🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_165
پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:
- نگران نباشین حالم خوبه.. اردشیر هم مرد بدی نیست باهام راه میاد و خانوادهاش هم زیاد اذیتم نمیکنن!
بابا آهسته سرشو تکون داد و زیر لب گفت:
- من شرمندتم بابا...
- بهتره دیگه فراموشش کنین...
مامان سرشو تکون داد و گفت:
- ولی ظاهرا تو فراموشش نکردی که راه به راه تیکه میندازی...
از این طرز حرف زدنش حسابی لجم میگرفت با اخم نگاهی بهش کردم و گفتم:
- معلومه که فراموشش نکردم. شما جای من بودی فراموش میکردی ها؟؟ یه نگاه به وضعیتم بنداز همه زندگی و آیندهمون نابود کردین اون وقت توقع چی داری ازم مامان؟؟ اینکه بیام اینجا گل بگم و گل بشنوم ؟؟مثل یه خانواده شاد دور هم جمع بشیم و با هم از خوشبختی و هدفهای آیندمون حرف بزنیم؟
مامان سرشو تکون داد و گفت:
- نه میدونم که ازمون ناراحتی منتها حالا که اومدی اینجا بهتره چشمتو به روی گذشته ببندی... اینکه راه به راه به پدرت تیکه بندازی و ناراحتش کنی اوضاع رو تغییر نمیده بدتر هم میکنی... پدرت ناراحتی قلبی گرفته ...فشار خونش میره بالا وقتی اینجوری مراعاتش رو نمیکنی...
بابا پرید وسط حرف مامان و گفت:
- بس کن خانوم بس کن لازم نیست اینجوری با مهسا حرف بزنی... خودت هم خوب میدونی که مهسا بزرگترین فداکاریو در حق خانوادمون کرد!
مامان با ناراحتی از جاش بلند شد و توی اتاقش رفت.
نگاهی به مهلا انداختم که با ترس داشت بهمون نگاه میکرد..
میلاد هم توی سکوت سرشو پایین انداخته بود و با پرتقال توی دستش بازی میکرد.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane