🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 رها سرشو تکون داد و گفت: - آره خب تو هم درست میگی... لبخندی بهش زدم کم کم به سمت قفس رکس نزدیک‌تر می‌شدیم و من حسابی استرس گرفته بودم. نگاهی به رها کردم که کاملاً خونسرد و بی‌خیال بود. سر جام وایستادم و گفتم: - بسه دیگه بهتره بیشتر از این جلو نریم... رها با تعجب گفت: - برای چی؟؟ - آخه ته باغ چیز جدیدی نداره دیگه هرچی که هست اینجا هم داره.. رها با خنده گفت: - از رکس می‌ترسی؟ - راستشو بخوای آره... - خب اون که توی قفسه! - می‌دونم ولی صدای پارس کردنش همه وجودم رو می‌لرزونه من کلاً از سگ خوشم نمیاد... - باشه برگردیم ولی لطفاً دیگه به رکس نگو سگ اگه اردلان بفهمه.... سرمو تکون دادم و گفتم: - می‌دونم بابا چقدر حساسه نگران نباش حواسمو جمع کردم جلوی اون نمی‌گم. رها لبخندی زد و راه اومده رو با هم داخل آلاچیق نشستیم. دختر خوش خنده و خوش صحبتی بود.. حسابی با هم صمیمی شده بودیم. گرم حرف زدن بودیم که بالاخره ارغوان هم رسید با دیدنمون فورا اومد سمتمون کنار رها نشست و گفت: - می‌بینم که حسابی با هم صمیمی شدین رها ابرویی بالا انداخت و گفت: - چیه حسودیت میشه با زن بابات حرف می‌زنم؟؟ ارغوان با شنیدن این حرف اخمی کرد که منم معذب خودمو جمع و جور کردم. رها با تعجب نگاهی به دو نفرمون انداخت و گفت: - ناراحتتون کردم واقعاً معذرت می‌خوام . @deledivane