ناراحتی ام را به روی خودم نیاوردم؛ گفتم: ای کاش می موندی! همان طور که بازحمت گوشی را در جیب شلوار لی اش جا می داد گفت: نمیشه گفتند بیام خونه - فردا شب بیا - اگه تونستم! آرمان رفت! بعد از رفتن او اصلا حال کار کردن نداشتم! نگاهی به ساعت مچی ام کردم، دوازده بود! دستانم را شستم. راهی خانه شدم! دم در هیئت عماد با صدای بلند گفت: کجا؟ در دلم گفتم: بر خر مگس معرکه لعنت _خونه! _ کار که تموم نشده! _ به جاش حال من تموم شده! دویدم و رفتم بیرون! ادامه دارد...