چشمانم را باز نکردم؛ فقط در ذهنم می گفتم حامد، این تشبیه مسخره را از کجا در آورده است! تکان های اتوبوس، مثل مادری بود که بچه اش را در گهواره حرکت می داد؛ دوباره خواب به چشمانم هجوم می آورد! داشتم با تکان های مادرانه اتوبوس خواب می رفتم که باز عذابی سرم آمد! پشتم خنک شد! یک لحظه با خودم گفتم نکنه آسمان بی تربیت روی من هم... چشمانم را باز کردم! نامرد ها آب یخ ریخته بودند در یقه ام! دیگر خواب فراری شده بود؛ نگاهم به شیشه اتوبوس گره خورد! سرتاسر بیابان سفید بود! هرچه به ذهنم فشار آوردم تا یادم بیاید آخرین باری که برف را دیده ام کی بود یاری ام نکرد! بدون معطلی سراغ راننده رفتم! ادامه دارد...