🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 پوزخندی روی لبم نشست و گفتم: - نگران نباشین حالم خوبه.. اردشیر هم مرد بدی نیست باهام راه میاد و خانواده‌اش هم زیاد اذیتم نمی‌کنن! بابا آهسته سرشو تکون داد و زیر لب گفت: - من شرمندتم بابا... - بهتره دیگه فراموشش کنین... مامان سرشو تکون داد و گفت: - ولی ظاهرا تو فراموشش نکردی که راه به راه تیکه میندازی... از این طرز حرف زدنش حسابی لجم می‌گرفت با اخم نگاهی بهش کردم و گفتم: - معلومه که فراموشش نکردم. شما جای من بودی فراموش می‌کردی ها؟؟ یه نگاه به وضعیتم بنداز همه زندگی و آینده‌مون نابود کردین اون وقت توقع چی داری ازم مامان؟؟ اینکه بیام اینجا گل بگم و گل بشنوم ؟؟مثل یه خانواده شاد دور هم جمع بشیم و با هم از خوشبختی و هدف‌های آیندمون حرف بزنیم؟ مامان سرشو تکون داد و گفت: - نه می‌دونم که ازمون ناراحتی منتها حالا که اومدی اینجا بهتره چشمتو به روی گذشته ببندی... اینکه راه به راه به پدرت تیکه بندازی و ناراحتش کنی اوضاع رو تغییر نمیده بدتر هم می‌کنی... پدرت ناراحتی قلبی گرفته ...فشار خونش میره بالا وقتی اینجوری مراعاتش رو نمی‌کنی... بابا پرید وسط حرف مامان و گفت: - بس کن خانوم بس کن لازم نیست اینجوری با مهسا حرف بزنی... خودت هم خوب می‌دونی که مهسا بزرگترین فداکاریو در حق خانوادمون کرد! مامان با ناراحتی از جاش بلند شد و توی اتاقش رفت. نگاهی به مهلا انداختم که با ترس داشت بهمون نگاه می‌کرد.. میلاد هم توی سکوت سرشو پایین انداخته بود و با پرتقال توی دستش بازی می‌کرد. . @deledivane