🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با هر حرفی که می‌زد، بدجوری قلبم می‌شکست. مخصوصاً که ارغوان و الهام به همراه اردلان زل زده بودن بهم... نگاه سنگینشون اذیتم می‌کرد. با بغض از جام بلند شدم و از آشپزخونه بیرون اومدم که صدای نعیمه رو شنیدم که به خاتون گفت: - همش تقصیر توئه خاتون این دختره رو بیش از حد پروش کردی... هنوز دو روز نشده اومده توی این خونه داره دستور صادر می‌کنه! - نه خانم جان این چه حرفیه فقط داشت نظرشو... وارد اتاقم شدم و دیگه حرفاشونو نشنیدم. روی تخت نشستم که بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن... خودم می‌دونستم چه مرگم شده به خاطر حرف‌های نعیمه نبود انقدر دختر محکم و سرسختی بودم که با این حرفا نزنم زیر گریه.... به خاطر ندیدن مامان و بابا بود. حساب دل نازک شده بودم از یه طرفی هم نمی‌تونستم ببخشمشون و این وسط بدجوری گیر کرده بودم.. اصلاً بیرون رفتن به من نیومده بود. انگار باید تا وقتی توی این خونه بودم توی اتاقم می‌موندم و بیرون نمی‌رفتم. کتابمو برداشتمو روی تخت نشستم تا برای امتحان بعدیم بخونمو خودمو آماده کنم. . @deledivane