#برف_ندیده_ها
#طنز
#قسمت_چهارم
بچه ها هر کدام به طور مخصوصی به استقبال عروس سفید پوششان می رفتند!
یکی روی برف ها خوابیده بود و دو دست و دو پایش را تکان می داد؛ حرکت پروانه می زد!
یکی دیگر انگار چیز چندش آوری را دیده باشد در حال ناخنک زدن به برف بود؛
اما اکیپ شر های دهمی مشغول کار دیگری بودند!برف بازی!
اولین شلیک را خودم کردم؛ مشتی برف برداشتم و گلوله درست کردم؛ دستم از سردی برف سر شد.
نشانه گرفتم به طرف فلاح! اسمش را نمی دانستم فقط می دانستم فامیلی اش فلاح است!
پسر چاق و تپلی بود. طفلک دولا شده بود و داشت برف بر می داشت. پشتش به من بود. در همان حالت دولا، سفیدی کمرش نمایان شد؛
نشانه گرفتم. آتش!
دقیقا گلوله برف، اصابت کرد به کمرش آنهم خود کمر!
طوری که سردی برف را عمیقا با گوشت و پوستش حس کرد!
ادامه دارد...