🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_135
نزدیک ظهر بود که خاتون وارد اتاقم شد و به زور از خواب بیدارم کرد.
با غرغر پردههای اتاقو کنار زد و گفت:
- بلند شو دیگه ببینم... صبحانه هم نخوردی!
روی تخت غلطی زدم و گفتم:
- ول کن خاتون حوصله ندارم خستم!
خاتون چشم غرهای بهم رفت که یکم خودمو جمع و جور کردم.
کاملاً مشخص بود که چقدر حساسه روی طرز حرف زدن ادما...
- پاشو پاشو بیا پایین صبحانهای بخور برگرد بالا بشین سر درست!
همینجوری بهم قول دادی کنکور رو با رتبه خوب قبول بشی؟
کلافه سرمو تکون دادم و از روی تخت بلند شدم.
خاتون که از اتاق خواست بره بیرون، صداش زدم نگاهی بهم کرد و گفت:
- بله چی شده؟
- شما دختری به اسم سحر میشناسین؟
خاتون با تعجب گفت:
- سحر؟؟؟
- آره یا سحر یا ژیلا...
خاتون با شنیدن اسم ژیلا حسابی تعجب کرد و گفت:
- تو از کجا میشناسی شون؟
سری تکون دادم و گفتم:
- فقط...
- فقط چی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- هیچی فراموشش کن...
خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت:
- در موردشون چیزی شنیدی؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane