#کله_بند
#قسمت_سی_و_هشتم
فکر می کردم اینبار هم مثل انتحار اول به خواب می روم.
ولی با این تفاوت که خوابم همیشگی خواهد بود.
بعد از یک ربع؛ سرگیجه گرفتم، سرم شروع کرد به گِز گِز کردن. انگار کسی با چکش به سرم ضربه می زد؛
شکمم شروع کرد به سوزش.
از درد وسط حال خوابدیم و می گفتم: الان تمام میشود تحمل کن!
چشمانم تار میدید. از درد پاهایم را به زمین می کوبیدیم!
داغی حس کردم؛ آنقدر محکم پا هایم را به زمین کشیده بودم که خون از کف پاهایم سرازیر شده بود؛
نعره می زدم و کمک می خواستم؛
نفس هایم به شماره افتاده بود؛
در یک قدمی مرگ بودم.
خواهرم که کلاس اضافه بود؛ وقتی وارد خانه شد، خون ها و چهره سیاه شده مرا که دید؛ سریع زنگ اورژانس می زند.
ادامه دارد...