تا شب درس می‌خوندم و حسابی همه انرژی وقتمو گذاشته بودم تا با بالاترین نمره قبول بشم. نگاهی به ساعت انداختم و از جام بلند شدم. لباس پوشیدم و خودکار را برداشتم و از خونه بیرون رفتم. خاتون از صبح خونه نبود و منم نمی‌دونم که کجا رفته بود . یه لیوان شیر از یخچال خوردم و از خونه رفتم بیرون بالای پله‌ها بودم که با دیدن سگِ اردلان، کلافه سرمو تکون دادم و داخل خونه برگشتم. . @deledivane **