_آیا ترسی نداشتی از اینکه رابطه شما لو برود؟ در حالی که نسکافه را سر می کشیدم گفتم: از وقتی با نازنین آشنا شدم؛ تمام زندگی ام در ترس و استرس غرق شد! ترس هایی که به شدت افسرده ام کرده بودند! ترس از اینکه نکنه پدر و مادرم بفهمند! بیم اینکه نکنه نازنین از من جدا بشه! خوف اینکه نکنه بی آبرو کوچه و محل بشم! ولی باز، با وجود این همه ترس پای نازنین ایستادم. _خب از قرار در کافه می گفتی! _بله؛ با تاکسی خودم را به آدرس رساندم؛ کافه فضای تاریکی داشت؛ لامپ های زرد، آنجا را کمی روشن کرده بود. هر میز یک تُنگ بلوری داشت که شاخه های گل رز قرمز، به آن جلوه دیگری می داد. دنبال نازنین می گشتم؛ با مقداری چشم چرانی به میز ها پیدایش کردم؛ پشتش به من بود. از تکان دادن پاهایش معلوم بود که منتظر است؛ آهسته آهسته جلو رفتم! اما ضربان قلبم تند و تند تر می شد؛ ادامه دارد...