🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_203
با تعجب گفتم:
- خب شما چیکار کردین؟
خاتون نم اشکشو پاک کرد و گفت:
- اون زمان رعیت همین که زنده میموند باید رو شکر میکرد...
اصلاً حرف ما به گوش کسی نمیرسید خانم هم مادرمو تهدید کرده بود که اگه به کسی حرفی بزنم ما رو از عمارت میندازه بیرون....
پدرم ناقص گوشه خونه افتاده بود....
بهم گفت ولی اگه حرفی نزنم و این راز رو برای همیشه توی دلم نگه دارم...
تا آخر عمر خرجمون رو میده و همین جورم شد من دهنمو بستم و هیچی نگفتم. حداقل به این راضی بودم که میتونم کنار پسرم زندگی کنم...
مادرم پیر و از کار افتاده شده بود و دیگه تو عمارت کار نمیکرد ما هم مثل بقیه زندگی میکردیم و خانم هر ماه حقوقمون رو دو برابر میداد...
- خوب پسرتون چی شد هنوز میبینینش؟
خاتون نیشخندی زد و گفت:
- پسرم؟مهلقا خانم اسمشو گذاشت اردشیر...
با تعجب و دهن باز به خاتون نگاه کردم و گفتم:
- اردشیرخان؟؟منظورتون همین اردشیر خانه؟
خاتون خندهای کرد و گفت:
- آره دیگه مادر مگه چند تا اردشیر توی این خونه داریم...
دستی توی موهام کشیدم و گفتم:
- وای خدای من اصلاً باورم نمیشه یعنی شما مادر واقعی...
خاتون فوراً سرشو تکون داد و گفت:
- آرومتر چه خبرت بچه جان بهت که گفتم هنوز هیچکس از این قضیه خبر نداره اون وقت میخوای عالم و آدم رو خبردار کنی؟؟
لبمو گاز گرفتم و گفتم:
- ببخشید اصلاً حواسم نبود آخه یهو هیجان زده شدم...
خاتون شونهای بالا انداخت و گفت:
- هیچی دیگه مادر اینم سرنوشت ما بود.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane