🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نعیمه پوزخندی زد و گفت: - چیه بهت برخورد به سوگولیت توهین شد؟ و قاشقشو انداخت توی بشقابش و از سالن بیرون رفت. نگاهی به اردلان انداختم که با نیشخند داشت نگاهم می‌کرد... - خودتو ناراحت نکن غذاتو بخور! سرمون تکون دادم و گفتم: - من سیر شدم میشه برم توی اتاقم؟ اردشیر که فهمید حالم خوب نیست؛ آهسته گفت: - آره می‌تونی بری! فوراً بلند شدم و از پله‌ها رفتم طبقه بالا وارد اتاقم شدم. همین که اومدم در رو ببندم نعیمه با پاش درو هول داد و وارد اتاق شد. با تعجب گفتم: - چیه چیزی شده؟ نعیمه در اتاقم رو بست چند قدم جلو و قبل اینکه بتونم حرفی بزنم، یهو هولم داد. محکم روی زمین افتادم که نعیمه انگشتشو بالا آورد و گفت: - خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم دختر جون! بهتره هرچی زودتر جالو پلاستو جمع کنی و از این خونه گورتو گم کنی! فهمیدی؟ وگرنه من جنازتو توی همین اتاق چال می‌کنم.. باز زهرخندی روی لبم نشست. از جام بلند شدم و گفتم: - به چه حقی روی من دست بلند می‌کنین؟ نعیمه خنده‌ای کرد و گفت: - بهتره تهدیده منو جدی بگیری... کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: - آخه من که با شما کاری ندارم؟ . @deledivane