🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 خاتون یه لیوان چایی براش ریخت گذاشت جلوش و گفت: - بگیر بخور زبونت درازتر بشه اون وقت بیشتر حرف بار من کن. - چه حرفی خاتون من غلط بکنم خدا منو بکشه اگه بخوام ناراحتت کنم. - این چه حرفیه می‌زنی خدا نکنه... حدود یک ساعتی می‌شد که داشتم به خاتون کمک می‌کردم. رهام یک‌سره چرت و پرت می‌گفت و ما رو می‌خندوند. یعنی بیشتر حرص خاتون رو در می‌آورد و منم خندم می‌گرفت که ارغوان از راه رسید. با دیدن رهام سرشو تکون داد و گفت: - باز تو اینجایی! - معلومه که اینجام دختر یه ورپریده تا الان کجا بودی ؟ ارغوان چشم غره‌ای بهش رفت و گفت: - به تو ربطی نداره! - فکر کردی آمار تو ندارم امروز دانشگاه نداشتی کدوم گوری رفتی از صبح‌؟ ارغوان با چشمای گرد شده نگاهی به رهام کرد و گفت: - جدی جدی میام می‌زنم تو سرت‌ها با من درست حرف بزن. رهام ابرویی بالا انداخت و گفت: - جدی میگم باهات درست حرف زدم امروز کجا رفتی؟ ارغوان یه سیب از توی ظرف روی میز برداشت و گفت: - به تو ربطی نداره! خسته نباشی خاتون. میرم بالا لباس عوض کنم.. - برو مادر برو راحت باش.. . @deledivane